10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Chuuya انتشار: 4 سال پیش 484 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت بعد. امیدوارم از خوندنش لذت ببرید و اها سعی میکنم تا پارت ۴۰ داستان رو تموم کنم.😋
آنچه خواندید: مرینت با نور های سرنوشت همکاری کرد ، ادرین زخمی شد و افتاد تو دریاچه همزمان مرینت هم پرید تو دریاچه و.....
به کمک خونی که از ادرین می رفت پیداش کردم. کشیدمش بالا و بردمش تا ساحل. تقریبا غرق شده بود. ناخداگاه داد زدم:« ناکاااااال» گوله گوله اشک از چشمام میریخت پایین من چطور این کارو کردم. لعنتیییی. یدفعه دست یه نفر جلو دهنمو گرفت چون همش داد میزدم : « ناکال» . جکسون بود. دستشو از رو دهنم برداشت و گفت :« ما ازینجا میریم. نقشه رو خراب کردی😒»
گفتم:« ن_نه....نه....ادریننننن.😱😟😢» به شن ها چنگ میزدم. جکسون منو انداخت رو کولش و برد . صدام در نمیومد. من یه احمقم. لعنتیییی.
جکسون:« متاسفم. میدونم دردناکه اما مجبوریم. تو نقشه رو خراب کردی. تیر اشتباهی زدی. داد زدی. مارو لو دادی😠»
با صدای خیلی آهسته ای گفتم:« متاسفم»
گفت:« نباش، تلاش کن بهتر بشی»
گفتم:« متاسفم»
گفت:« باز برای چی؟»
گفتم:« برای این» خنجر کوچیکمو برداشتم و کردم تو کتفش. افتادم پایین. بلند شدم و دویدم. نرفتم سمت ادرین، نرفتم سمت قصر ، رفتم سمت جایی که نمیدونستم. فقط دلم میخواست بدوم و دور شم. چشمام درست نمیدیدند چون گریم نمیزاشت. سرم پایین بود و فقط وزش باد رو روی صورتم احساس میکردم.یدفعه به یه نفر خوردم. انسان بود و ردا داشت. گفتم:« متاسفم.😢»
اومدم برم که گفت:« مرینت!»
صداش عصبی بود. گفتم:« منو از کجا میشناسی؟ تو کی هستی؟»
گفت:« من؟ من کیم؟»
صداش تو خالی و پر از غم و غصه بود. گفتم:« آره.....تو»
گفت:« منو.....نمیشناسی» بغض صداش رو گرفت.
گفتم:« پس چطور تو منو میشناسی؟»
گفت:« فرار کن. » گفتم:« چی؟» این بار داد زد :« فرار کن»
گفتم:« تا نفهمم ، جایی نمیرم. »
پوزخند غمناکی زد و گفت:« هنوزم لجبازی....لیدی من»
چشمام گرد شد. صدای داد چند نفر اومد:« برید دنبالش.....از سمت راست......اون به رهبرمون آسیب زده....برید دنبالش.....یالا....تکون بخورید.»
گفتم:« ا_ا_ا_ادرین؟» بغض حالا صدای منم گرفته بود.
گفت:« فرار کن دیگه.....چرا انقدر دوست داری منو تنها بزاری؟ مث خود آیندت؟»
گفتم:« تو از آینده ای؟» چند تا چاقوی پرتابی از زیر رداش درآورد و گفت:« فقط....فرار....کن»
فرار کردم. نمیدونم چرا. چرا من تنهاش گزاشتم ؟ نکنه مُردم؟ نکنه با نور های سرنوشت رفتم....وایییی.😖
پشت سرم رو نگاه کردم. چاقو های پرتابی خورده بود تو بازو های سربازا و گرگ ها اما اونا افتادن زمین. عجیب بود ، چون فقط یه چاقو بود.
دویدم. هنوزم گریه میکردم. انقدر دویدم که از جنگل خارج شدم. یکدفعه یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد. انگار که آب و آتش با هم قاطی شده باشن ، انگار که.....انفجاری از آب و آتش رخ داده باشه.ترسناک بود.
رفتم پشت یه درخت. یه سرباز اومد ، کارشو با تیر ساختم و از درخت بالا رفتم. روی یه شاخه نشستم. ادرینی که از آینده اومده بود هنوز داشت با اون گرگ ها و سرباز ها میجنگید. ادرین هم.....اون انفجار از ادرین بود.
انگار از درون ادرین موجی آزاد شد و من از درخت افتادم پایین. لعنتی ، طنابم باهام نبود که باهاش خودمو به جایی ببندم ......دیگه خیلی به زمین نزدیک شده بودم ، آسمونو دیدم که خاکستری شد و بعد......
و بعد یه بغل گرم. چشم هامو که از ترس به هم فشار میدادم باز کردم. ادرین آینده بود. ( بچه من ازین به بعد برای اینکه قاطی نکنید ، ادرین خودمونو مینویسم ادرین ، ادرین آینده رو مینویسم آدرین . آ بخاطر آینده ، ادرین هم که اسمشه) گفت:« احمق😒»
گفتم:« آه....بفرما راحت باش....حالا شدم احمق؟»
گفت:« اتفاقی که نباید بیفته افتاد.»
گفتم:« چی؟ چه اتفاقی؟ منظورت چیه؟»
گفت:« اگه...._» یه صدا حرفشو قطع کرد :« اگه منو بخوره و از قدرت آب و آتش همزمان استفاده کنه ، دیگه نمیشه برش گردوند به ادرین »
گفتم:« پ_پ_پلگ؟»
یه گربه کوچولوی مشکی از زیر کلاه ردای آدرین اومد بیرون. گفت:« سلام....مرینت😢»
گفتم:« چ_چی شده؟ چرا شما دو تا انقدر_» آدرین حرفمو قطع کرد:« مبارکه . هم دیگه رو دیدید . حالا حرکت میکنیم.»
گفتم:« چرا؟ چی شده؟»
جوابمو نداد. دنبالش راه افتادم. کل راه ازشون پرسیدم اما چیزی نگفتن.گفتم:« برای بار آخر میپرسم.......چرا ؟ چی شده ؟چرا انقدر_» ( قابل ذکر است مرینت خسته و خوابالوده)
گفت:« هیس»
گفتم:« بزا ....حرفمو....بزنم»
گفت:« گفتم ساکت باش»
ساکت شدم. هیچ صدایی نیومد. حرفمو ادامه دادم :« چرا انقدر مسخره بازی در میاری؟ بزا حرفمو بزنم »
گفت:« ای بابا دو دیقه چیزی نگو دیگه......»
صدایی گفت:« بزار بگه😈»
برگشتم و نگاش کردم. ادرین بود. با لباس شنل دار سیاه ، موهای سیاه ، چشم های آبی که برق میزدن ..... و خنجر های کوچیکی که از لباسش آویزون بودند و جیرینگ جیرینگ صدا میدادن ، شاخه و برگ هایی که زیر پاهاش له میشدن و .....تیری در پهلوش، با لبخندی شیطانی به سمت من اومد.....نگاه کردم....خیره شدم به چشم هاش.....چشم هایی که دیگه برای ادرین نبود.....برای اون بود.....موجودی که اسمشم نمیدونستم. تیر رو کشید بیرون ، خون زد بیرون و گفت:« لیدی من.....معنی [ عشق] چیه؟»
خب داستان تموم شد .......
مگه نگفتم تموم شد. کجا میای؟
حالا که اومدی میخوای بقیه داستانم بخونی؟
پس بیا اسلاید بعد.😉
قلبم درد گرفت. خونی که به صورتم پاشیده بود رو پاک کردم ، عقب عقب رفتم و خوردم به یه درخت. لیز خوردم و اومدم پایین و نشستم . آدرینو نگا کردم.....رفت جلوی ادرین. گفت:« آروم باش پلانگ»( قاطی اسم ادرین و پلگه)
گفتم:« پلانگ؟» صدام پر از بغض هایی بود که در شرف شکستن بود. ادرین گفت :« جواب منو ندادی.....لیدی من»
و سرشو به یک طرف کج کرد. زخمش ترمیم شد ، لباسش هم همینطور. آدرین گفت:« فرار کن »
گفتم :« تنهات نمیزارم.»
گفت:« انقدر اینطور رفتار نکن......نمیخوام تورم از دست بدم......» صدام پر از عصبانیت و اندوه بود. انگار خودشو بخاطر یه چیزی مقصر میدونست.
گفت:« بسه دیگه......قضیه اینه.....تو به دست پلانگ میمیری....به دست من.....من به دست یه نفر به نام دالونا نجات پیدا میکنم و ....هنوز خودمو نبخشیدم....و الانم....این احمق و ( به ادرین اشاره کرد) میبرم پیش دالونا تا نتونه کاری کنه. حالا هم فرار کن »
گفتم :« اما.....»
سرشو برگردوند طرفم ، باد خورد و کلاه شنلش افتاد....زیرش یه صورت شکسته بود ، صورتی که غم واقعی رو تجربه کرده بود. با چشم های سبز_آبی و موهای زردش لبخندی زد و چشماشو بست( لبخند انیمه ای) و گفت :« لطفا برو....ماری.خیلی دوستت دارم»
بغضم شکست و گریم گرفت. دستمو گرفتم جلوی دهنم و فرار کردم. از دور صدای نبردشون رو شنیدم. صدای داد هایی که میزدن و خنجر هایی که باد رو میشکافتن و به طرف همدیگه حرکت میکردن و بهم برخورد میکردن و زمین می افتادند و گاهی هم.....بدن طرف مقابل رو آزرده میکردن. یدفعه صدای دادی اومد برگشتم تا نگاه کنم که یه چیز سیاه اومد روم و صدایی با داد گفت :« نگاه نکن»
مرینت بیهوش شد. بعد از چند دقیقه بهوش اومد ، چیزی که روش بود شنل آدرین بود ، شنل رو کنار زد و نگاه کرد. نوری خیره کننده ، نیرویی که همچنان از ادرین آزاد میشد و آدرینی که زخمی و خونی مقاومت میکرد و همچنان لبخند میزد.
مرینت هنوز گنگ بود. آدرین داد زد :« اینطرف نیا » اما مرینت صدای اونو نمیشنید. رفت طرفشون. بارون شروع به باریدن کرد. مرینت به زانو درومد. نیرویی که از ادرین آزاد میشد کمرنگ تر میشد و ادرین آروم تر. مرینت نمیدونست کسی صداشو میشنوه یا نه بخاطر همین داد زد :« متاسفم.»
دیگه نیرویی از ادرین ساطع نشد. آدرین نشست و به مرینت چشم دوخت. مرینت ادامه داد :« متاسفم.....برای همه چی.....من کاری کردم اینطور بشی.....من اینکارو باهات کردم ( و همه ماجرا رو به ادرین توضیح داد)»
بارون مث آب رنگ چشم و موهای ادرین رو به حالت طبیعی دراورد. و ادرین گفت:« حالا معنی عشق رو فهمیدم.....لیدی من»و قطره اشکی از چشم هاش روی صورتش لیز خورد و به روی زمین افتاد.
مدتی مرینت و ادرین به یکدیگر زل زده بودن که صدایی شنیدن. صدای افتادن چیزی در چاله ای پر از آب. سر برگردوندند و آدرین رو دیدن که در چاله ای پر از آب افتاده بود. مرینت دوید سمتش و نگاهش کرد. یه خنجر دیگه هم بود درست خورده بود کنار قلبش.....مرینت درش آورد و بهش نگاه کرد ، یکم آزمایشش کرد و گفت :« سمی ه»
ادرین ، آدرین رو بلند کرد و گفت: « واقعا سبکم»
گفتم:« اون غم زیادی رو تجربه کرده ، طبیعیه که سبک باشه»
ادرین شونه بالا انداخت. راه افتادن و به سمت قصر رفتن. آلیا تا مرینت رو دید دوید طرفش و ادرین هم آدرین رو به یک اتاق برد. اتاق خودش که کاملا آتش گرفته بود و فرو ریخته بود.
بعد از چند ساعت ، چند تا اورانسو از اتاق اومدن بیرون. ( اورانسو ها : اورانسو ها نژادی از گربه ها هستن که معمولا پزشک هستند و ساخته ذهن خود من هستند. این گربه ها ظاهر عجیبی ندارن و مانند باقی گربه ها هستند و همه جا هم هستند فقط از بدو ( ابتدای) تولد با قدرت درمان بدنیا میان) اورانسوی اول طرف ادرین رفت و گفت :« حالش خوبه ، سم رو خارج کردیم . کار نور های سرنوشته. و توی اون خنجر....ما با آزمایش یه نوشته مخفی درون اون پیدا کردیم. یه اعلام جنگ دیگه. توی نامه نوشته بودن : دفعه بعد قلبتو هدف میگیریم. »
ادرین:« ممنونم، اورناردو. میتونیم ببینیمش؟»
اورناردو:« البته....اما بیهوشه....حداقل تا چند روز اما با جادو فقط ۲ ساعت.»
ادرین: « بازم ممنون»
اورناردو و همکارانش رفتند. ادرین دستش رو به طرف مرینت دراز کرد و گفت:« بریم؟» مرینت:« بریم»
مرینت و ادرین دست در دست هم به سمت اتاق رفتند. اخم های ادرین تو هم رفته بود و تقریبا مرینت رو میکشید. مرینت :« ادرین؟»
ادرین:« بله.»
مرینت:« ام....خوبی؟»
ادرین:« اگه بخاطر اون اتفاقات میگی من خوبم ، خداروشکر که تو صدمه ای ندیدی.» لبخندی زد.
مرینت به پهلوی ادرین نگاه کرد. لباسش پاره بود اما بدنش سالم بود.
به اتاق رسیدن. ادرین در رو خیلی آروم باز کرد و رفتن تو. آدرین خواب بود و تقریبا داشت میلرزید. مرینت تقریبا دوید سمتش و دستش رو گرفت. ادرین با لبخند به مرینت نگاه کرد و به سمت پنجره اتاق قدم برداشت.
مرینت:« حالا که اون اتفاق تموم شده ...پس من آینده هم زندم ، پس چرا نمیام اینجا؟»
ادرین:« با شناختی که ازت دارم ، بنظر میاد آخرین بار دعوامون شده»
مرینت:« طبیعیه؟»
ادرین:« آره. چون ما تقریبا در آینده ۳۲ سالمونه و حتی با هم ازدواج کردیم.» و به دست آدرین اشاره کرد.
مرینت:« نکته بینی ها»
ادرین:« ممنونم»
( دو ساعت بعد)
مرینت:« دو ساعت گذشت.» ( خمیازه کشان)
ادرین: « اوهوم. الانا دیگه باید بیدار شم.»
مرینت پوزخندی زد و گفت:« تو که بیدار هستی» ( بچه ها مرینت میدونه برای شوخی میگه )
ادرین:« حالا هر چی»
آدرین کم کم چشم هاش رو باز کرد.
ادرین:« حالت خوبه ؟»
آدرین به دستش نگاه کرد و قرمز شد و گفت:« آه....ام....آره»
ادرین خیلی آروم و سوسکی خندید و نگاهی به مرینت کرد.
مرینت:« آدرین .....میشه برامون ماجرا رو تعریف کنی؟»
آدرین گفت:« آم....خب.....چیزی نیست که بشه ....تعریف کرد. این اتفاق در همین دو سال پیش رخ داد. یعنی ما سی سالمون بود. اما برای شما سریعتر و در این سن یعنی ۲۶ سالگیتون رخ داده. الان من مطمئن هستم که بانوم زندس و در سلامت کامل قرار داره و دلیل اینکه تا الان نیومده اینه که در آینده ......بانیکس.....مُرده و.....معجزه گر اسب خیلی اتفاقی نابود شده.»
مرینت خیلی ناراحت شد و سرشو پایین انداخت.
ادرین گفت:« راحت باش مرینت . فقط خودم__»
یکدفعه مرینت شروع به گریه کرد. حتی قبل از تموم شدن حرف ادرین. آدرین هم لب و لوچه اش آویزون شد. اما ادرین همچنان سعی میکرد مرینت رو آروم کنه و لبخند های تلخ و غمگینی میزد.
بعد از چند دقیقه سکوت و گریه مرینت گفت:« چ_چطور؟»
آدرین گفت:« اشتباهی آینده رو دید و سهوا یک دریچه به زمان مرگش باز کرد و قاتلش از آینده اومد و اون زودتر از موعد به قتل رسید.»
ادرین گفت:« معجزه گر چی؟»
آدرین گلوش رو صاف کرد و گفت:« خب.....اونو.....بازم گند زدیم رفیق ، برای نجات لیدی باگ از کتکلیزم استفاده کردم و معجزه گر نابود شد ، دعوامون هم سر همین بود.»
ادرین لبخند شیطانی ای زد و گفت:« دیدی گفتم دعوامون شده؟»
مرینت:« بس کن کیتی» و انگشت اش رو روی بینی ادرین گذاشت و فشار داد تا ادرین صورتش رو عقب تر ببره.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
عالی بود میشه اجی شیم 😍
من بهاره هستم و 12سالمه😇
حتما. منم ایلکای هستم و ۱۵ سالمه.
عالیییییی💟
پارت بعدی رو زودتر بزار🤗
ممنون. پارت بعد در حال بررسیه💜
منیهباردیگهرمانوخوندماینبارادریناروقاطینکردم😂😂😂
هههه
خداروشکر😂😂
عاللللللللللللللللللللللللیییییییییییییییی بود اجییی🥰🥰🥰🥰💙💙💙💙💙❤️😍❤️😍❤️😍 پارت بعدی رو موخوام 😄😁🥺🥺🥺💙💙💙💙
پارت بعدی تو بررسیه اجی جونم ، یکم صبر کنی تایید میشه. خوشحالم خوشت اومده عزیزم.
عذرخواهیچرا😦توانقدرداستانتفوقالعادسکهیهقسمتهیچینیس😙
اخه اخرشو که نخوندیییییی.
عالی بود افرین ما الان آدرین حال زندس یا آینده خیلی قاتی پاتی شد
همه زندن. ببخشید .
مثلهمیشهعالیبووددد❤️ولیخیلیادرینتوادرینشدیکمگیجشدم😐بههرحالپرفکت👌
پارتتتبععدپللللللییییزززز😭🙏....
ببخشید ولی همش تقصیر ادرینه. رمانو انقدر بد تموم کردم که یه عذرخواهی بزرگ به همتون بدهکارم.😶😶😶😌😌😌😭
خوشحالم خوشت اومده ، پارت بعدی یک روزه در دست بررسیه😘