13 اسلاید صحیح/غلط توسط: f.h.t انتشار: 2 سال پیش 669 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر عزیز.. بزرگترین کمکی که تا حالا تو عمرت انجام دادی میتونی بهم بکنی و با منتشر کردنش کلی خوشحالم کنی 💜💜🫂🫂
کلاه کاپشن قرمزشو روی سرش گذاشت و وارد راهرو مدرسه شد. دستاشو توی جیبش گذاشت و سرشو پایین انداخت و سعی کرد بدون جلب توجه وارد کلاسش بشه. همه چی داشت خوب پیش میرفت که صدای ازار دهنده ای توجهشو جلب کرد و باعث شد سر جاش بمونه. * هی ادم فضایی...کجا با این عجله ؟ " عاجزانه سمت صدا برگشت و با عصبانیت بهش نگاه کرد. + دیگه چی از جونم میخوای ؟؟ * چرا عصبانی میشی؟ ما فقط میخوایم باهم حرف بزنیم .. هوم ؟ + دست از سرم بردار... * تو...سگ کثیف...چطور جرئت میکنی با من که ازت بزرگترم اینطور حرف بزنی ؟ + گمشو.." دوباره پشتشو بهش کرد و اومد بره که اون پسر گفت : دیگه از بچه ی دوتا سگ ولگرد چه انتظاری میشه داشت... " دستاش مشت شد... نفسشو با عصبانیت بیرون داد. اون چی به پدر و مادرش گفت ؟؟؟ درحالی که سعی در کنترل خودش داشت برگشت سمتش و گفت : چی گفتی ؟؟ " پسر پوزخندی زد و گفت : هیچی..." درحالی که از عصبانیت هرلحظه داشت به انفجار نزدیک تر میشد...نزدیک اون پسر شد و گفت : جرئت داری یه بار دیگه بگو چی گفتی ... " پسر پوزخند دیگری زد و گفت : گفتم دوتا سگ ولگرد..." حرفش با مشتی که پسر کاپشن قرمز بهش زد نصفه موند. روی زمین افتاد... اما سریع بلند شد دستشو نزدیک بینیش که داشت خون میومد گذاشت و خون بینیشو پاک کرد. در مقابلش اون پسر از این که بلاخره کسی رو که همیشه مسخره میکرد زده بود کمی دلش خنک شده بود.
اما حسش زیاد پابرجا نبود چون از طرف پسری که بهش مشت زده بود مشتی خورد. سمت زمین خم شد و دستشو روی صورتش گذاشت ... در همان زمان پسر قدکوتاهی وارد راهرو شد...و با دیدن دوستش توی اون وضعیت با تعجب به سمتش دوید و بلند گفت : تهیونگاااا..." با دستای کوچکش اونو گرفت و سمت خودش برگردوند و به لب خونیش نگاه کرد. _ حالت خوبه ؟؟ " تهیونگ نگاهی به جیمین انداخت و سمت اون پسر رفت و یقه اش رو گرفت و فریاد زد : به چه حقی به خانواده من توهین کردی. باید معذرت خواهی بکنی... " پسر پوزخندی زد و یقه لباس تهیونگ رو گرفت و گفت : معذرت خواهی ؟؟ بشین تا بکنم ... " باهم درگیر شدند... و به جیمین که سعی در جدا کردنشون داشت هیچ توجهی نکردند. جیمین نگاهی به دور ور انداخت...همه فقط داشتند نگاهشون میکردند با عصبانیت داد زد : چرا وایسادید نگاه میکنید یه کاری بکنید. " هیچکس حرکتی نکرد...همه از قلدر مدرسه میترسیدند. هیچکس جرئت نداشت سمتشون بره. جیمین اهی کشید و دوباره سمتشون رفت که اون دو با صدای فریادی از حرکت ایستادند. # اینجا چه خبره..." مدیر مدرسه جمعیتو کنار زد و اون دو رو با دو دستش از روی زمین بلند کرد و شونه های هردو رو گرفت و تکون داد. # معلوم هست شما دارید چه غلطی میکنید ؟؟؟
هردو رو به روی میز مدیر ایستاده بودند. مدیر روی صندلیش نشسته بود و به هردو با اخم نگاه میکرد. # کی اول شروع کرد؟" تهیونگ خواست حرفی بزنه که پسر سریع گفت : اون بی دلیل بهم مشت زد. " تهیونگ با تعجب به اون پسر نگاه کرد و بعد سریع به مدیر نگاه کرد... # کیم تهیونگ ؟ + باور کنید اون اول شروع کرد. به خانوادم توهین کرد...منم عصبانی شدم... # هرکس هرچی گفت باید مشت بزنی تو صورتش؟؟ + شما خودتون اگه کسی به پدر و مادرتون بگه سگ ولگرد عصبانی نمیشید ؟؟؟ # تو واقعا همچین حرفی زدی ؟؟؟ * نه داره دروغ میگه.. + من دروغ نمیگم... # متاسفم اقای کیم تهیونگ ... نمیتونم حرفتو باور کنم...درضمن هرحرفی که میزد حق نداشتی مشت تو صورتش بزنی..+ اما چرا ؟؟؟ چرا حرفای منو به جای اون باور نمیکنید ؟؟؟ شما باید طرف منو بگیرید." خودش متوجه جواب سوالش شد...نگاهی به اون پسر که داشت با پوزخند بهش نگاه میکرد انداخت... خانوادش ادمای پولداری بودند... دستاش مشت شد...این ناحقی بود... زیادی ناحقی بود..+ شما نباید چون خانوادش پولدارن طرفشو بگیرید. پس عدالت چی میشه... طبق قانون مدرسه اونم باید...# متاسفم پسر جون... قانون مدرسه تو رو مقصر میدونه...پسر تو میتونی بری... اما امیدوارم دیگه همچین اتفاقی نیفته. * منم همینطور اقای مدیر..." از دفتر مدیر بیرون رفت... * متاسفانه باید..." تهیونگ به دستش که سمت تلفن میرفت نگاه کرد...+ نه لطفا من که...# در هرحال اون هر حرفی میزد حق نداشتی بهش مشت بزنی... + بعضیا حقشونه...اون به خانوادم توهین کرد. # بخاطر کارت میتونم اخراجت کنم. اینو که نمیخوای؟؟" تهیونگ با عصبانیت سرشو پایین انداخت و دستاشو مشت کرد.
منیجر با دقت به حرفای مدیر گوش میداد... وقتی تموم شد با عصبانیت سمت تهیونگ برگشت...تهیونگ سرشو پایین انداخت.. & اقای مدیر مطمئن باشید دیگه همچین اتفاقی نمیفته..من واقعا متاسفم..تهیونگ باید بخاطر کارش معذرت خواهی کنه.." چرا باید معذرت خواهی میکرد...سوالی بود که ذهنشو درگیر کرده بود و جوابی براش نداشت. با صدا زدن اسمش توسط منیجر به خودش اومد و سرشو بالا اورد. & مدرست تموم شده...بریم. " اروم پشت سرش از دفتر مدیر خارج شد.. رو به روش جیمینو دید که کیفشو روی شونه هاش انداخته بود و دستشو به بند های کیفش گرفته بود. & زود باش جیمین...من کار دارم. " از مدرسه خارج شدند و به ماشین منیجر رسیدند. منیجر در عقب رو براشون باز کرد. اول جیمین نشست ... تهیونگ کمی به ماشین نگاه کرد... که منیجر با دستش به پشت گردنش ضربه زد. & زود باش.. " تهیونگ با عصبانیت بهش نگاهی انداخت و سوار شد. دستشو پشت گردنش کشید... جیمین کمی بهش نزدیک تر نشست و گفت : حالت خوبه ؟ " تهیونگ نگاهی بهش کرد و با ناراحتی سر تکون داد. منیجر توی ماشین نشست و ماشینو روشن کرد و راه افتاد..
کمی که گذشت منیجر با عصبانیت شروع به حرف زدن کرد : کیم تهیونگ. به چه حقی به پسر مردم مشت میزنی. اونم نه هرکسی. پسر یه خانواده پولدار. ببینم از جونت سیر شدی یا چی ؟؟ " تهیونگ زیر لب گفت : حقش بود. & چی گفتی ؟ + هی..هیچی..&عملکردت بدجور ضعیفه در کنارش از مدرست بهم زنگ میزنن میگن تو مدرسه دعوا میکنی .. ببینم تو میخوای اخراج بشی ؟؟؟ اینو میخوای ؟ + نه لطفا..." لباسشو توی دستاش مشت کرد و نفسشو با ناراحتی بیرون داد. + معذرت میخوام... دیگه تکرار نمیشه. & از این به بعد کوچک ترین اشتباهی بکنی سریع اخراجی... میفهمی ؟ " سرشو پایین انداخت و به دست هاش مشت شدش نگاه کرد. + بله." جیمین دستشو اروم نزدیکش کرد و مشتشو باز کرد و دستشو توی دست تهیونگ جا داد. تهیونگ بهش نگاه کرد. جیمین لبخند کوچیکی زد. تهیونگ میدونست میخواست دلداریش بده ولی توی اون وضعیت نمیتونه... برای همین در جواب لبخند تلخی زدو و سرشو روی شونه جیمین گذاشت و چشماشو بست.
رو به روی اون ساختمون قدیمی ایستاده بودند و منیجر جلوشون ایستاده بود. تهیونگ سرشو پایین انداخته بود و به حرفاش گوش میداد. & برنامه جدید امروزتو فهمیدی ؟ + بله..& میتونید برید..." منیجر سمت ماشین رفت و سوار شد. تهیونگ سریع سمت ساختمون کاراموزی رفت و جیمین پشت سرش راه افتاد. وارد که شدند..همه توجه ها به تهیونگ جلب شد. همه دورش جمع شدند...جین نزدیکش شد و دستشو نزدیک صورتش کرد که صورتشو عقب کشید. جین با نگرانی گفت : تهیونگا چی شده چه بلایی سرت اومده ؟ " ته بدون حرفی سرشو پایین انداخت که جین گفت : با توام چرا جواب نمیدی..."نامجون جین رو کنار زد و رو به روی تهیونگ ایستاد و شونه هاشو گرفت... اروم سرشو خم کرد و گفت : تهیونگا ؟؟ چیشده ؟ دعوا کردی ؟" تهیونگ با ناراحتی گفت : ببخشید هیونگ... " نامجون با دستش سر تهیونگو بالا اورد و گفت : هرچی بوده مطمئنم تقصیر تو نبوده. تعریف نمیکنی ؟؟ + چیز مهمی نبود. کلی کار دارم باید زودتر شروع کنم..." بقیه رو کنار زد و سمت اتاق رفت...همه نگاه ها سمت جیمین رفت که اون با تعجب گفت : ازم قول گرفت من بهتون نگم ..گفت خودش بعدا میگه.." بدون اینکه حرفی بزنه سمت اتاق رفت...
جیمین همه جارو دنبال تهیونگ گشته بود ولی پیداش نکرده بود...مگه منیجر نگفت کلی تمرین داره که باید انجام بده پس این پسر کجا غیبش زده؟ لحظه ای ایستاد و با مکانی که به ذهنش رسیده بود مقصدشو تغییر داد...دستشویی." سمت اونجا رفت و وقتی بهش رسید دو تقه به درش زد ... کمی گذشت تا تونست صدای گریه ی اروم اون پسر رو تشخیص بده...لب هاشو بهم فشار داد و ابرو هاش توی هم رفت... کنار در نشست و بهش تکیه داد. اروم گفت: تهیونگا ؟؟ حالت خوبه ؟ اشکالی نداره...تهیونگا.." صدای گریش هنوز از پشت در میومد. قطره اشکی از چشمش چکید و با صدای بغض دارش گفت : منم گریه میکنما ..." قطره های اشک روی گونه هاش ریختند و با دست های کوچکش سعی در پاک کردنشون داشت. _ اشکال نداره...یه روز ماهم ادمای بزرگی میشیم..یه روز دیگه کسی نمیتونه بهمون توهین کنه و مسخرمون کنه..قول میدم." صدای بغض دار تهیونگ از پشت در اومد که گفت : جیمینا...دیگه نمیخوام کسی بخاطر اینکه خانوادم کشاورزن مسخرم کنه. بخاطر اینکه رفتارم با بقیه فرق داره بهم بگه ادم فضایی..خسته شدم...میخوام تسلیم بشم..میخوام تمومش کنم. میخوام برگردم پیش خانوادم..دلم براشون تنگ شده.._ خب منم دلم برای خانوادم تنگ شده...اما الان که فقط چند قدم با دبیو فاصله داریم ؟؟ میخوای تنهام بزاری؟ تنهایی این همه سختیو تحمل کنم ؟ تو که همچین ادمی نبودی . " نفس صدا داری کشید و زانو هاشو جمع کرد و سرشو روشون گذاشت.
کمی بعد صدای باز شدن در اومد. سرشو اورد بالا و به تهیونگ که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد.تهیونگ نشست کنارشو و بدون حرفی همدیگرو بغل کردن... یک دقیقه...دودقیقه...سه دقیقه...چهار دقیقه...پنج دقیقه...جیمین اروم گفت : بیا بریم پیش بقیه پسرا..دارن ناهار میخورن. " باهم بلند شدند ... جیمین دست تهیونگ رو گرفت و گفت : ولی قبلش باید بریم یه جای دیگه .." سمت اتاق رفتند..جیمین تهیونگ رو روی تختش نشوند و گفت : الان برمیگردم. " کمی بعد با جعبه کوچکی برگشت. رو به روی تهیونگ روی زمین نشست و جعبه رو باز کرد. پنبه ای از توش در اورد و سمت تهیونگ برگشت. ته انقدر غمش زیاد بود که متوجه نشده بود اشکاش زخم لبشو میسوزونند. _ یه کوچولو میسوزه اما لطفا تحمل کن که تمیزش کنم یه وقت عفونت نکنه باشه ؟؟ " دستشو نزدیک صورتش کرد و پنبه رو اروم به زخمش زد که سرشو ناگهانی عقب کشید و بلند گفت : اخ..." _ تهیونگا..اذیت نکن دیگه...کلی کار داریم باید زودتر بریم یه چیزی بخوریم که به همشون برسیم.." تهیونگ اروم سرشو جلو اورد و جیمین اروم تر از قبل به کارش ادامه داد . وقتی تموم شد پنبه رو انداخت دور و جعبه رو بست و کنار گذاشت و بلند شد و دستشو سمت تهیونگ دراز کرد.. تهیونگ دستشو گرفت و بلند شد و بغلش کرد..+ ممنون جیمینا.." جیمین لبخندی زد و گفت : بریم ناهار بخوریم . گشنمه." تهیونگ لبخندی زد و از هم جدا شدند و از اتاق خارج شدند.. درسته گشنه بودند اما هردو میدونستند که نمیتونن چیزی که میخوانو بخورن...
درحالی که نفس نفس میزد روی زمین افتاده بود...چشماشو بهم فشار داد و دستشو روی زمین فشار داد و سعی کرد خودشو بلند کنه اما ناکام دستش خم شد و سرش دوباره روی زمین قرار گرفت...توی ذهنش با خودش گفت : الان وقتش نیست...الان وقت تسلیم شدن نیست..اگه الان بخوابی همه ارزو هات و تلاش هات از بین میره الان وقتش نیست.." تمام توانشو جمع کرد و غلت زد و دست هاشو محکم روی زمین فشار داد و بلند شد. با ساعت نگاه کرد ... پنج دقیقه به چهار بامداد...زیرلب گفت : این دفعه اخره...این دفعه رو درست برم میتونم این دوساعتو بخوابم..." شروع به حرکت کرد و بخاطر چرخش اشتباهش باز روی زمین افتاد...قطره اشکی از چشمش چکید و ناله کنان گفت : من فقط میخوام یکم بخوابم..." مشتشو به زمین کوبید و دستشو به دیوار گرفت و بلند شد . دندوناشو بهم فشار داد و دستاش مشت شد و مصمم تر از قبل حرکتشو انجام داد...چند دقیقه بعد روی زمین نشسته بود.. ولی اینبار موفق شده بود...درست انجامش داد. لبخندی یه پهنای صورت زد و پخش زمین شد...دستشو زیر سرش گذاشت و همونجا چشماشو بست...لحظه ای نگذشت که پلکاش سنگین شد ولی با صدا زدن کسی درحالی که میخواست گریه کنه با ناراحتی چشماشو باز کرد و گفت : چرا نمیزاری بخوابم. " جیمین سعی کرد بلندش کنه و گفت : بیا بریم روی تختت بخواب. + ولم کن. میخوام همینجا بخوابم. _ تهیونگا فقط یک ساعتو پنجاه و هفت دقیقه برای خواب وقت داریم بیا زودتر بریم بخوابیم لطفا. " تهیونگ با ناراحتی بلند شد و درحالی که پاشو به زمین میکوبید سمت اتاق رفت...جیمین ناراحت نگاهش کرد و پشت سرش رفت. تهیونگ هیچ وقت متوجه نشد که جیمین یک ساعت قبل تمرینشو تموم کرده بود و به جای اینکه بخوابه منتظرش بوده تا باهم بخوابن...
وارد اتاقش شد و خودشو روی تختش انداخت. سرشو روی بالشت گذاشت و چشماشو روی هم گذاشت..تهیونگ بیست و پنج ساله بعد از اتمام شش ساعت تمرین طاقت فرسا خسته شده بود. البته که بهش عادت داشت. پس خیلی خوابش نمیومد. عصر بود و به پسرا گفته بود میخواد بخوابه ولی خوابش نمیبرد. پس گوشیشو برداشت و بازش کرد تا کمی سرگرم بشه***جیمین کلافه از اینکه جونگ کوک از اتاقش انداختتش بیرون روی مبل دست به سینه نشسته بود و به دیوار نگاه میکرد...اگه جونگ کوک بیرونش کرده پس حتما میتونست بره تو اتاق تهیونگ... درسته گفته بود میخواد بخوابه ولی امتحانش ضرری نداشت...بلند شد و سمت اتاق تهیونگ رفت ... اروم درشو باز کرد و به تخت تهیونگ نگاه کرد. با صحنه ای که دید با تعجب وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. سمت دوستش رفت و گفت : تهیونگا چی شده.. چرا گریه میکنی ؟ " تهیونگ بدون جوابی با چشمای اشکی به صفحه گوشیش خیره شده بود. جیمین کنارش نشست و گوشی رو ازش گرفت و مشغول خوندن شد : طبق مدارکی که در زیر ارائه میدم کیم تهیونگ یه معتاده...***لیاقت ایدل بودن رو نداره. زیباترین مرد جهان ؟ چرنده..***چرا شبیه دختراست...***بی تی اس از شش فرشته تشکیل شده..کیم تهیونگ گروهو ترک کن.***کیم تهیونگ زشت ترین فردیه که توی زندگیم دیدم...*** تهیونگ جیکوک رو ترک کن.*** مادربزرگش باید اونو با خودش میبرد جهنم.***نمیتونم برای رفتن تهیونگ از بی تی اس صبر کنم تا بی تی اس بتونن راحت استراحت کنن*** هیچ وقت به فن هاش اهمیت نمیده...کیم تهیونگ یه خودخواهه...کاش هیچ وقت به دنیا نمیومدی...***اون سگ ولگرد با تقلب به اینجا رسیده..
درحالی که از عصبانیت صورتش جمع شده بود گوشی رو توی دستش فشار میداد. در یک حرکت ناگهانی گوشی رو محکم به سمت دیوار پرت کرد...براش مهم نبود اونقدر پولدار بود که صد تا بهترشو برای تهیونگ بخره میدونست تهیونگم تو اون وضعیت خیلی براش مهم نبود ولی فهمید که تهیونگ بخاطر پرت شدن گوشیش تعجب کرده...با عصبانیت گفت : برداشتی هیتایی که بهت میدنو میخونی ؟ خنگی یا بیکاری ؟ " تهیونگ به اشک ریختنش ادامه داد و بدون حرفی بلند شد نشست و جیمین رو بغل کرد...جیمین هم بغلش کرد و قطره اشکی از چشمش چکید...چطور انقدر بی رحمانه بهشون هیت میدادن و قضاوت میکردن ؟ تهیونگ با صدای ارومی گفت : جیمینا...مگه قول ندادی وقتی ادمای بزرگی شدیم کسی مسخرمون نمیکنه و بهمون توهین نمیکنه...پس چیشد...جیمینا من...من معتاد نیستم..من تمام تلاشمو برای جایگاهم کردم کل زندگیمو پاش گزاشتم من لیاقتشو دارم...من مزاحم پسرا نیستم..چرا نمیخوان بفهمن مافقط باهم برادریم چرا نمیخوان اینو قبول کنن که ماهم احساسات داریم...من دوست ندارم اونا راجبمون چرتو پرت میگن من از اینکه مارو اینطور شیپ میکنن متنفرم...منم...منم حق دارم زندگی کنم.." جیمین که گریه کردنش شدت گرفته بود اروم گفت : تو هنوز اون روز رو یادته...ده سال ازش گذشته؛ میدونم که قول دادم...اما اونا نمیفهمن این هیتا جز زندگیمونه نمیشه که نباشه...همه کسایی که مثل ما هستند این مشکلو دارن...+ ادما خیلی بیرحمن..اونا خیلی بی رحمن.." جیمین تهیونگو از بغلش بیرون اورد و گفت : نه...نیستن .همشون نیستن...فقط تو جای بدی رو برای گذران وقتت انتخاب کردی.. چرا چیزای دیگه رو نمیخونی..." گوشی خودشو برداشت و بازش کرد و و گوشی رو دست تهیونگ داد : چرا اینارو نمیخونی ؟؟؟" تهیونگ به گوشی جیمین خیره شد :
تهیونگ اوپااا...دلم برات تنگ شده. دوست دارم .*** اوپا مواظب خودت باش. لطفا خوب غذا بخور تو باید همیشه قوی باشی *** تهیونگا تو زیبا ترینو مهربون ترین فردی هستی که تو عمرم دیدم. مرسی که هستی. *** تهیونگ اوپا شاید خودت نفهمی چندنفرو تو عمرت نجات دادی. اما امروز برای بار هزارم از مرگ نجاتم دادی..ممنونم. *** ته ته اوپا با وجودت فهمیدم چقدر دنیا زیباتره.*** امیدوارم بی تی اس همیشه برامون بخونه و پر قدرت باقی بمونه..ما همگی به هفت تا فرشتمون مدیونیم. *** تهیونگا کسی اینجا منو دوست نداره . ولی تو همیشه بهم گفتی به عنوان ارمی دوستم داری.. و باعث شدی خودمو دوست داشته باشم.*** اوپا صدات قشنگ ترین صدای دنیاست. لطفا بیشتر و بیشتر برامون بخون*** من امروز به هدفی که کل عمرم دنبالش بودم رسیدم همش بخاطر امید هاییه که شما هفتا فرشته بهم دادید. اگه شما نبودید منم اینجا نبودم.*** تهیونگگگ اوپاااا من از ته ته دلم خیلی دوست دارم..." تهیونگ سرشو بالا اورد و به جیمین نگاه کرد. لبخند شیرینی زد و بغلش کرد. جیمین از اینکه حال تهیونگ بهتر شده بود خوشحال شد و لبخندی زد و موهای تهیونگو نوازش کرد. تهیونگ در یک حرکت ناگهانی گوشی جیمین رو پرت کرد و درحالی که خودشو عصبانی نشون میداد گفت : چرا گوشیمو پرت کردی بدم یونتان بخورتت ؟؟
유난히도 반짝였던 서울
처음 보는 또 다른 세상
땀에 잔뜩 밴 채 만난 넌
뭔가 이상했었던 아이
سئولی كه هميشه به طور غير معمولی ميدرخشيد
ی دنیای متفاوت که هرگز قبلا ندیده بودم
تو، کسی که وقتی اولین بار دیدمت، عرق کرده بودی
یه بچه، که یکمی عجیب بود من اهل ماه بودم و تو اهل ستاره ها
난 달에서, 넌 별에서
우리 대화는 숙제 같았지
하루는 베프, 하루는 웬수
باهم صحبت کردمامون
مثل انجام تکالیف به نظر میرسید
یه روز بهترین دوست همیم و یه روز دشمن هم
I just wanna understand
من فقط میخوام بدونم
Hello my alien
우린 서로의 mystery
그래서 더 특별한 걸까
سلام آدم فضاییِ من
ما رازِ همدیگه ایم
بخاطر اینکه دوستیمون خاص تره
언젠가 이 함성 멎을 때 stay, hey
내 옆에 함께 있어줘
영원히 계속 이곳에 stay, hey
네 작은 새끼손가락처럼
روزی ک این هیاهو و تشویق ها تموم شد کنارم بمون بمون
هی لطفا دقیقا کنارم بمون
برای همیشه همینجا بمون هِی
مثل انگشت کوچیکه ی دستت
일곱 번의 여름과 추운 겨울보다
오래
수많은 약속과 추억들보다
오래
از هفت تا تابستون و زمستونای سرد
طولانی تر
بیشتر ازکلی قول و خاطره
طولانی تر
우리 교복 차림이 기억나
우리 추억 한 편 한 편 영화
만두 사건은 코미디 영화 yeah, yeah
یادمه وقتی یونیفرم مدرسه میپوشیدیم
خاطراتمون مثل فیلمه
اتفاق مندو (ی نوع پیراشکی کره ای) مثل یه فیلم کمدی بود آره آره
하교 버스를 채운 속 얘기들
이젠 함께 drive를 나가
한결같애, 그때의 우리들
"Hey 지민, 오늘"
حرفای صمیمی توی اتوبوس مدرسه
حالا باهمدیگه میریم بیرون تا ماشین سواری کنیم
ما هنوزم مثل قبلیم
هِی جیمین امروز
내 방의 드림캐쳐
7년간의 history
그래서 더 특별한 걸까
دریم کچر توی اتاقم
تاریخچه ی هفت ساله
بخاطر اینکه دوستیمون خاص تره
언젠가 이 함성 멎을 때 stay, hey
내 옆에 함께 있어줘
영원히 계속 이곳에 stay, hey
네 작은 새끼손가락처럼
روزی ک این هیاهو و تشویق ها تموم شد کنارم بمون بمون
هی لطفا دقیقا کنارم بمون
برای همیشه همینجا بمون هِی
مثل انگشت کوچیکه ی دستت
일곱 번의 여름과 추운 겨울보다
오래
수많은 약속과 추억들보다
오래
از هفت تا تابستون و زمستونای سرد
طولانی تر
بیشتر ازکلی قول و خاطره
طولانی تر
네 새끼손가락
처럼 우린 여전해
네 모든 걸 알아
서로 믿어야만 돼
잊지 마
고맙단 그 뻔한 말 보단
너와 나
내일은 정말 싸우지 않기로 해
مثل انگشت کوچیکت
ما هنوزم همونیم
من همه چیز تورو میدونم
ما فقط باید به همدیگه اعتماد کنیم
یادت نره
بیشتر از یه تشکر ساده
من و تو
بیا واقعا تصمیم بگیریم فردا دعوا نکنیم
friends
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
سلام سلام آجی من خیلی قدیمی بودم اینجا ولی حال نداشتم اون اکانتو برگردونم... منو یادت میاد؟ سوجین؟ ریو؟ اینا نیک نیمام بودن...
هستی نیستی؟؟
هستم..
دیگه تست نمیسازی؟؟
میسازم احتمالا به زودی🫂
تو جزو بهترین نویسنده هایی هستی که توی تستچی هنرشون رو به نمایش میزارن صادقانه میگم من از هر داستانی خوشم نمیاد و تعداد کمی هستن که واقعا دوستشون دارم و تو جزو اون افرادی و داستانات ....☕🤍🖤⛓️🌜
میشه دوست شیم ؟ البته اگه بخوای
ممنونم و خوشحالم که از داستانام خوشت اومده🙂🫂
البته💜💜
عزیزم 🌠🤍
عالی اجییی
نویسنده خوبی میشی قلمت خوبه احساسات رو خیلی خوب بیان کردی ❤👍🏻🥺
ممنون از نظرت اجی🥺❤💜
خوشحالم خوشت اومده🫂❤💜
وایییی گریم در اومد چراا🥲🥲 وایییییی خییلییی عالییییی تر از عالیییی بوووووووودددد😭😭😭💜💜 خیلی خوب مینویسی 😍😍
مرسییی خوشحالم خوشت اومدهه🥺🥺❤❤💜💜🫂🫂🤩🤩
می دونی که داستان هات واقعا بینظیرن؟
آرزو میکنم اونقدر پیشرفت کنی که یه روز کتابی که نوشتی توی دستام باشه و مشغول به خوندنش باشم البته اگه هدفت اینه :)))💜
لطف داری🥺💜🫂
یکی از ارزو های بزرگمه🥺🥺 و قشنگ ترین ارزویی بود که کسی تا حالا برام کرده بود ممنونم🥺💜🥺💜
واقعا عالی.و با احساس
مرسی🙂💜
عالیی بود:))
اشکم هم در اومد برای چند تا اسلاید ها ولی عالی بوددد✨
راستی ما باهم آجی هستیم من اسم اکمو تغییر دادم فقط
مرسی اجی خوشحالم خوشت اومده💜🫂
همین که اشکت دراومده یعنی خوب بوده😂💜🫂
😂💜✨
های
ریوکوعم
راستش خیلی کم سر میزنم اینجا و خلاصه یخورده عوض شدم مثل همه و اینا اره دیگه
اومدم ببینم چطوری اجی اگه جدید چیزی نوشتی بخونم و اینا
لاوت دیگه))
هنوز نخوندم ولی خب میدونم عالیه ♡
هلو هلو اجی گل💜💜
همه عوض میشن.. همین که هنوز هستی عالیه🙂💜
امیدوارم خوشت بیاد💜💜
خوشم اومد... خیلی قشنگ بود✨💜
ما باید زندگیمونو خودمون بسازیم مثل باغ مخفی و اجازه ندین کسی اون باغ مخفیو پیدا کنه مثل تهجین
تهیونگ خانوادش کشاورز بودن اما تهیونگ خودشو ساخت از زندگی نباخت اون الان آیدله و به آرزو ایی که خواسته رسیده
مرسی بابت درآوردن گریم
چه حرف قشنگی❤🫂
اا خوشحالم خوشت اومده💜