11 اسلاید صحیح/غلط توسط: k̷o̷o̷k̷ انتشار: 3 سال پیش 38 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
حیححح سلام بالاخره برگشتمممم.
دستمو بردم کف کمد و کشیدم و یهو انگار سطح از چوبی به نرم تبدیل شده بود. یه کم بیشتر لمس کردم سطح نرم تکون خورد. دستمو از زیر کمد در اوردم و سیندیو صدا کردم. یه کم ترسیده بودم و صدام میلرزید با صدای لرزیده گفتم: سیندی...... تو وقتی دستتت خونی میشد خونش تازه بود؟
سیندی گفت: اره چطور مگه؟
گفتم: بدو بیا اینجا انگار یه چیزی توی کمده.
سریع کارشو ول کرد و اومد پیشم. اول در کمدو دو دستی نگه داشت تا تصمیم بگیریم باید چیکار کنیم. میترسیدیم در کمدو باز کنیم برا همین من رفتم گوشیم اوردم زدم روی چراغ قوه و از زیر کمد و اونجایی که نرم بود فیلم گرفتم. دوربینو در اوردم و رفتم پیش سیندی تا فیلمو با هم ببینیم.
فیلمو پلی کردم. اولش واضح بود ولی وقتی رسیده بود سمت اون قسمت نرم، یه قطره خون پاچید روی دوربین و ادامش توی فیلم معلوم نشد و فقط قطره ی خون معلوم شد. گوشیمو میزارم کنار.
شروع میکنم با زبان اشاره باسیندی حرف زدن ک اگه کسی توی کمده نفهمه. بهش میفهمونم که بره یه دسته ی تی بیاره و مواظب باشه و من درو باز کنم.
رفت توی انباری سیندی ک کنار همین اشپزخونه بود و یه دسته ب طی پیدا کرد. اومد پشتم وایستاد ودسته تی رو جوری تنظیم کرد که بتونه اگه چیزی شد حمله کنه. با دستم بهش علامت دادم که اماده باشه و بعد، با یه حرکت درو باز کردم.....
نفسم ازترس بند اومده بود.... لحظه ی اول نفهمیدم چیه، ولی بعد چیزی ک دیدم، یه دختر بود که افتاده بود کف کمد و سرتاپاش پر خون بود و یکی از پاهاش کنده شده بود و ازش خون میومد. دختره بیهوش افتاد بیرون از کمد. من نفسم از ترس بالا نمیومد که بخوام حرفی بزنم ولی سیندی یه جیغ بلند زد و دویید اون ته اشپزخونه و منم کشوند با خودش برد.
منو از در کشوند بیرون و با جیغ و داد خانم جانسونو صدا کرد و با گریه گفت: خانم جانسوننننننننن کمککک داشتیم اشپزخونه رو تمیز میکردیم یه جنازه اون وسط افتادهههههههههههه. کممکککککککک.
من ک نفسم جا اومده بود گفتم: نههههه جنازه چیه بابا شاید بدبخت زنده باشههههههه.
خانم جانسون مارو ک مثل دوتا بچه ی پنح ساله داشتیم بحث میکردیم هل داد کنار و خودش رفت تو اشپزخونه. مشتقیم رفت سمت دختره و دستشو گذاشت روی نبضش و بعد گزاشت روی گردنش و گفت: نمرده. فقط خون زیادی ازش رفته و بیهوشه. باید بگیم یکی بیاد کمک.
برگشت رو به من ک بهم بگه ولی دید من مثل سگه روح دیده دارم میلرزم از ترس و زانوهام خم شده و سیندیو گرفتم و کم مونده بیوفتم سیندی هم از ترس رنگش پریده بود و نمیتونست بدوعه
پس گفت: شما دوتا پیش مارگارت بشینید اگه چیزی لازم داشت بهش بدید من میرم جودیو میارم.
اماده شد و راه افتاد ک بره جودیو بیاره. رفتم پیش مارگارت و دیدم ک رو مبل خوابیده و دستشو گزاشته روی یه بالشت. کنارش نشستم و سیندی هم روی یه مبل نشست ک نزدیک مارگارت بود. نفسش به زور جا میومد. گفت: بیلی.... الان ک یه کم اروم شدیم و فعلا در نطر نیستیم میشه برام توضیح بدی چیشده؟ اخه یعنی چییی؟ نمیفهمم جریان چیه. همه جا جنازه افتاده همه افتادن به جون هم جنازه تو کمد پیدا میشه همه چاقوکش شدن اخه جریان چیهه.
گفتم: ببین همه چاقو کش نشدن فق اون دختره ی عوضی وحشیه چاقو میکشه. بقیشم...... راستش خودمم نمیدونم چه خبره فقط مبدونم تنها چیزی ک باید روش تمرکز کنیم زنده مونده. شاید مارگارت بدونه چیه بزار بیدار شد باهاش حرف میزنیم.
یهو مارگارت گفت: منم مثل شما دوتا هیچی خبر ندارم.
گفتم: مرض داری خودتو میزنی به خواب بچه جان؟
با صدای خواب الود گف: حال نداشتم حرف بزنم. بعدشم از کی تا حالا ی دختر بیست و سه ساله بچست؟
گفتم: نسبت به من بچه ای من شیش ماه بزرگترم ازت و بعد زبون درازی کردم.
سیندی گف: ولی بچه ها فکر کنم اگ خانم جانسون چند روز دیگ پیش ما باشه فکر کنه دیوونه ای چیزی هستیم😂 توی این شرایط با این سنمون اب بازی میکنیم زبون درازی میکنیم کم مونده وقتی هیولا داره یکیمونو تسکه پاره میکنه بشینیم دوز و مارپله بازی کنیم
من گفتم: اوم احتمالا راهی تیمازستان شه. فکر کنم کم کم داره منو میبخشــــــ........
وسط حرفم بودم که درو باز کرد و با جودی اومد رفت سمت اشپزخونه و دختره رو نشون داد. و ب منم گفت: ن حالا حالاها نمیبخشمت ب همین خیال باش. جودی گفت: یکی از همین موجود عجیب غریبا گازش گرفته. خیلی خیلییی اژش خون رفته احتمال زنده موندش کمه اونم توی این شرایط ک نمیشه بهش خونی تزریق کرد. و بعد یه کم خصوصی با خانم جانسون حرف زد و اومدن بیرون بعد خاتم جانسون گفت: یه یاداشت بزارید جلو در خونتون ک گفته باشید هرکی با شما کار داشت بیاد سمت خونه ی من و شماهم وسیلهاتونو جم کنین بیاین خونه من اینجا امن نیست.
و بعد برگشت وبا چشم غره به من گفت: فقط اگه یه بار دسگه تو کارم فضولی کنی یه یار هم بهت کمک نمیکنم
من رفتم تا چمدونمو پیدا کنم چون یادم نیس وقتی اومدم کجا گذاشته بودمش و باید همراهم میبود چون خانم جنسون گفت بهتره برنگردیم دیگه ب این خونه اصلا امن نیست. چمدونمو نزدیک دستشویی پیدا کردم و مارگارت هم گف میخواد چیا بیاره تا براش بردارم سیندی هم گفت چمدونشو دم ماشینش جا گذاشته از ترس وقتی مردمو اونجوری دیده بود. یک یادداشت نوشتم و گفتم ک خونه ی خانم جاسونیم ک اگ مثل سیندی کسی اومد پیشمون گممون نکنه و جلوی در هم یک سبد پارچه گزاشتم تا اگه کسی گیر افتاد بتونه خودو نجات بده و روی اون سبد هم نوشتم که حتما یدونه بزارید روی خودتون اگه چیزی روتون نیس. و بعد درو قفل کردیمو من چمدونمو برداشتم و سیندی وسایل مارگارتو براش برداشت و پارچه انداختیم روی خودمون و وسایل و رفتیم.
رفتیم طبقه ی پایین و همراه جودی و خانم جانسون رسیدیم پایین. وقتی رفتیم تو، دیدیم یه عالمه ادم توی خونه ی خانم جانسون هستن. حداقل سی نفر میشدن. وقتی دید چقدر کپ کردم گفت: باید همه یک جا باشیم اینجوریی امن تره.
اول مارگارت جلو رفت و پشت سرش من و سیندی رفتیم. سیندی از لباسای یکی از همسایه ها استفاده کرد چوپ لباسای خودش خیس و خونی بود و لباسای من هم اندازش نمیشد. منم لباسامو عوض کرد و یه اب به دست و صورتم زدم و بعد رفتم که یک کم دراز بکشم. روی مبل دراز کشیدم و کم کم داشتماروم میگرفتم ک یادم اومد اون دختره رو جا گذاشتیم. سریع بلند شدم و دوییدم سمت جودی و خانم جانسون ک پیش هم نشسته بودن و گفتم: اون دختره ک خونی بودددد. اونو جا گذاشتیم و اونی هم ک به مارگارت چاقو زده بود بستست اگه کسی بره سراغش نمیتونیم کاری کنیممممممم.
ولی خانم جانسون اصلا تعجب نکرده بود و انگار نه انگار ک یکیو جا گذاشته گفت: خودم میدونم. اونی ک پاش قطع شده بود...... ببین من دلم میخواست نجاتش بدم ولی کارش تموم بود و رگ اصلیش پاره شده بود و قطعا میمرد و...... تازه اگه میخواستیم بیاریمش هم پارچه رو خونی میکرد هیولا میدیدش و حمله میکرد و میگرفتش. از اونورم جون خودمونم به خطر میوفتاد. ببین...... اون دختر به هر حال زنده نمیمونه..... حالا اینکه همراه مردنش ماهم بمیریم بهتره یا اینکه فقط خودش بمیره؟
من همینجوری کپ کرده بودم. این همون خانم جانسون بود؟ چجوری میتونست انقدر سنگدل باشه؟ وقتی اونجا مونده چجوری میتونست اونجوری باشه؟
یهو یه حس دلسوزی شدیدی توی دلم ایجاد شد و گفتم: من میرم میارمش. کی باهام میاد؟
یه کم صبر کردم ولی فقط سیندی و مارگارت دستشونو بردن بالا. مارگارت ک با اون دستش نمیتونست بیاد. منو سیندی هم تنها نمیتونستیم.
گفتم: یعنی واقعا هیچ کدومتون دلتون نمیخواد بهش کمک کنید؟ همه چپ چپ نگاهم کردن و بعضیا اصلا محل ندادن و یهو زدن زیر خنده و یکی گفت: بچه اینجا مثل فیلما نیست ک یکی بیاد سخنرانی کنه همه برن کمکش الان رو مبل وایستادی ک چی؟ ک مثلا روی جای سخنرانی وایستادی و داری کار خیلی مهمی میکنی؟ اینجا دنیای واقعیه جون ما مهم تر از جون یکیه ک مردنش حتمیه.
زیر پامو نگاه کردم و تازه فهمیدم زیادی جوگیر شده بودم و رفتم روی دسته ی مبل وایستادم.
یهو انگار سرم گیج رفت از شدت خجالت و طرد شدگی و صداهاشون برام تکرار شد. تنها چیزی ک میشنیدم صدای خنده های درهم برهمشون بود و فکرشون ک داشتن مسخرم میکردن......
دوییدم رفتم سمت یکی از اتاقا تا یه کم تنها باشم و اونجا درو پشت سرم بستم......
نیاز به یک کم تمرکز داشتم. میتونستم بفهمم باید چیکار کنم ک اونو نجات بدم.
یه کم نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم و بعد دراز کشیدم تا یه کم تمرکزم بره بالا و راحت تر بتونم فکر کنم...........
چشممو باز کردم. دور و برمو نگاه کردم ولی اتاقی نبود ک توش بودم.... انگار توی یه ساختمون نیمه ساخته افتاده بودم.یهو دیدم مارگارت داره میدوعه سمتم و. میگه بدو دیگههه بدو بدو الان میرسن. دستشو گرفتم که بلند شم اما درد خیلییی شدیدی توی پای راستم حس کردم و وقتی نگاه کردم دیدم استخوانم ورم کرده و از مچ پام زده بیرون...... نمیتوسنتم بدوعم ک دیدم مارگارت پشتشو نگاه کرد و دید چند تا مرد با تفنگ دارن میدوعن سمتمون. یه فرغون کنارش بود و اونو برداشت و سریع منو انداخت توشو دویید سمت پله های ساختمونه نیمه ساخته. چون هنوز پله نزاشته بودن راحت رفتیم و رسیدیم پایین و بعد انقدر دوییدیم ک رسیدیم به یکفروشگاه متروکه......
یهو چشمامو باز کردم و دوباره توی اتاقی ک توش بودم بودم.... ساعتو نگاه کردم. ساعت ده شب بود یعنی چهار ساعت خوابیده بودم. خوابی ک دیده بودم انقدر هیجانی بود ک کل بدنم عرق سرد کرده بود. کل خونه تاریک بود و
کل خونه تاریک بودو فقط یک کم روزنه نور اومده بود از در تو. رفتم بیرون از اتاق و درو باز کردم. همه کوپه کوپه جا انداخته بودن و خوابیده بودن... چند بار پلک زدم تا چشممم عادت کنه و دنبال مارگارت و سیندی گشتم... همینجور ک داشتم میگشتم، حس کردم چشمم به موهای رنگی رنگی نایومی خورد. چشمامو ریز کردم و رفتم جلوتر... داشتم نمه نمه میرفتم جلو ک دیدم خود نایومیه. ذوق کردم و اومد سریع برم سمتش ک یهو یه چیزی رفت زیر پام و قرچ صدا داد و بعد بلافاصاله یه چیزی خورد تو زانوم و افتادم روی یکی و صدا داد وهوارچندتا ادم رفت روی هوا..
چند نفر شرو کردن اه و اوه کردن و غر زدن ک چه خبره. یکی رفت برقو روشن کرد و فهمیدم ک اونی ک رفته بودم روش دماغ جودی بوده و اونی ک اقتاده بودم روش یک دختر بچه ی ده یازده ساله بوده و انگشتمم رفته بود تو گوش خانم جانسون
خب داستان تموم شد ولی یه راهنمایی یا در اصل همفکری میخواستم
از اینجای داستان ب بعد مکانا عوض میشه و جاهای دیگه غیر از خونهه هم میرن و من تموم سعیمو میکنم ک کامل توصیفش کنم ولی بعضی وقتا عکس پیدا میکنم تا بهتر درک کنید.
فقط این عکس پیدا کردن باعثمیشه یکی دوروز کارا به تعویق بیوفته ولی باحال تر میسه ها تصوراتتون همبهتر میشه.
نظرتون چیه؟ خودم میگم عکس مکانا هم پیدا کنم
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
4 لایک
عالی پریسان ❤
اره با عکس بهتر میشه
و اینکه کاربر آگاتام این اکانت خواهرمه 😊
عالییی بودددد💙
لطفا زودتر پارت بعدو بنویسسس
حیحححح مرسیییییی🥺🥺🥺🥺 باش زود مینویسم 🥺🥺🥺🥺🥺❤
های سوییتی!
میدونی کی کامنت میده؟مدیر یه کافه رستوران جدید!
اگه خواستی به کافه رستوران دراگون یه سری بزن.
_______________________________________________
صاری فور تبلیغ
عالی بود آجی❤️✨👏🏻
آجی میشه تو مسابقه ام شرکت کنی؟🥺💖
ممنوننننن🥺❤
ارههههه همین الان شرکت میکنمم🥺❤❤