
عدد پارت ها دو رقمی شد😅
چند دقیقه به در اتاق خیره بودم تا بالاخره شخصی از اون داخل شد... به آدرین نگاه کردم.. اما اون اونجا نبود... تنها کاری که تونستم بکنم این بود که به جای خالیش خیره بشم.. مطمئن شده بودم که توهم زدم.. با به یاد آوریش جای خالی آدرین رو احساس کردم.. صورتم رو توی یقهی لباسم قایم کردم و سعی کردم بغضم رو قورت بدم.. صدایی از پشت سرم اومد (چی شده؟) آلیا نگاهم میکرد و منتظر جواب بود... دلم نمیخواست در مورد توهم آدرین بهش چیزی بگم.. گفتم (هیچی)... (چرا قطع کردی؟؟؟) با صورت عصبانی نگاهم میکرد.. حوصلهی جواب پس دادن رو نداشتم.. (حالا مگه چی شده؟😪) آلیا با حالت متعجب نگام کرد(چی شده؟!.. دختر حواست کجاست... ها؟) بی تفاوت نگاهش کردم و منتظر ادامهی حرفش شدم (خب؟) آلیا گفت( چی خب؟؟؟ ازت سوال پرسیدم...)
نفسم رو تو دادم و گفتم (حالا هر چی.. چه اتفاق مهمی افتاده؟) آلیا اخم کرد (نمیدونی؟) چشمهام رو چرخوندم و گفت(نه....).. (چطور نمیدونی؟!) نالیدم (آلیا...).. (باشه باشه دختر.. بهت میگم.... امروز.. اولین شو (((show:نمایش))) تلویزیونی دربارهی معروف ترین مدل پاریسه) و ذوق زده نگام کرد🤩.. آروم لب زدم (آدرین؟) دستش رو با حالت تاسف روی سرش گذاشت (مرینت.. آدرین مرده.. باید باهاش کنار بیای.. اونا دیگه با آدم مرده کاری ندارن... اونم که تا آخر دنیا معروف ترین مدل پاریس نمیمونه😑... منظورم مایکل ویلیامزه) با حالت سوالی نگاش کردم.. (مایکل ویلیامز کیه؟).. آلیا با شگفتی نگام کرد (عکسش همه جا هست.. چطوری ندیدیش؟؟ وای مرینت.. چرا انقدر حواس پرتی تو؟) اشک توی چشمام جمع شد.. یعنی واقعا نمیدونست چرا؟؟😓 (حالا چرا آب غوره میگیری؟)
بعد از این حرفش مکث کرد (تا فراموشش نکنی نمیتونی درست زندگی کنی.. مرینت ببین.. همهی آدما یه روزی میمیرن.. خب؟ باید به این چیزا عادت کنی...) نمیتونستم.. چرا آلیا متوجه نبود؟؟😢.. کاش آدرین الان زنده بود... (میدونی چیه مرینت؟ گند زدی تو حس و حالم) با این حرفش لبخند کوچیکی روی لبم نقش بست.. (پاشو دختر.. بیا.. میخوام حضوری ببرمت به اون شو(نمایش)..) *** پوففف... شوی خسته کننده.. این تنها چیزی بود که آلیا رو سر ذوق میآورد... به هر حال یه خبر جدید بود... روی صندلی نشسته بودم و با بی حوصلگی به اون پسر که جلوم روی صحنه ایستاده بود نگاه میکردم... اسمش چی بود؟.. مایک؟؟.. مایکل؟؟.. میگل؟؟.. حالا هر چی.. نفسم رو بیرون دادم و سرم رو بین دوتا دستام گذاشتم.. کاش زود تر تموم بشه...
احساس کردم اکسیژن خونم پایین اومده.. سرم داشت گیج میرفت.. حالم اصلا خوب نبود... با تموم وجود میخواستم زود تر تموم بشه... نگاهی به آلیا انداختم... داشت با ذوق به برنامه و مسخره بازی های اونا نگاه میکرد.. سرم بد جوری گیج میرفت... احساس میکردم هر لحظه ممکنه بی هوش بشم.. آروم از سر جام بلند شدم.. که البته کمکی به حالم نمیکرد.. تنها چیزی که میخواستم هوای آزاد بود... آروم قدم برداشتم.. احساس عجیبی داشتم... انگار بین عالم دیگهای و دنیای حقیقی گیر کرده بودم... حالم جوری بود که انگار توی رویا بودم.. یه رویای بد.. شایدم یه کابوس.. حالم خیلی بد بود... متوجه شدم که آلیا اصلا حواسش به من نیست.. بعد از اون تنها چیزی که متوجه شدم این بود که در رو باز کردم و بعد انگار توی یه دنیای دیگه بودم..
چشمهام سیاهی رفت.. حس کردم افتادم ولی جایی رو نمیدیدم.. وجود اکسیژن رو دورم احساس کردم... ریه هام رو پر از هوا کردم... حس عجیبم هنوز از بین نرفته بود.. حس می کردم کل این ماجرا یه خوابه.. کمی که گذشت.. سیاهی نقطه نقطه از جلوی چشمم کنار رفت.. روی زمین بودم.. چندبار پشت سر هم پلک زدم.. آروم بلند شدم.. حالم هنوز کاملا خوب نشده بود.. چیزی روی پشت بوم دیدم.. اصلا نمیتونستم تشخیص بدم که اون چیه.. ولی وجودش اونجا.. به نظر عجیب میاومد.. آروم گوشهای قایم شدم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عالی بود
عالی بود
مرسی😚😘
عالی بود راستی قسمت کرونکو رو دیدی؟
نه هنوز😑
وقت نکردم😐
آهان باشه
پارت بعد رو زود تر بزار
داستانت بهترین داستان تستچیه❤
😊قر قر قرکمر💃😁
😊آدرین مرد 🕺😁
😊رفت به درک💃😁
😐😐😐💔
تازه داستانت و خوندم و عاشقش شدم
ممنون🥺
عالی بود عالی
مرسی💖
زود بعدیو بزارر
فوقالعاده بود
مرسیییی😘