
مرینت حالت خوبه؟گفتم آره خوبم فقط پام درد میکنه.خیلی آروم به مچ پام دست زد که دردم گرفت گفت ببخشید.من دست علیرضا رو گرفتم و گفتم علیرضا خیلی درد میکنه.گفت صبر کن.منو بغل کرد و گذاشت روی تخت و خودش میخواست بره گفتم علیرضا میخوای تنهام بزاری؟گفت عزیزم الان برمیگردم میرم یه چیزی بیارم.چند دقیقه بعد اومد یه بسته باند همراهش بود اومد دست گذاشت روی پام که دوباره دردم گرفت گفت مرینت چیکار میتونی بکنی که درد رو فراموش کنی؟بی اختیار بغلش کردم چیزی نگفت فقط داشت پام رو می بست ،خیلی وقت بود بغلش کرده بودم گفتم علیرضا تموم نشده؟گفت خیلی وقته تمومه.گفتم پس چرا بهم چیزی نگفتی؟گفت آخه خیلی خوشحال و راحت بودی گفتم حالت رو خراب نکنم.گفتم عزیزم تو خیلی مهربونی.یکم سرخ شد بوسیدمش و گفتم قرار بود از من خجالت نکشی.من رو خوابوند پتو روم کشید و وقتی میخواست بره سرمو بوسید و گفت مرینت فردا خودم میبرمت مدرسه.گفتم پس خودت چی؟گفت مدرسه ما دچار خرابی شده و دو ماه تعطیله در حال حاضر اولویت من تو هستی.فردا صبح بیدار شدم خواستم پاشم که یکی در زد گفتم بیا تو.باورم نمیشد علیرضا بود.گفتم تو اینجا چیکار میکنی فکر میکردم قراره منو برسونی.گفت انتظار نداری که بزارم از این همه پله با این وضعت پایین بیای درسته؟چیزی نگفتم کمکم کرد لباس عو.ض کنم و وسایلم رو آماده کنم بعد یه دستشو زیر زانوم و دست دیگشو گذاشت زیر کمرم بلندم کرد و رفتیم پایین یه ماشین شیک دم در دیدم گفتم علیرضا ماشین گرفتی؟
البته به شوخی گفتم اونم گفت خیلی وقته دارمش ولی به کسی نشون ندادم.باورم نمیشد این ماشین برای علیرضا باشه ولی منو دقیقا توی همون ماشین گذاشت توی راه همش حرف های خنده دار میزد که من بخندم وقتی رسیدیم خواستم پیاده بشم ولی گفت مرینت وایسا خودم میبرمت. گفتم علیرضا من خجالت میکشم.گفت خجالت؟تو آسیب دیدی مرینت نمیتونی خوب راه بری.پیاده شد اومد منو بغل کرد و برد توی کلاس از اونجایی که مدرسه ما کاملا دخت.رونه نیست مشکلی نبود علیرضا بیاد،اون منو گذاشت روی صندلیم و گفت مرینت تموم شدی همینجا بشین خودم میام میبرمت.گفتم باشه و علیرضا رفت،درست بعد از رفتن علیرضا دوستام دورم جمع شدن آلیا گفت مرینت اون کی بود؟رز گفت چرا تورو رسوند؟جولیکا گفت اون چیکاره تو میشه؟گفتم بچه ها آروم باشید اون علیرضاست منو رسوند چون دیشب پام آسیب دید و اون پسر عموی منه و... نمیدونستم بگم دوست پسرم هم هست یا نه رز گفت و چی؟گفتم و اون خواست منو برسونه همین.بعد از مدرسه علیرضا اومد و گفت حاضری بریم؟گفتم آره حاضرم.از اینکه همه بچه داشتن منو نگاه میکردن خجالت کشیدم و سرمو روی سینش گذاشتم تا کسی صورتمو نبینه منو گذاشت توی ماشین و خودش اومد نشست و یه بستنی بهم داد گفت بخور تا خنک بشی.لبخندی زدم و بستنی رو گرفتم بی اختیار سرمو روی شونه علیرضا گذاشتم اونم سرمو بوسید چند ثانیه بعد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم رسیدیم خونه منو برد توی اتاقم روی تخت نشوند کیفمو برداشت و وسایلم رو گذاشت سر جاش گفت مرینت خودت میتونی لباس عو.ض کنی؟خجالت کشیدم سرمو انداختم پایین گفت فهمیدم باشه.اومد جلو بغلم کرد و گفت مرینت هر کمکی که لازم داشتی زنگ بزن من سریع خودمو میرسونم. گفتم ممنونم عزیزم.لبشو بوسیدم و گفتم اینم جایزه امروزت پسر خوب.خندید و گفت مواظب خودت باش. و رفت بیرون منم لباس عوض کردم ناهار خوردم بعد تکالیفم رو نوشتم یکم فیلم نگاه کردم دیدم دیر وقت شده و خوابیدم،صبح با صدای علیرضا بیدار شدم کمکم کرد آماده بشم و منو رسوند مدرسه تا علیرضا رفت بیرون همه دورم جمع شدن آلیا گفت مرینت گفتی اون کی بود؟گفتم چند بار بگم اون علیرضا پسر عموی منه.گفت پس این چیه؟عکس من که سرمو روی شونه علیرضا گذاشته بودم و اونم سرمو بوسیده بود نشونم داد گفتم اینو کی گرفتی؟گفت دیروز وقتی حواست نبود،
حالا هم کامل توضیح بده ببینم اون کیه؟گفتم هوف باشه اون سفر رو یادتون میاد که با پدربزرگم میخواستم برم؟گفتن آره یادمونه.گفتم توی اون سفر علیرضا هم بود.جولیکا گفت چرا؟گفتم اون توی بچگی پدر و مادرش رو از دست داده و با پدربزرگم زندگی میکنه.رز گفت آخی بیچاره.گفتم من از اول دبیرستان عاشقش بودم ولی هیچوقت بهش نگفتم تا اینکه پدربزرگ بهم گفت مرینت علیرضا تورو دوست داره ولی میترسه بهت بگه اون لحظه من خوشحال ترین آدم جهان بودم شب علیرضا بیدار شد و از اونجایی هوا خیلی سرد بود و منم سردم شده بود پتوی خودشو روی من کشید و خودش رفت بیرون.میلن گفت آخی چقدر دوست داره.ادامه دادم من رفتم بیرون تا بهش بگم دوسش دارم ولی یه فکری به سرم خورد.آلیا گفت چه فکری؟گفتم که اونو امتحان کنم ببینم واقعا دوسم داره یا نه.رز گفت چه فکر خوبی.گفتم اصلا هم فکر خوبی نبود بدترین فکر بود.گفت چرا؟گفتم اون ناراحتی قلبی داشت و من از این موضوع بی اطلاع بودم من بهش گفتم حسی به اون ندارم اون رفت توی جنگل بعد از چند دقیقه نگرانش شدم و رفتم دنبالش که اونو توی جنگل بیهوش پیدا کردم بردمش پیش پدربزرگ و اون گفت ظرف دارو هاش خالیه بدون دارو هاش دو ساعت هم زن.ده نمیمونه،یعنی من تقریبا کشته بودمش. جولیکا گفت مرینت خودتو ناراحت نکن بعد چه اتفاقی افتاد؟گفتم شب روی صندلی خوابم برد و علیرضا منو بغل کرد و گذاشت روی تخت.آلیا گفت با اینکه تو قلبشو شکستی بازم دوست داشته واقعا پسر بی نظیریه.ادامه دادم با یه صدا بیدار شدم صدای گریه اون داشت گریه میکرد تا رفتم پیشش اشک هاشو پاک کرد و گفت خوب خوابیدی؟خواستم معذرت خواهی کنم ولی خجالت کشیدم گفتم علیرضا بیا داخل هوا سرده.میلن گفت فکر کنم علیرضا برای این گریه اش رو پنهان کرد تا تو نفهمی اون احساساتی شده.گفتم راستش این اولین بار بود که دیدم علیرضا گریه میکنه خب فردا ظهر برای ناهار رفتم دنبال علیرضا پشت یه درخت پیداش کردم که داشت گریه میکرد گفتم علیرضا بیا ناهار بخور.گفت میل ندارم میخوام تنها باشم حرفی نزدم و رفتم سریع ناهار خوردم و رفتم پیشش مدام میگفتم چیزی شده و اون میگفت نه تا اینکه عصبانی شد و گفت آره چیزی شده ازت بدم میاد نمیخوام ببینمت
بعد دوید به سمت شهر من و پدربزرگ رفتیم دنبالش من از پدربزرگ جدا شدم تا زودتر پیداش کنیم که نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه ولی علیرضا منو نجات داد و وقتی فهمید من حالم خوبه از اونجا رفت.آلیا گفت دختر اون واقعا عاشقته ها.ادامه دادم به سختی پدربزرگ اونو قانع کرد به سفر ادامه بدیم یه جا وایسادیم برای استراحت علیرضا تنها روی صندلی نشسته بود خواستم برم پیشش که یه دختر کنارش نشست من پشتشون بودم دختره داشت میگفت از علیرضا خوشش اومده ولی علیرضا گفت من دوست دختر دارم.رز گفت اون کیه؟گفتم منظورش من بودم.جولیکا گفت حتی موقعی که تو اونو نمیخواستی هم اون تورو به عنوان دوست دخترش جا زد.ادامه دادم خب وقتی اون بلند شد منو دید فهمید که شنیدم چی گفته خجالت کشید گفتم علیرضا بیا پدربزرگ منتظره وقتی حرکت کردیم علیرضا آخر ون نشسته بود و خیلی ناراحت و گرفته بود رفتم پیشش چند دقیقه اونجا بودم ولی حضورمو نفهمید وقتی هم منو دید شوکه شد فهمیدم داره گریه میکنه رفت تا به صورتش آب بزنه و اشک هاش رو پاک کنه ولی من نذاشتم دستشو گرفتم و به دیوار چسبوندمش و گفتم علیرضا من اشتباه کردم نباید اونکارو رو میکردم و تورو تخر.یب میکردم من دوست دارم اون هنوز توی شوک بود ولی بعد از چند ثانیه گفت منم دوست دارم. میلن گفت آخ جون بالاخره بهم رسیدین و تا الان با هم بودین درسته؟گفتم نه اگه بخواییم دقیق بگیم چند روزه که باهمیم.آلیا گفت منظورت چیه؟گفتم خب وقتی رسیدیم به پدر و مادرم گفتم اونا هم شب علیرضا رو دعوت کردن و گفتن نمیتونه با من باشه چون یتیمه.رز گفت وای اتفاقی که براش نیفتاد؟گفتم اتفاقا افتاد اون چند روز توی کم.ا بود
ضربه روحی خیلی بدی خورده بود قلبش خیلی ضعیف شده بود راستش به آخرای درمانش نزدیک بود که پدر و مادرم درمان رو با ضربه روحی متوقف کردن وقتی بهشون گفتم چرا نمیذارن من با علیرضا باشم گفتن چون تضمینی وجود ندارن که اون تورو بخاطر خودش قرب.انی نکنه من هم همه چیزو گفتم پدرم گفت الان کجاست گفتم کما و رفتم توی اتاقم چند ساعت بعد مادرم اومد گفت پدربزرگ زنگ زد گفت که علیرضا بهوش اومده و چند ساعته داره نقاشی تورو میکشه بچه ها باور کنید نقاشیش فوقالعاده است مادرم گفت اجازه میده برم پیشش و تا هر وقت لازمه بمونم من رفتم و بعد از دو روز برگشتم خونه پدرم گفت فردا شب علیرضا رو دعوت کن بیاد گفتم نه بازم میخوایید نابو.دش کنید ولی فردا علیرضا خونه ما بود اونا بهمون اجازه دادن با هم باشیم و تا الان هم خیلی خوشحالیم.جولیکا گفت وای مرینت تو و علیرضا باید یه داستان عاشقانه از زندگی خودتون بنویسید.همه زدیم زیر خنده همون لحظه زنگ زدن و مدرسه تموم شد ولی هیچکس از کلاس خارج نشد گفتم بچه ها چرا موندین برین خونه دیگه.گفتن نه میخواییم تو و علیرضا رو ببینیم.چند دقیقه بعد علیرضا اومد گفت عه فکر کنم زود اومدم درسته؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من مشهد هستم سیزده سالم محمد
از همین تستچی خوبه تو بهم تو تستام نظر بده منم جوابش را تو تستام مینویسم اولین تست
لامرد کجا هست نمیشناسم
آمم جنوب فارس
راستی اسمت چیه؟چند سالته؟
م
باشه ممنون
از کجای این مرز و بومی(ایران)
من از لامرد هستم
اره با هم دوست باشیم علی رضا
میشه با هم از یه طریقی در ارتباط باشیم؟🥺
حیحیح 🗿✍🏻💕