
ببخشید پارت قبل کم بود😓
اصلا نفهمیدم چطوری به خونه رسیدم... تنها چیزی که میخواستم فقط کمی استراحت بود... البته که گرسنه هم بودم... آروم به سمت آشپزخونه حرکت کردم.... بعد خیلی یواش یه کروسان کش رفتم و حالا الفرار.... اما همین که برگشتم با اخم و تخم والدین گرامی مواجه شدم... (کجا بودی تا این وقت شب؟؟؟ نمیگی ما نگران میشیم؟؟)... سرم رو پایین انداختم.. (ببخشید مامان! با آلیا رفته بودم...) بابا پرید وسط حرفم (آره میدونیم ولی نباید تا این وقت شب میموندی!) آروم نالیدم (میدونم) پریدم بغل بابا و یه بوس روی لپش کاشتم😘... بعد هم بدو بدو رفتم طبقهی بالا و به آغوش گرم تختم پناه بردم...*** احساس ناخوشایندی بیدارم کرده بود... نمیدونستم موضوع چیه و هنوز اونقدر کامل بیدار نشده بودم که تشخیص بدم اون حس چیه...
هنوز گیج خواب بودم و توانایی باز کردن چشمم رو هم نداشتم... آروم یکی از چشم هام رو باز کردم و از گوشهی چشم نگاهی انداختم... اما همون نیم نگاه باعث شد از خواب بپرم و بلافاصله روی تخت بشینم... اتاق پر شده بود از دود!... نمیفهمیدم چرا ولی این نمیتونست نشونهی خوبی باشه... آروم جیسون رو بغل کردم و از پله ها رفتم پایین.. از اتاق که خارج شدم وارد محوطهی آبی رنگ راهرو شدم... آروم صدا زدم (مامان.... بابا؟) اما هیچ صدایی نمیاومد... دویدم و رفتم توی اتاق مامان و بابا... اما اونا اونجا نبودن... یعنی چی؟؟ موضوع عجیب دیگه این بود که توی اتاق اونا اثری از دود یا چیز عجیب دیگهای نبود... تنها چیز عجیب نبودن اونا بود... نگاهی به ساعت انداختم... فقط یه ساعت بود که خوابیده بودم... هنوز هم خیلی خسته بودم اما ترسم اجازهی استراحت بهم نمیداد...
آروم گام برداشتم... دوباره صدا زدم (مامان... بابا؟) هیچ کس جوابی نمیداد.. احساس کردم چیز سیاهی از پشت سرم رد شد... سریع یرگشتم و عقب رو نگاه کردم.. اما به جز دیوار آبی رنگ راهرو چیزی نبود... جیسون داشت دست و پا میزد... نگه داشتنش برام سخت بود.. دوباره رد شدن جسمی رو احساس کردم... نمیتونستم حسم رو نادیده بگیرم.. اما چیزی که چشمم میدیدم با چیزی که احساس میکردم کاملا متفاوت بود... دوباره و دوباره برگشتم.. دود دورم رو فرا گرفته بود... تنها چیزی که میخواستم این بود که از ساختمون برم بیرون... اما یهو سر جام میخکوب شدم... ترس برم داشته بود... سایهای رو روی دیوار میدیدم که متعلق به جسمی نبود... انگار فقط یه سایه بود... سایهای که به چشم های قرمز شیطانیش نگاهم میکرد... نفسم بند اومده بود..
تنها یه چیز برای توضیحش به ذهنم رسید... یه آکوماتیز.... سریع دویدم و از خونه خارج شدم.. توی راه گوشهای قایم شدم گفتم (تیکی.. اسپانتس آن) اما اتفاقی نیافتاد... ناباورانه به اطراف نگاه کردم... تیکی توی اتاق بود!!.. هر چه سریع تر باید بر میگشتم توی اتاق... اما اون سایه از زیر در راهروی راه پله بیرون اومد... پس فعلا باید قایم میشدم تا من رو نبینه... کنار میز قایم شدم و از بالای اون خیلی آروم وضعیت رو میسنجیدم... متوجه چیزی شدم... منشا تولید دود.. از اون سایه بود... شاید سیستم دفاعیش بود... روی زمین حرکت میکرد... درکمال ناباوری کمی بعد به جسمی تبدیل شد... اما جسمی بدون سایه... روی زمین جلوی در ایستاده بود... کمی به اطراف نگاه کرد و بعد به سمت در حرکت کرد... احساس میکردم فرم بدنش برام خیلی آشنا بود.. آروم لب زدم (بابا؟)..
اشک توی چشمم جمع شد... چرا آخه باید بابا شرور بشه؟؟ نکنه به خاطر من بود؟؟ باید همه چیز رو درست میکردم... اما قبلش باید میرفتم توی اتاقم... وقتی ویلن (((Villain= شرور))) خواست از در رد بشه.. هیچ نیازی به باز کردن در نداشت... جسمش آروم از در عبور کرد... چشمهام رو به هم فشردم😖.. این قطعا یه کابوس بود... یه کابوس بد... البته.. شاید هم یه کابوس در واقعیت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکم ترستاکه🫤
چی ترسناکه؟ اون آکوماتیزا؟
الان حوصله ندارم بخونم ببینم چی نوشتم😂
عالی بود رمانت:-)
میسی😄
خواهش میکنم;-)
عالیییی بود 😍💝
ممنون😍💖
عالی بود
مرسی🥺
عالی بود راستی یه سوال داستانت غمگینه یا شاد
خودم نمیدونم 😐😂💔
زیبا بود
ممنون🤗
من این تست رو منتش. کردم
😂💖
چه فعال
مرسی😘💖
آره
از صب کلی تست بی تی اسی که راجع به مریضی و آپانتیس یکس از اعضا بودن رو هم رد کردم، چون توشون قانون رو رایت نکرده بودن
عکس نوشته ممنوع است
تست های بی کیفیت تکراری و بی محتوا و بی اهمیت ممنوع است
او
منم همین کارو میکنم کلی تست رو باید رد کنم
راستی کمپانی هارو انتشار نکن ممد ممنوع کرده
از نظرم کمی هم ارفاق کنید بد نیست😐💖
دفه قبل که ارفاق کردم از ناظر بودن برداشته شدم
ممد هم ممنوع نمیکرد من میکنم، جای این چیزا تو تستچی نیست
هوم...