
سلامممم من بالاخره برگشتم🥺🥺😂
درو باز کرد که، یهو جیغش رفت هوا و بعد پشت بندش گفت، واییییییی خیلیییی نگرانت بودمممم🥺🥺🥺🥺 رفتم جلوی در که ببینیم چه خبره و دیدم، سیندی اومده. خیلی خوشحال شدم چون هر چه قدر بیشتر باشبم خطر کمتره، و تازه! اگه پیش هم باشیم از حال هم خبر داریم و همه چیز اوکیه🥺🥺 ولی سیندی هیچ حرفی نمیزد، فقط همینجوری ترسیده زل زده بود به ما و نکاهمون میکرد و میلرزید ک یهو، دیدم که هیچ پارچه ای روی خودش ننداخته و خب، میدونید دیگ خیلی خطرناکه. پس سریع کشیدمش تو خونه و نگهش داشتم و مارگارت هم درو بست و قفلارو زد.
سیندی رو بردم روی مبل و فهمیدم که شوکه شده چون هیچ حرفی ننیزد و فقط با چشمای از حدقه بیرون زده زل زده بود به ما و نفس میکشید. چند بار تکونش دادم ولی هنوز توی اون حال بود. مارگارت رفت تا اب بیاره براش شاید بهتر شه رفت توی اشپزخونه تا اب بیاره. اشپزخونه ی خونش در داشت و اگه درو میبست هیچ چیزی دیده نمیشد از اشپزخونه. وقتی داشت میرفت درو پشت سرش بسته بود و هیچی نمیدیدم. نزدیک پنج دقیقه بود ک توی اشپزخونه بود نگرانش شدم خواستم برم پیشش ک دیدم نمیتونن سیندیو تنها بزارم. هنوزم تو شوک بود. یه چک زدم توی صورتش که شوکش بپره که همینطور هم شد. ولی خب، یه کم محکم زدم و دردش گرفت ولی عیبینداشت. وقتی از شوک در اومد شروع کرد به حرف زدن ولی حرفاشو بریدم و گفتم الان فعلا بیا بریم اشپزخونه چون چند دقیقست مارگارت رفته اونجا و در نیومده.
رفتیم پشت در اشپزخونه. یه بار در زدم ببینم مارگارت جواب میده یا نه. جواب نداد ولی یه صدایی از اشپزخونه اومد. درو باز کردم و دیدم....... یکی از اون دخترایی ک باهاشون توی اسانسور درگیر شده بودیم، دهنشو گرفته بود و یه چاقو گرفته بود زیر فک مارگارت ودهنشو هم گرفته بود. وقتی مارو دید، پوزخند موذیانه ای زد و گفت: یه پای خواهر من کنده شد چون شما پارچه رو ازمون گرفتید و هیولا جامونو فهمید، حالا باید تقاص پس بدید. همین الان میرید توی کل شهر و تموم سوپری ها و کلا هر جایی ک خوراکی داره و تا میتونید برام ذخیره خوراکی میارید. سعی کنید توی ده دیقه انقدری خوراکی بیارید ک راضیم کنید وگرنه، منم پای این دوستتونو قط میکنم درست هحونجوری ک پای خواهر من قط شد
با سیندی رفتیم پارچه برداریم که یهو دختره گفت: او او او. کی بهتون اجازه داد به پارچه ها دست بزنید!؟ اونا برای ماست. از این به بعد برای ماست. خیلی کفرم در اومده بود از دستش. نمیتونست همینجوری مارو بفرسته بیرون. باید یه نقشه میریختم همونجا وایستادم و بهش گفتم، باشه ولی باید قبلش یک چیزی به مارگارت بگم. دختره رفت عقب تر و گفت: از همونجا بگو حق نداری بیای جلوتر من گفتم: اره ولی، وقتی داری مارو اینجوری میفرستی بیرون ممکنه بمیریم و من حق دارم بهش وصیت کنم و وصیتم هم باید شخصی باشه. بالاخره دختره قبول کرد و رفتم جلو تا به ظاهر با مارگارت حرف بزنم. در گوشش اروم گفتم من اوکیش میکنم فقط وقتی چاقو رو گرفتم بدو برو جلوی در سرشو به نشونه ی نه تکون داد ولی من اهمیت ندادم. جوری رفتار کردم انکار حرفامو زدم و میخوام برگردم ولی قبلش یه نگاه به زاویه ی چاقوی توی دست دختره با اونیمی دست خودش انداختم و موقعیتو سنجیدم وانمود کردم دارم بر میگردم که یهو چرخیدم و با لگد زدم به دستش جوری که چاقو فرو بره توی دست خودش یا شوت بشه اونور تر تا من بتونم مارگارتو نجات بدم
ولی، محاسباتم اشتباه از اب در اومد. دستشو پیچوند و چاقو، رفت توی کتف مارگارت. مارکارت خیلی دردش گرفت و ناخوداگاه دست دختره رو گاز گرفت. ولی دختره خیلی خوشحال بود ک مارکارت اسیب دیده. سیندی مارگارتو برد بیرون و من و دختره موندیم. من قبل از هیفده سالگیم کلاس کاراته میرفتم پس از پسش بر میومدم یه چرخش زدم و بعد...... خب اینم این پارتـ خیلیییی خیلییییییییییی ببخشید که انقدر دیر شد نمیخواستم منتظرتون بزارم ولی واقعا شرایط داستان نوشتن نداشتم🥺ولی قول میدم پارت بعدو خیلیییی زود و خییلیییییی طولانی بنویسم باشه؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دارم از کنجکاوی میمیرممممممم😐😭
بزار دیه پارت بعدوووو
حیححح باش یه کوچولو سرم شلوغ بود امروز حتما میزارم 🥺🥺
اقااا بزار دیههههه چر نمزاریییی😭😖
سلام چر نزاشتی پارت بعدو بزار دیهههه😭🥲💔
ببخشید به خدا ژود میزار🥺🥺🥺 خمین امروز میزارم فق باید تستچیقبول کنه که تا فردا پس فردا طول میکشه🥺🥺
باش
عالی بود پارتش رو زود تر بزار دارم از کنجکاوی میمیرم
چه بلایی سر بیلی میاد چقد کفری شدم سر این دختره😑
جرر🥺🤣🤣🤣🤣
عالییی بوددد
لطفا زودتر پارت ۸ رو بزاررر خیلی خوبهههه
مرسیییی باش حتما زود میزارم🥺🥺🥺♥🫁💜