8 اسلاید صحیح/غلط توسط: B.salish انتشار: 4 سال پیش 816 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از فصل دوم داستان جذاب اتفاق (BTS) با ژانر: اکشن، تخیلی، عاشقانه، معمایی.. اگه فصل اول این داستان رو نخوندید پیشنهاد میکنم حتما اول فصل اول اتفاق و بعد داستان چشمک از کاربر Umamy رو بخونید چون این سه داستان به هم مرتبط اند. امیدوارم که لذت تمام را از این داستان ببرید. مرسی که هستید♥️💫🍃
اتفاق، حادثه، تصادف و ... هر چیزی که میگین من که بهش باور ندارم! به نظرم هر چیزی توی این دنیا از قبل برنامه ریزی شده حتی اینکه ناامید بشی و یا امیدوار...اینکه صبح ها با صدای داد مامانت از خواب بیدار بشی یا دعوای همسایه یا گنجشک ها و یا آلارم گوشی... اینکه اولین قطره های بارون بیفته روی گونه چپت یا راستت..و یا حتی یک آشنایی...!
اون نمیتونه فقط یک اتفاق باشه... به هیچ وجه..!
ساعت پنج بامداد، هوا گرگ و میش بود. کوکی لباس اسپورت گشاد خاکستری پوشیده بود و دم در خونه خم شده بود تا بند کفشاشو ببنده. کارش که تموم شد بلند شد و ایستاد، ناگهان از پشت دستایی دور گردنش حلقه شد و ته ته پرید رو کولش! ته ته داد زد: صبح بخییییر🌝✨ کجا داری میری...؟! کوکی با لبخند ملیحی گفت: میرم پارک یکم ورزش، یکم پیاده روی، یکم دوش، یکم.....
ته ته وسط حرفش پرید و گفت: خیلی خب بابا.../: (از رو کولش اومد پایین) فهمیدم! گمشو نبینمت..! و بعد به سمت آشپزخونه رفت..
کوکی خندید و از خونه زد بیرون.
قدم زنان به سمت پارک تقریبا نزدیک خونشون رفت. نه اونقدر شلوغ بود که متوجه حضور jk بزرگ بشن و نه اونقدر خلوت که مثل شهر ارواح بمونه..!
یک ساعتی گذشت و کوکی بعد از یک ورزش یک ساعتی و خسته کننده تصمیم گرفت قدم زنان به سمت خونه بره.. ساعت تقریبا شش و پانزده دقیقه صبح بود. همینطور که قدم میزد دختری که روی نیمکت نشسته بود و پشت به کوکی بود، نظر کوکی رو جلب کرد. دختر تک و تنها سرش رو پایین گرفته بود و مشغول انجام کاری بود. کوکی با چهره ای کنجکاو به سمت دختر رفت! به دختر خیلی نزدیک شده بود تقریبا پشت سرش وایستاده بود، دختر متوجه حضور کوکی نشده بود!
کوکی کمی خم شد تا ببینه دختر داره چیکار میکنه.. وقتی نقاشی دختر رو دید، متعجبانه اخم کرد. یک خط رعد و برق مانند روی زمین کشیده شده بود اون سمت کاغذ چهرهای سیاه و مبهم که داد میزد بود. انگار دختر تو کار سیاه قلم بود. کوکی از این نقاشی دختر خوشش اومد ولی بیشتر از اینکه خوشش بیاد اونو متعجب کرده بود و با خودش فکر میکرد "این دختره لابد سختی های زیادی رو متحمله که اینجوری به تصویر میکشدش" ناگهان...
ناگهان دختر سرش رو بالا گرفت و کوکی هول زده و با سرعت یکم فاصله گرفت ازش.. دختر که سرش رو بالا گرفته بود چشماش بسته بود نفس عمیقی کشید و لبخند زیبایی هم روی لبش نشسته بود. کوکی با دیدن لبخند دختر ناخودآگاه لبخند زد..
کوکی تو راه خونه به دختری که توی پارک دیده بود فکر میکرد.
کوکی رسید خونه.. ساعت هفت بود. بچه ها داشتن صبحونه ای که توسط ته ته حاضر شده بود رو میخوردن/:
جین: کوکی، کوکی نگرفتی؟! کوکی با قیافه جمع شده و مسخره کنان: ههههه/: من میرم دوش بگیرم! جین که همینجور به رفتن کوکی نگاه میکرد: ولی من جدی گفتم😐🍪💔 همه خندیدن...
...... یک هفته از دیدن اون دختر میگذشت. کوکی باز هم مثل همیشه ساعت پنج از خونه زد بیرون سمت پارک رفت و خب توقع داشت که مثل هر روز اون دختر رو ببینه!
بعد از ورزش کردن دوباره توی همون مسیر برگشت دختر رو دید که برخلاف روزهای دیگه که رو به آسمون نفس میکشید و نقاشی نمیکشید، امروز دختر داشت مثل روز اول نقاشی میکشید.. :)
کوکی آروم آروم از پشت سر دختر بهش نزدیک شد و سعی داشت که نقاشی ای که دختر میکشه رو ببینه..
دختر چشماش بسته بود. چشماش رو باز کرد و لبخند عجیب و معصومانه ای زد...
دختر کمی سرشو به عقب خم کرد و گفت: امروز هم میخوای از دور تماشا کنی؟! کوکی چشماش گرد شد: آآآآ... دختر لبخند صداداری زد و گفت: چرا نمیای بشینی؟! کوکی آروم حرکت کرد و به سمت جلوی نمیکت رفت دختر هم به زمین خیره شده بود... کوکی نشست و دختر نقاشیشو اون طرف نیمکت گذاشت و بعد مثلا به کوکی نگاه میکنه (به سمت چپ کوکی نگاه میکرد) و دستشو دراز کرد و گفت من پاکپائو هستم! کوکی با چشمای گرد و ابروهای بالا انداخته به دختر نگاه میکرد و با تعجب گفت: وای خدای من تو کوری...عااام یعنی من خب منم جونگ کوک هستم (با پاکپائو دست داد) پاکپائو لبخندی زد و صاف نشست و به رو به رو خیره شد و گفت: خوشبختم جونگ کوک و اینکه حرف اولی که زدی رو شنیدم/: کوکی شرمنده شد و صداشو کمی برد بالا: به خدا منظوری نداشتم... یعنی...نمیدونم چی بگم...(سرشو میندازه پایین) ببخشید!
پاکپائو خندید و دستاشو تو جیبش کرد و گفت: مهم نیست!
و خب من (با لحن تیکه انداز/:) کووور نیستم فقط چشمام زیادی ضعیفه و بخاطر اینکه بتونم ببینم لنز طبی میزارم.
پاکپائو دستاشو از تو جیبش در میاره و نفس عمیقی میکشه و موهاشو بالا میزنه و ادامه میده: و خب لنزامو گم کردم.. کوکی با چشمای گرد شده به زمین خیره شده بود و گفت: اوم. کوکی میپرسه: میشه بپرسم شغلت چیه؟! نقاشی؟! پاکپائو خنده ای میکنه و میگه: نه خب راستش من توی یک فروشگاه لباس کار میکردم که بخاطر تاخیر هوایی که داشتم رئیسم اخراجم کرد. کوکی: چه بد. پاکپائو: اوهوم، ولی خب الان چند روزی میشه که دنبال کار میکردم و دارم به یه نتیجه هوایی میرسم. بعد لبخندی میزنه. کوکی هم لبخند میزنم: خداروشکر. چند ثانیه سکوت شد کوکی سرشو میگیره بالا و میگه: داشتی نقاشی میکشیدی؟! میشه ببینم؟! پاکپائو لبخندی میزنه: حتما! نقاشی رو برمیداره و به کوکی میده..!
کوکی به نقاشی نگاه میکنه طرحی مثل گل سیخ سیخ شده هستش. کوکی خیلی از نقاشی خوشش اومد و با چهره خندان و متعجب به پاکپائو نگاه میکنه و میگه: این....(به نقاشی نگاه میکنه) فوق العادست. کوکی با چهره هیجان زده به پاکپائو نگاه میکنه میگه: خب تو که الان اون لنزارو نذاشتی چجوری انقد خوب میکشی؟! پاکپائو لبخندی میزنه و بدون اینکه به کوکی نگاه کنه، خیره به رو برو میگه: من حس لامسه فوقالعاده ای دارم و یه جورایی هم حس ششم فوق العاده! به خاطر همین انقد خوب درمیاد! کوکی به نقاشی نگاه تحسین باری کرد و گفت: چه خفن، طرح هاش چی؟! (به پاکپائو نگاه میکنه) طرح ها ساخته ذهنته؟! پاکپائو: آره (سرشو کمی کج میکنه بسمت کوکی) البته با کمی کمک! کوکی با لحن کنجکاوانه: کمک؟!
پاکپائو از روی نیمکت بلند میشه و رو به کوکی میایسته و شونه بالا میندازه و میگه: آره.. خب راستش من از صداها کمک میگیرم. ( کوکی متعجبانه اخم میکنه و سرشو کج میکنه) پاکپائو: مثلا این نقاشی دیروز به ذهنم رسید از صدای ناخون گرفتن مامانبزرگم به نظرم باید این شکلی باشه/: راستش من به صداها شکل میدم و این خیلی جالبه!
کوکی که هنوز متعجبانه اخم کرده بود به زمین خیره شده بود در همون حالت نفس عمیقی کشید و از روی نیمکت بلند شد و رو به پاکپائو ایستاد. پاکپائو دستشو سمت چپ کوکی دراز کرد گفت: خب من باید برم از دیدنت...ک... ( سرشو خم میکنه) نه ولی خوشحال شدم باهات هم صحبت شدم! بعد لبخند شیرینی میزنه.
کوکی آروم آروم میره جلوی دست پاکپائو وایمیسته و باهاش دست میده: منم.. زیاد..!
پاکپائو نقاشیشو برمیداره و خم میشه و ادای احترام میکنه و خداحافظی میکنه آروم آروم و با احتیاط حرکت میکنه که به جایی نخوره. کوکی هم چند لحظه نگاش میکنه و دستاشو تو جیب شلوارش میکنه و با دهن سوت میزنه با ریتم آهنگ DNA و برمیگرده و میره...!
اینم از پارت اول اتفاق (BTS)
به مرور تعداد سوالات تست بیشتر و داستان هیجان انگیزتر میشه؛ پس، صبور باشید..😎♥️
(میدونم پارت اولش مبهم بود😁😶🚶)
مرسی که هستید و میخونید🌝🍃
کامنت= انرژی مثبت فور می 💫✨♥️
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
34 لایک
عالییی
ht😂
tp😌
s://🙂
ch😍
at.wh😗
ats🗿
ap🌝
p.co🌚
m/B7😟
rSf😶
6Y1😐
kzu😋
3Q 😣
B0B🙄
F6n😭
0n😢
ممنون ولی انگاری قسمت نیست بیام بازم Link معتبر نبود😔😔😔
نمیدونم چرا اینجوری میشه یا مشکل از گوشی منه یا Link
ایموجی ها رو بردار بعد کپی پیست کن🗿☝
امین نوشته Link معتبر نیست
خیلی دوست دارم بیام تو گروه ولی نمیتونم😭😭😔😔😔
ht🙄
tps:✨
//cha🌝
t.w🌚
hats😟
ap
p.co😶
m/B😭
7rS😢
f6Y😣
1kz🚶
u3Q 😋
B0B😂
F6😆
n0n☝
ب غیر از ایموجی همه رو از بالا ب پایین ب ترتیپ کپی پیست کن یجا بعد استفاده کن😐✨
ht😐
tp🌚
s:/🗿
/cha🙂
t.wh😎
ats😔
ap😥
p.c😇
om/🤔
HY3😉
5w😚
tES😘
HM😀
pAe😁
9Zb😂
0v5😄
U5l😆
htt😐
ps:/😔
/ch😺
at.wh💜
ats👀
ap💫
p.co😌
m/E😀
628a😆
l97Y😝
610🙂
6x4😇
dsj😮
gq😃
ax✊
خودتون میدونین باید چیکا کنین😐💫
اسید😐💔🔪
خیلی خوب بود♥♥💜💜💜💎💎💎 ولی با داستان اول که ربطی نداشت😔😔بعدا مربوط میشه؟؟؟
آری (؛
وایی واقعا داستانوهاتون عالی من همش میخواستم نطر بدم که مینوشت ایمیلم مشکل داره ولی بلاخره درستش کردم و تونستم هم نظر بدم هم داخل تستچی سبت نام کنم و
اجی میشی
و خدایی دیگه تستچی خیلی دیر گداشته 😑😑
خب خدارا تنکس 💜✨
چرا که نه آجی 🥺💜💜♥️💜💓✨
سلام ببخشید فصل یک اتفاق کجا هست من نمیتونم پیدا کنم اگه بگی ممنون میشم و داستانت خیلی قشنگ هست
تو اکانت من هست✌️😐💜💙❤️
سلام 😄✨
بالای صفحه یک علامت ذره بین هستش اونجا سرچ کنید: اتفاق(BTS) فصل اول میاد که باز داخل همون روی اسم نویسنده بزنید بقیه پارت هاش هم هست.
اگر هم خواستید توی کامنت های همین پارت کاربر umamy رو پیدا کنید و روی عکسش بزنید اون نویسندشه😄✨
و اینکه بعدش داستان چشمک رو بخونید از همون نویسنده که مشخص هست توی صفحه و بعد داستان بنده رو که فصل دو اتفاق هستش😄💜✨
مرسی از نظرت🥺😄☺️❤️💜✨
باید بعدشم تکرار اتفاق و بخونی...نمد چرا این دوتا خواهر حال میکنم همه چیز و بهم ربط بدن و مارو تو انتظار بزارن.