چند روز میگذشت و هر روز صبح فرد برای یاد گرفتن و پریدن کلی تلاش میکرد.
بچه ها بعد از چند روز از تماشای اون خسته شدن و تصمیم گرفتن به مارای خودشون برسن.
تقریبا یک هفته بیشتر گذشته بود؛ لوییس توی اتاقش مشغول خوندن کتاب بود که صدای در رو میشنوه.
لوییس: بفرمایید.
مارکوس داخل اتاق میشه: سلام.
لوییس: سلام،چیزی شده؟
مارکوس نزدیک تر میاد: بله! چیزی شده اونی ساما؟
لوییس: چرا میپرسی؟
مارکوس دست به سینه میشه: هیچی گفتم شاید چیزی شده که شاید بخوای درموردش باهام صحبت کنی.
لوییس لبخندی میزنه،کتابش رو میبنده و از جاش بلند میشه: نمیدونستم میتونم روت حساب کنم مارکوس.
اخم های مارکوس کمی توی هم میرن: معلومه که میتونی! ناسلامتی منم جزوی از این خانوادم!!
لوییس دست هاش رو پشتش میگیره و رو به روی پنجره ی کنار میزش می ایسته: درسته. باید چی بگیم؟ خوشبختانه؟ نمیدونم ولی چیزی نشده.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
داره جالب میشه....فعلا فکر نمیکنم سناریو نمیچینم و عین یه بچه خوب میشینم در انتظار ادامه داستان😂🧃
حیحی.
حتی خودمم نمیدونم چطور پیش ببرمش تا به اون قسمتی که میخوام برسه😭😂
زیاد بهش فکر نکن...ادامه داستان خودش یهویی میاد😂🧃
😂😂🌸✨
سلامی مجدد.
شاید بخوام یه رمان جدید هم بزارم اما چیزی که میخواستم بپرسم این بود که داستان...یوریی یا لز هست....بنظرتون بزارمش؟!
.......نظری ندارم...اگه دوست داری بزار...:)🧃