
سلام. این اولین تست منه امیدوارم خوشتون بیاد 😉💜
اسم شخصیت داستان جین هو هستش. ( میدونم نصف کسایی که تو تستچی داستان میزارن اسم شخصیت اصلیشون جین هوعه اما خب من خیلی این اسمو دوست دارم برای همین گزاشتم ) جین هو ۱۷ سالشه و داره میره تو ۱۸ سال . در یک خانواده با وضع متوسط بدنیا اومده و یه خواهر کوچیک تر به اسم شین هیو داره که ۷ سالشه . پدر و مادرش کارمندن و در یک اداره با هم کار میکنن . همه اعضای خانواده مهربون و خوش قلبن و حتی میشه گفت شاد ترین ادمای دنیان. جین هو باهوشه و از ای کیو بالایی برخورداره😎 اون یه نوازنده حرفه ای ویولن هستش. خیلی خوشگل و کیوته ،موهاش سیاهه و چشماش مشکی مشکیه اما یه کهکشان رو در خودش جا داده . از همه مهم تر اون یه ارمی دواتیشه است . از اول دبیو ارمی شده و بار ها هم فن ساین رفته هم کنسرت. البته پدرش از بی تی اس خوشش نمیاد اما خب مخالفتی هم نشون نداده . میشه گفت جین هو به همه ارزوهاش رسیده و تنها ارزویی که داره اینه که اینده خوبی داشته باشه .
داستان از اونجایی شروع میشه که جین هو از دبیرستان در رشته ریاضی فارق التحصیل میشه و رتبه اول رو در کل مدارس سئول بدست میاره. 😃 اون دوست داره در اینده نوازنده باشه اما خب مادرش میخواد اون استاد دانشگاه بشه. چون که خودش میخواسته این شغلو داشته باشه ولی نشده و اینکه الگوی مادرش هم استاد دانشگاهش بوده که هنوز هم باهاش ارتباط داره . و جین هو هم بخاطر علاقه و احترام زیاد به مادرش میخواد هرطور شده استاد دانشگاه بشه تا مامانشو خوشحال کنه و در کنارش نوازندگی هم بکنه 😉.
از زبان جین هو : بلاخره مساحبه خبرنگارا تموم شد . باورم نمیشه حالا من معروف میشم 🤩🤩 نمیشه اسمم به گوش بی تی اس بخوره ؟؟؟ 😋😋 وای دختر تو چقدر خنگی انقدر فکرای چرت و پرت نکن. از کافه رفتم بیرون ( تو کافه با با خبرنگارا قرار گزاشته بود) مامان ، بابا و شین هیو تو ماشین منتظرم بودن. رفتم و سوار ماشین شدم. بابا : به به بلاخره بانو تشریف اوردن😐😂 من : بابا😑 ببخشید دیر شد اینا ول نمیکردن . مامان : خب بدو راه بیفت حالم داره بد میشه . بابا حرکت کرد. قبل اینکه بیایم کافه ناهار خورده بودیم. مامان همیشه وقتی شکم پر زیاد تو ماشین میشینه حالش بد میشه برا همین اینطوری حرف زد.
داشتم از تو ماشین بیرون رو نگاه میکردم که یهو ... بابا اهنگ ایدول رو گزاشت . وای خدا باورم نمیشه نفر اول شدن هم خیلی خوبهه بابا هیچ وقت خودش برام اهنگ نمیزاشت همیشه من ازش میخواستم🤩🤩 صداشو تا ته زیاد کرد . بلند گفتم : وایی باباا مرسییی 😋😋. شروع کردم باهاش خوندن با تمام توانم. مامان : جین هو صدای تو هم خوبه ها 🤔 خجالت کشیدم و لپام سرخ شد اما خب با صدای اروم تر خوندم .شین هیو یه جوری نگام میکرد انگار که دیوونم اما اونکه درک نمیکنه باید از این لحظه تمام استفاده رو بکنم. وایسا وقتی ارمیش کردم اونم میفهمه😄بعدش دی ان ای بعدش ران خیلی حال داد سه چهار ماه بود به گوشیم دست نزده بودم برا درسا فقط خرخونی اما بلاخره دارم اهنگ گوش میدم 🥳🥳🥳 . بلاخره رسیدیم خونه . رفتم دوش گرفتم و مامان و بابام هم خسته بودن و خوابیدن. حدودای ساعت ۶ داشتیم شام میخوردیم معمولا ۸ شام میخوریم اما خب شین هیو گشنش بود ما هم مجبور شدیم الان بخوریم. داشتیم میخوردیم که یهووو ....
دیدم یه پیام اومد تو گوشیم ( 😐🤣 ) مین هوا بود . ( بهترین و تنها دوست جین هو که ۱۲ سال با هم دوست بودن و حتی مامان هاشون هم با هم صمیمی شده بودن ) نوشته بود که : " جین هو برای فردا مامانتم میاد دیگه ؟؟؟ مامانم گفته میخواد فردا تو مهمونی طرح جدیدشو بهت نشون بده ( مامانش طراح لباسه ) " ای وایی اصلا مهمونی فردا رو یادم نبود. شروع کردم به تایپ کردن : " راستش یادم نبود همین الان بهش میگم بعد بهت خبر میدم 😁 " گوشی رو گزاشتم کنار و گفتم : راستی مامان ، بابا . مدیر اجازه داده فردا تو دبیرستان یه مهمونی برای فارق التحصیلی بگیریم و همه بچه ها هم خانواده هاشون میان . میاین دیگه ؟؟؟ مامان مین هوا هم گفته که میخواد طرح جدیدشو نشونتون بده . بابا : خب ... راستش... جین هو فردا روز کاریه. من : خب مرخصی بگیرین اقای کانگ ( مدیرشون ) که مهربونه مرخصی میده برای چند ساعت.🥺🥺. مامان : دخترم راستش فردا منو بابات یه ماموریت مهم داریم که خیلی برای اقای کانگ اهمیت داره . راستش میخواستم ازت خواهش کنم که خونه بمونی و از شین هیو مراقبت کنی . قول میدم بعدا با خانواده مین هوا یه قرار میزاریم و باهاشون جشن میگیریم باشه ؟
از کوره در رفتم. وقتی فهمیدم میخوان مهمونی بگیرن با خودم گفتم اگر هم مامان و بابا نتونستن بیان خودم میرم ، میدونستم بعدا از دلم در میارن . اما...اما حالا میخوان خودمم نرم . از رو صندلی پاشدم : یعنی یعنی حتی خودمم نرم ؟؟ یعنی اون ماموریت لعنتی انقدر از من مهم تره ؟؟ همیشه از دبستان به بچه هایی نگاه میکردم که مامان باباهاشون برای جشنای مختلف میومدن مدرسه اما شماها هیچ وقت بخاطر این ماموریتا و کارای اداریتون نمیومدین و من همیشه سعی میکردم بیخیالش باشم اما اینبار با اون موقع ها خیلی فرق داره . این برا من خیلی مهمه اما چرا شماها مثل همیشه میگین نهه 😭😭 شروع کردم گریه کردن . مامانم اومد بغلم کرد . مامان : میدونم عزیزم خیلی متاسفم. تو خیلی برای ما با ارزش تری اما ما به فکر اینده توییم . اقای کانگ گفته اگه موفق بشیم وضعیت اداره خیلی بهتر میشه طبیعتا وضعیت مالی ما هم بهتر میشه .... همینطور داشتم گریه میکردم . من : اما بعد از یک سال مخصوصا این سه ماه اخر که کلی فشار روم بود فقط دوروز پیش یه تقدیر نامه بهم دادن و گفتن فردا جشن میگیریم . خب من دوست دارم کنار خانواده و همکلاسیام جشن بگیرم 😭😭😭اصلا اصلا وضعیت مالیمون که همین الانم خوبهه.
خودمو از بقل مامانم اوردم بیرون. موبایلو برداشتم و از خونه زدم بیرون. درحالی که داشتم هندزفری میزاشتم صدای مامان بابامو شنیدم که با هم داد زدن " جین هو برگرد " اما اهمیتی ندادم. ران رو گزاشتم و با تمام توان شروع کردم دوییدن . چشمام پر از اشک بود و نگاه مردم رو رو خودم حس میکردم . اما فقط میدوییدمو اشک میریختم . انگار مغزم همون موقع به خواب رفت در حالی که هنوز داشتم می دوییدم . یهو به خودم اومدم تو یه کوچه باریک و دراز بودم که فقط یه چراغ کوچیک بالای یه مغازه روشن بود. چراغه داشت چشمک میزد. خیلی ترسیدم . چطوری انقدر دوییدم که رسیدم اینجا ؟؟ هندزفری رو از گوشام در اوردم و گوشی رو روشن کردم . ساعت ۱۰ بود😳😳😳 باورم نمیشه الان که داشتم میدوییدم ساعت ۶ بود . یعنی ۴ ساعت می دوییدم ؟؟؟ از عرقی که کردم کاملا واضحه. اما ... اما حالا چطور برگردم خونه ؟؟؟ اصلا اینجا کجاست ؟؟ اومدم از کوچه برم بیرون که یهو ...
چند تا پسر جلوم وایساده بودن. من : شماها کی هستین چی میخواین😨 ؟؟ یکی از اونا که یه چاقو گنده هم دستش بود داشت بهم نزدیک میشد. خودم رد چسبوندم به دیوار. گفت : هرچی پول داری رد کن بیاد . من : هیچ پولی همراهم نیست قسم میخورم . پسره : خب حالا اگه بخوای همراهمان بیای بریم یکم حرف بزنیم شاید گزاشتیم بری؟ راستی چند سالته خانم کوچولو ؟ ........ من : اولا حق نداری به من بگی خانم کوچولو دوما من هیچ وقت با اراضل و اوباشی ( نمیدونم درست نوشتم یا نه ) مثل شماها جایی نمیام هیچ حرفی هم ندارم بخوام بهتون بزنم . پسره : خیلی خوب . باشه. خودت خواستی. حالا که با من نمیای هیچ جای دیگه ای هم حق نداری بری . چاقوشو برد عقب که بزنه توی شکمم . در حالی که دستام داشت میلرزید چشمامو بستم و محکم به هم فشار دادم..... یهو....
خب خب اینم پارت اول اولین داستانم😊😋😋😋. لطفا نظر بدینو بگین خوشتون اومد ؟؟ اگه خوشتون اومده ادامه بدم اگرم که نه ادامه نمیدم . 😁
و اینکه بی تی اس چند تا پارت دیگه وارد داستان میشه. ممنون که خوندین 😉👋🏻
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میدونستی داستانی خیلی قشنگه؟ من از وقتی تو تستچی اکانت نداشتم میخوندم شون و بنظرم تو یکی از فوق العاده ترین نویسنده هایی✨✨✨✨
خیلی ممنونم🥺❤🫂
امیدوارم از بقیه داستان ها هم خوشت اومده باشه❤❤
همشون بی نهایت قشنگن:)
خیلی قشنگ بود 🥺
خوب من قبل که اکانت نداشتم این داستانو خوندم و واقعا فوق العاده بود😀❤ولی سرش کلی گریه کردم😂💔تو استعداده خیلی خوبی توی نوشتن داری و امیدوارم در هر رشته ای که دوس داری موفق باشی😊❤🌹
عالی بود💜
هیی داری اینو میخونی🥲🥲
اولین تجربم بود خوب از اب درنیومده🫂🥲
نه اتفاقا داستانای خیلی از اب در اومدن مخصوصا این 😁❤🖇
میتونم فرض کنم جین هویه تو داستان خودمم
وااااییی منم دقیقا عاشق ویولون امممم بهترین ساز هستش من خودم خیلی میخوام برم کلاسش
واو امیدوارم موفق باشی اجی🤩💜
عالیییی بود
مرسی اجی🤗💜
ادامهش بزار
از دیشب دارم مینویسم ادامشو . امروز میزارم اما خدا میدونه تستچی کی منتشر کنه💔 ممنون نظر دادی😉
عالی بود
ادامه فقط ادامه که من از داستانت خوشم آمده