
تنها آرزویی که میکردم این بود که زودتر از خواب بیدار شم... این فقط یه خوابه.. من میدونم... از اینکه فکر کنم واقعیه تنم میلرزید.. من چهم شده بود؟؟ من با بدتر از اینا جنگیده بودم... چرا الان انقدر از رو به رو شدن باهاش میترسیدم؟؟ سریع بلند شدم... جیسون توی دستم وول میخورد و با پاهای کوچیکش بهم لگد میزد... میخواست خودش رو از دست من آزاد کنه... نمیتونستم بزارم بره.. ممکن بود آسیب ببینه... با بیشترین سرعتی که داشتم به سمت راه پله حرکت کردم.. فقط دعا میکردم قبل از اینکه اتفاق بدی بیوفته برسم... در اتاق رو با شدت باز کردم و وارد شدم... سرم گیج میرفت... من واقعا به استراحت نیاز داشتم... رفتم پیش تختم... تیکی روی بالشت کوچیک خودش خوابیده بود.... به جیسون که توی دستم بود نگاه کردم... آروم روی تخت گذاشتمش...
به محض اینکه پاهاس کوچیکش روی تخت قرار گرفت به سرعت از من دور شد... بعد جای نرمی رو روی تخت در نظر گرفت و آروم خوابید... الان واقعا دلم میخواست جای اون باشم... انقدر محو جیسون شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم... دلم میخواست کمی استراحت کنم... کم کم پلکهام داشتن سنگین میشدن... از شدت خستگی باز نگه داشتنشون برام خیلی سخت بود... **از زبون خودم** مرینت از فرط خستگی خوابش برد... از اونجایی که نشسته خوابش برده بود.. تمایل به افتادن داشت و مغزش دستوری برای نشسته موندن صادر نمیکرد... آروم به سمت پایین متمایل شد و بعد.. کم کم افتاد... خوشبختانه روی تخت افتاد و متاسفانه یا شایدم خوشبختانه روی بالش تیکی افتاد... کمی بعد تیکی با حالت آزرده از خواب بیدار شد... تیکی به مرینت نگاه کرد...
آزرده خاطر از روی تخت کنار رفت تا جای دیگهای رو برای خواب پیدا کنه... اما همون موقع نگاهی از پنجره به بیرون انداخت... با سرعت تمام به سمت مرینت پرواز کرد و بیدارش کرد.... برای بیدار کردنش هم تنها کاری که کرد این بود که با صدای بلند داد بزنه (مرینــــتتت)... مرینت گیج اطراف رو نگاه کرد... میخواست دوباره بخوابه که انگار با یاد آوری چیزی ناگهان از خواب پرید... تیکی آزرده گفت (بیرون پُرِ...) مرینت گفت (میدونم میدونم... اسپانتس آن) بعد به سرعت به سمت خیابون حرکت کرد... اما به محض دیدن اون در جا خشکش زد... **از زبون مرینت** نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم... چطور ممکن بود؟؟؟ خیابون پر شده بود از سایههایی با چشم های سرخ که به اطراف حرکت میکردن... امکان نداشت اونا همهشون آکوماتیز باشن...
اما چطور میتونستم فرق اصلی و بقیه رو تشخیص بدم؟؟ اصلا بینشون شرور اصلی قایم شده بود؟؟ یا اصلا موضوع آکوماتیز وسط بود؟؟ همه چیز گیجم میکرد... اما چیزی که می دونستم این بود که باید از یه جایی شروع میکردم... یه محض فرود اومدن روی زمین، همهی سایهها به جسم سیاه شبح مانندشون تبدیل شدن و دورم رو گرفتن... دودی که از سرشون بلند میشد، کم کم کل فضا رو گرفت... نمیتونستم چیزی ببینم.. یویو رو پرت کردم و رفتم روی سقف... جسمها دوباره به سایه تبدیل شدن و از ساختمون بالا اومدن... دورم رو گرفته بودن.. هیچ کاری نمیتونستم بکنم... جسمهای سیاه دورم حلقه زده بودن... به حالت آماده باش ایستادم... یویو رو پرت کردم و... از توی بدنش رد شد...😟 یعنی چی؟ وقتی داشتم یویو رو جمع میکردم قبل از اینکه کامل جمع بشه،
اون ویلن (villain= شرور) با لبخند شیطانیش دستش رو دراز کرد و یویو رو گرفت... متوجه نمیشدم😧... حالا باید چیکار میکردم؟؟😖 با صدای شکستن چیزی به خودم اومدم... اون ویلن یویو رو شکست!!!! یویوی جادویی من رو شکست!!!😧 باید فرار میکردم... اما چطوری؟؟😖.. ویلن دستش رو دراز کرد... آروم به سمت گوشم برد... وحشت زده نگاهش کردم.. هیچ کاری از دستم بر نمیومد... چشمها رو بستم و منتظر شدم... اشک از چشمم چکید.. همهی امیدم رو از دست داده بودم... آروم زمزمه کردم(لاکی چارم..) صدام میلرزید.. این آخرین امیدم بود... اما قبل از سر رسیدن طلسم شانسم، چیز دیگهای اومد... اول فقط صداش رو شنیدم... صدای برخورد میله با زمین... میله به دست ویلن برخورد کرد و ویلن از درد نالید.. متعجب بهش خیره شدم.. اما با ورود شخص ناجیم، حواسم از اون پرت شد.. به چشمهای سبزش خیره شدم... داشت بهم لبخند میزد... توی گوشم زمزمه کرد( فکر کنم توی دردسر افتادی مای لیدی!!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
عالی من قبلا خوندم البته با گوشی دیگه تو گو شی دیگم اسمم فکت❤♥و بهت هم پیام دادم♥اگه یادت باشه♦♥
سلام عالی بود ببخشید این چند روز داستانت رو ندیدم این چند روز تو تستچی نبودم ببخشید راستی بین داستانت چند تا تست مختلف هم بساز اینجوری راجع به یک موضوع نباشه بهتره خیلی رمانت عالی بود:-)
واقعا خیلی باحال بود یعنی قسمتی که اون گفت مای لیدی واقعا نباید کات میشد خیلی احساسی شدم الان هم از این حرفی که گفت مای لیدی بغضم گرفت:|چه کنم خو؟احساسی ام دیگه:|
باشه مهربونم😚❤
;-)
عالی بود عاجو ☺️
مرسی😄
قسمت 14رو زود بنویس راستی منم ناظر شدم خیلی وقته❤👌🍬🍭
باش🤗
مبارکه😊
عالیه❤😍
مرسی😄
😁😻♥
وای خیلی عالی بود🤧
کتم اومد😍
مرسی😄
عالیه
مرسی😄
عالی ولی من بازم میگم این آدرین نیم مرده نیم زنده😂😍☺️
😂😂💖 بله بله
راستش به واقعیت داستان هم نزدیک تره😂
👋🏻😍😅😘
بسیار زیبا گفتی😂
☺️
فوقالعاده بود ❤
مرسی 🤗