
آره... دلم واسه تست گذاشتن تنگ شده بود...🧑🦼❤️🌿
(تصویر از بالا پاکپائو را که افتاده و مُرده نشان میدهد همراه با داد های محوِ کوک: نههههههههه!🥺) ادامه داستان:...[کره جنوبی، ایلسان] (تصویر پدال گاز ماشین رو نشون میده که پایِ روش فشارش میده و با صدایِ وییییژژژژ یا قاااااان؟! 😐😂)(کات/ تصویر چرخ ماشین رو نشون میده که با سرعت در حال حرکته)(کات) هایلی و جاستین به ایلسان رسیده بودن و قدم میزدن تا از محوطه بزرگی که داخلش بودن خارج بشن. جاستین به اطراف نگاه میکنه و میگه: چرا اینجا کسی نیست؟! (به ماشینای اطراف نگاه میکنه) چقدر ماشییین! هایلی همینطور ک ب روبرو نگاه میکنه و قدم میزنه: اینجا یکی از شرکتای هیونداست.. یک اتومبیل کره ای! جاستین: خب چرا کسی نیست؟! هایلی: احتمالا به خاطر دفع خطر احتمالی این کار رو کردن... زامبیا و اینا.. خودت ک بهتر میدونی..(نیم نگاهی ب جاستین میندازه) از ی طرف واسه ما خوب شد کسی اینجا نیست. از اون محوطه بیرون میشن و به یک جاده میرسن و وایمیستن. جاستین برمیگرده و نگاهی میندازه و دوباره ب هایلی نگاه میکنه و میگه: دوربینا چی؟! اونا که ضبط میکنن/: هایلی پوزخندی میزنه و به جاستین نگاه میکنه و بعد به سمت چپش به انتهای جاده نگاه میکنه و میگه: اونا از قبل حل شده. جاستین متعجبانه اخم میکنه و میگه: جاسوس داری؟ صدای گاز ماشین میاد و یک ماشین بوگاتی مشکی از سمت چپ انتهای جاده نمایان میشه و به سمتشون میاد. هایلی در حالِ نگاه کردن به ماشین با لبخند شیک: اوهوم! جاستین با تعجب به ماشین نگاه میکنه. ماشین میاد جلوشون با کمی ویراژ که رد لاستیک رو جاده میفته وایمیسته. در راننده باز میشه و میشل از ماشین پیاده میشه و عینک دودیشو برمیداره و با لبخند شیکی دستاشو رو سقف ماشین میزاره. هایلی هم با لبخند بهش نگاه میکنه و ابرو بالا میندازه. میشل هایلی رو برانداز میکنه که دکمه های پیراهنش بازه و یک تاپ مشکی تنش بود و میگه: جوووون تو ژاپن چیکار میکردی حالا؟! (نیم نگاهی به جاستین میندازه) هایلی یه ابروشو بالا میندازه و به سمت ماشین قدم میزنه و جاستین هم به سمت در عقبی ماشین و هایلی میگه: میدونم تو ذهن کثیفت چی میگذره...(میشل لبخندش بزرگتر میشه و هایلی هم لبخند میزنه) هایلی در جلویی ماشین رو باز میکنه و به جاستین میگه بشین و جاستین هم عقب ماشین میشینه و در رو میبنده. هایلی یه دستشو روی سقف ماشین میزاره و یه دستشو روی در و رو به میشل: اگه بدونی از یه انفجار نجات پیدا کردیم اینو نمیگی! میشل ابرویی بالا میندازه و صاف وایمیسته و میخواد سوار بشه که هایلی میگه: بعدشم... تو با بوگاتی میای توی شرکت هیوندا دنبالمون؟! میشل لبخندی میزنه و هردو سوار میشن و درارو میبندن و میشل: چیکار کنم دیگه... گرون پسندم! هایلی در حالی که به بلیزش نگاه میکنه که کثیف شده میگه: هه..! میشل نیم نگاهی به جاستین که عقب نشسته میندازه و میگه: میبینی آقای فوماکالی... من واسش بوگاتی آوردم ولی اون هیوندا میخواست! هایلی و میشل خندیدن و هایلی: خب حالا... جاستین با کمی تعجب: منو میشناسید؟! میشل از آینه به جاستین نیم نگاهی میکنه و میگه: هوممم خیلی خوب هم میشناسمت! جاستین لباشو جمع میکنه و ابرو بالا میندازه و از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکنه و میشل گازشو میگیره و راه میفته. (تصویر از بالا ماشین رو نشون میده که با سرعت متوسط در حال حرکته 🚘💫
[کره جنوبی، بوسان] اوچین و استیو توی محوطه اصلی هتل منتظر کوک و اینا بودن تا از پشت بوم بیان. همینطور به زامبیا شلیک میکردن که درِ راه پله ها باز شد و کوک و جیمین و ته اومدن و اوچین و استیو بهشون نگاه کردن و اوچین با اشاره به در آسانسور و نگاه به اونا گفت: سریع برین داخل. کوک و جیمین داخل شدن و ته میخواست بره که استیو گفت: پاکپائو کجاست؟! ته با چهره غمگین نگاش کرد چشماش پر اشک شد و سرشو پایین انداخت. استیو متوجه شد و متعجب و غمگین شد. ته نیم نگاهی بهش انداخت و رفت سمت آسانسور و داخل شد. اوچین همینطور شلیک میکرد وخطاب به استیو: زود باش برو داخل. استیو با چشمای پر اشک نیم نگاهی به اوچین انداخت و به زامبیِ پشت سر اوچین شلیک کرد و سمت آسانسور رفت و داخل شد. اوچین همینطور ک شلیک میکرد عقبکی سمت آسانسور میومد و گفت: پارکینگ رو بزن... تیرهاش تموم شد اسلحه رو پرت کرد. ته پارکینگ رو زد و اوچین به یک زامبی لگد زد و سریع سمت آسانسور رفت که درش داشت بسته میشد و داخل شد. (کات) نامجون و یک مرده از همون مسافرها بیرون مینی بوس جلوی در وایستاده بودن و منتظر بودن تا بیان و در رو باز کنن. جین راننده بود. درِ آسانسور باز شد و اومدن. نامجون نگاهی انداخت و داد زد: زود سوار شین در رو باز میکنیم. نگاهی به مرده که باهاش بود انداخت و سری تکون دادن و در رو گرفتن. جین داد زد: خیلی خب من آمادم. سوار شدن و ته نگاهی به یونگی و کارین و هوبی انداخت که گریه میکنن. خواست بره سمتشون که اوچین بازوشو گرفت و ته بهش نگاه کرد و اوچین گفت: بزار یکم تنها باشن.. دوستِ دختره... چانسو رو از دست دادن. ته چهرش متعجب و به شدت غمگین شد و به اون سه نگاه کرد. اوچین دستگیره در رو گرفت و لبه در وایستاد تا شلیک کنه. نامجون داد زد: یک... دو.... سه. در رو بالا کشیدن و جین گاز داد و بیرون رفت. مرده به نامجون: برو من در رو نگه داشتم. نامجون سریع رد میشه و در رو واسه مرده نگه میداره. یک زامبی به سمتش میاد که اوچین بهش شلیک میکنه. مرده میاد بیرون و در رو ول میکنه سمت مینی بوس میدون. مرده یهو زمین میخوره و نامجون برمیگرده و میخواد بره سمتش تا کمکش کنه. دوتا زامبی همزمان یکی به نامجون و یکی به مرده حمله کردن. اوچین زامبی ای ک به نامجون حمله میکرد رو زد تا خواست اون یکی دیگرو بزنه به مرده حمله کرد و گازش گرفت. نامجون شک زده شد. اوچین داد زد: یالااا خودتو نجات بده. نامجون نگاهی به اوچین و نیم نگاهی به مرده انداخت و سریع سوار مینی بوس شد و جین گازشو گرفت و حرکت کرد.
[کره جنوبی، دئگو] سونگ و کای و یوجین روی نیمکت توی پارک نشستن و راشل جلوشون راه میره. آقای مین از سمت راستشون میاد با چند بطری آب: بچه ها .. آب. یهو صدای هایلی از سمت چپشون میاد: راشل. راشل وایمیسته و نگاه میکنه و با دیدن هایلی لبخندی میزنه و به سمتش میره. هایلی لبخند زنان سمتشون میاد به همراه میشل و جاستین. هایلی و راشل همو بغل میکنن و راشل: چطوری؟! هایلی: هممم بد نیستم. از بغل هم میان بیرون و هایلی در حالی که بازوهای راشل رو با دو دستش گرفته، با لبخند: تو حالت خوبه؟! راشل با لبخند سری تکون میده: اوهوم! هایلی به کای و بقیه نگاهی میندازه و به راشل سری تکون میده و سمت اونا میره. میشل میاد جلو. راشل و میشل همو بغل میکنن. میشل: خوشحالم که میبینمت. راشل: منم. از بغل هم میان بیرون و لبخندی به هم میزنن و میشل سمت بقیه میره. جاستین چند قدمی راشل وایمیسته و لبخند راشل محو میشه. هر دو بهم زل زدن. واسه چند لحظه چیزی نگفتن. راشل لبخند کمرنگی زد و گفت: ممنون که کمک کردی، ببخشید که تو دردسر انداختمت (به زمین نگاه میکنه) جاستین لبخند کمرنگی میزنه و میگه: مهم نیست. راشل همینطور که به زمین نگاه میکنه لبخند دردناکی میزنه و میگه: نه دیگه مهمه.. اگه مهم نبود که جدا نمیشدیم. (سرشو میگیره بالا و بهَم نگاه میکنن) یا که...آهااا(میخنده و سرشو تکون میده) تو از قبل یکی دیگرو دوست داشتی .. ببخشید.. حواسم نبود! جاستین خیره به راشل با قیافه ناراحت: راشل..! راشل با نگاه به جاستین: ممنون که تا اینجا کمک کردی.. اگه بخوای میتونی برگردی آمریکا. لبخندی میزنه و سمت بقیه میره. میشل به یوجین: اسم شما چیه؟! یوجین: یوجین هستم! راشل میره و کنار هایلی وایمیسته. هایلی نیم نگاهی به راشل و بعد به جاستین میندازه و به بقیه نگاه میکنه و خطاب به راشل میگه: دوست پسر سابقت خیلی رو داره خدایی..(راشل با تعجب بهش نگاه میکنه) هایلی در همون حالت: پسرۀ پرو میگه (ادای جاستین رو درمیاره) شما دوست راشلی؟! منم دوستشم.. دِ بیا برو ناموسا. راشل با لبخند و تعجب: آرام باش. هایلی نیم نگاهی به راشل میندازه و میخنده.
مینی بوس یکم دورتر از ایستگاهِ قطار نگه داشت. همه نگاهی به جلو انداختن و کلی زامبی اونجا بود. (همون جایی که راشل اینا رد شدن😐💫) جین که راننده بود با نگاه به زامبیا: خب... الان چیکار کنیم؟ استیو کمی جلوتر اومد و به قطار های سمت راست و پل هوایی بالا نگاهی انداخت و رو به اوچین کرد و گفت: طناب دارین؟! (کات) (تصویر بالای یک قطار را نشان میدهد؛ پاهای استیو داخل تصویر شد و وایستاد🤓) استیو در حالی که طناب ها رو شونه بود و یک تفنگ دستش بود، به پل و بعد به جین که راننده بود نگاهی انداخت. هر دو سری تکون دادن. استیو سرِ یک زامبی رو نشونه گرفت و شلیک کرد. زامبیا نگاه کردن و یه دودوتا چهار تا کردن دیدن عه یه آدم😐😂 عرررررری کشیدن و سمتش دویدن. استیو دستاش مشت بود و با حرص زیرلب گفت: یالا.. زامبیا کمی نزدیک شدن و استیو سریع شروع کرد به دویدن سمت پل. جین هم از اونور حرکت کرد سمت راه ریل دئگو که رد بشه. استیو سریع میدوید تا به پل رسید.. پرید و میله پل رو گرفت و رفت بالا. سریع به اطراف نگاه کرد کسی نبود. رفت بالای راه آهن دئگو وایستاد. طناب رو از رو شونش برداشت و به میله بست و کشیدش تا مطمئن بشه که سفت شده. به روبرو نگاه کرد مینی بوس دورتر از پل به صورت افقی نگه داشت و اوچین آر پی جی به دست پیاده شد. استیو سریع طناب رو دو دور به دستش پیچوند و به عقب نگاه کرد .. زامبیا نزدیک بودن. سریع یه پاشو گذاشت رو میله و با تمام قدرت به جلو پرید. چون به جلو پریده بود به عقب تاب خورد و زامبیا اونجا وایستادن و مثل چی دستاشون رو بالا کردن تا بگیرنش/: استیو به جلو تاب خورد و طناب رو ول کرد و در همین حین اوچین آر پی جی رو شلیک کرد و خورد به زامبیا. استیو هم دوان دوان سمت مینی بوس اومد. سوار شدن و جین گازشو گرفت و حرکت کردن به سمت دئگو.
هایلی و میشل و راشل جدا از بقیه کنار هم وایستاده بودن و حرف میزدن. راشل: از طریق هواپیما؟! هایلی: اوهوم. میشل با نگاه به هایلی: خب.. نفهمیدی به کدوم شهر؟ هایلی با چهره درمانده: نه متاسفانه. راشل که به زمین خیره شده: توی همین شهره مطمئنم! چون رئیس جمهور اینجاست. میشل: یعنی میخوای بگی همه اینا زیرِ سرِ رئیس جمهوره؟! راشل: فرض میکنیم. میشل ابرویی بالا میندازه و به اطراف نگاه میکنه. هایلی: خب فک کنم فهمیدن اینکه هواپیما کِی و کجا قراره بشینه دست کای رو میبوسه. هرسه به کای نگاه میکنن. (کات) کای و هایلی پیاده و تنها قدم میزدند. هایلی در حالی که دستاش توی جیبش بود گفت: خب... کافینتتتت(با چشماش دنبال یه کافینت میگرده) کای درحال بررسی مغازه ها بود، بعد چند دقیقه پیداش کرد، اشاره به مغازه گفت: هایلی اینجا! هایلی به دنبال کای دوان دوان سمت کافینت رفتند. داخل شدند، هایلی با تعجب به اطراف نگاه میکرد... کای سمت مرد پشت میز رفت و گفت: سلام یکی از کامپیوتر هارو لازم دارم. هایلی کنار کای ایستاد و به مرد نگاه کرد. مرد نگاهی به مغازش انداخت و به کامپیوتر خالی اشاره کرد و گفت: اون یکی خالیه میتونی استفاده کنی! کای تعظیم کرد و سمت کامپیوتر حرکت کرد. هایلی نزدیک میز شد و گفت: چند میشه؟! مرد درحالی که به کامپیوترش نگاه میکرد گفت: چهار هزار وون! هایلی چشماش گرد شد و گفت: چه خبره آقا؟! مرد درحالی که با کامپیوترش کار میکرد: همینه خانم، چهار هزار وون! هایلی با اخم و حالت عصبی گفت: شهرای دوروبر دارن سعی میکنن که از زامبی ها نجات پیدا کنن و با ترس اینکه هر لحظه حمله نشه و نمیرن سر میکنن بعد توی عوضی داری روز روشن دزدی میکنی؟! مرد به هایلی نگاه کرد و عادی گفت: من به بقیه کاری ندارم... دارم کارم رو انجام میدم، برای نیم ساعت میشه چهار هزار وون..... میخوای پولو بده نمیخوای به سلامت! هایلی اخمش بزرگتر شد و گفت: عجب آدمیه...(با حرکت دست و عصبانیت) آخه بدبخت اگه اینجا حمله کنن میخوای چ غلطی بکنی؟! مرد تک خنده ای کرد و گفت: مثل اینکه پول بده نیستین...(دستشو بلند کرد و به کای نگاه کرد) آقا پسر پاشو! کای با تعجب نگاشون کرد و گفت: چی؟! هایلی با عصبانیت نگاهی به کای کرد و گفت: پاشو پسر بریم جای دیگه، اینجا دارن دزدی میکنن! کای اشاره به کامپیوتر گفت: تموم شد، صبر کنین چاپ بشه! هایلی اول تعجب کرد، بعد لبخندی میزنه به مرد نگاه کرد و گفت: برای دو دقیقه چقدر میشه؟! مرد با تعجب به هایلی نگاه کرد. کای درحالی که به برگه دستش نگاه میکرد، کنار هایلی ایستاد. هایلی نیم نگاهی به کای انداخت، بعد به مرد نگاهی کرد که هاج و واج نگاشون میکرد. هایلی چند بشکن جلوی چشمش زد و گفت: هوی آقا؟! مرد به خودش اومد و نگاش کرد. هایلی با حرکت سر: چند شد؟! مرد چند بار پلک زد و گفت: ۲۹ وون! هایلی پوزخندی بهش زد و کیف پولشو درآورد و کارتش رو کشید. درحالی که رمزش رو وارد میکرد گفت: کای تو برو بیرون من میام! کای بیرون رفت، هایلی رسید رو محکم روی میز مرد گذاشت و گفت: آدم باش! بعد بیرون رفت. مرد رسید رو برداشت و نگاه کرد، ۳۰ وون کشیده بود. هایلی بیرون شد. هردو حرکت کردند و هایلی گفت: خب کِی میرسه؟! کای درحالی که عینکشو درست میکرد گفت: فردا صبح درواقع هواپیما نیست هلیکوپتره! هایلی با حرکت سر: عِع هلیکوپتره..(کمی فکر میکنه و..) بهرحال.. ایول! صورتش رو جمع کرد و گفت: عجب آدمایی پیدا میشن! کای نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
میشل دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و به جاستین که یکم دورتر ازشون نشسته بود نگاه میکرد. میشل دستی به موهاش کشید و با خودش گفت: من موندم با چه رویی اومده اینجا و تازه هنوزم نرفته! سر تاسف باری تکون داد. صدای راشل که داشت بهش نزدیک میشد اومد که گفت: هنوز نرسیدن میشل؟! میشل نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: نه! راشل کنار میشل وایستاد و چشمش به جاستین افتاد و زیر لب گفت: هنوز نرفته؟! میشل متوجه صدای آرومی از راشل شد و با ابروهای بالا رفته گفت: ها؟! راشل نگاهش کرد و با چشمای گرد گفت: میگم....(اشاره به جاستین) هنوز نرفته؟! میشل به جاستین نگاه کرد و نچی کرد و گفت: فکر نکنم بره! راشل با تعجب گفت: چرا؟! میشل پوزخندی زد و گفت: بعد از سال ها پیدات کرده، چرا بره؟! راشل یکم نزدیک میشل شد و گفت: هممم چقدر هم دنبالم میگشته. راشل حرکت کرد و به میشل: بیا حالا..... اینقدر بهش نگاه نکن! میشل اوفی کرد، صاف ایستاد و گفت: باشه! صدای ضعیف راشل اومد: نکنه چشمتو گرفته! میشل اخمی کرد و درحال رفتن کمی بلند گفت: نخیر! صدای خنده راشل اومد. جاستین با شنیدن صدای خنده راشل بهشون نگاه کرد. با دیدن خندههای راشل لبخند کمرنگی زد. [کات] هایلی و کای به قرارگاهشون رسیدند، یوجین که منتظرشون بود، سمتشون اومد و گفت: اومدین.. تونستین چیزی بدست بیارین؟! کای با لب خندون سری تکون داد و گفت: آره! یوجین لبخندی زد و کای جلو حرکت کرد. هایلی و یوجین به هم نگاه کردند و دنبال کای رفتند. کای نزدیک بقیه شد و بلند گفت: راشل!!! بقیه به صدا نگاه کردند و راشل با کنجکاوی سمت کای رفت و گفت: چی شد؟! چیزی پیدا کردین؟! کای برگه رو سمت راشل گرفت و خودش به برگه نگاه کرد و گفت: فردا صبح هلیکوپتر میرسه.... دقیق مرکز شهر فرود میاد!
صبح شده بود. راشل همراه بقیه داخل یک مغازه نشسته بودند و منتظر هلیکوپترِ پادزهر بودند. راشل و هایلی و یوجین و کای و میشل دور یک میز نشسته بودند. راشل از پنجره به بیرون نگاه میکرد. بقیه باهم حرف میزدند، یوجین روبه بقیه: اگه پادزهر قراره وارد بشه، امکانش هست که افرادی که زامبی شدند، خوب بشن؟! هایلی خواست چیزی بگه که کای با حرکات دستاش گفت: بستگی داره که ماده زامبی کننده چقدر توی بدنت مونده باشه....(چشماشو تو هوا میچرخونه) مثلا ...اگه همین الان گازت گرفتن یا حدود دو سه روز گذشته تو نجات پیدا میکنی.... اگه غیر از اینه که خدا بیامرزدت! (لبخند کیوتی میزنه) یوجین سرشو تکون داد و خیره به میز گفت: پس خیلی هارو نمیتونیم نجات بدیم! راشل لباشو خیس کرد و به اطراف نگاه کرد و جاستین رو دید. اوفی کرد و گفت: هنوز برای خودش بلیط نگرفته؟! میشل نگاهی به جاستین انداخت و به راشل نگاه کرد و گفت: فکر نکنم! سونگ با تعجب از روی صندلی بلند شد و گفت: صدای هلیکوپتر میاد! همه بهش نگاه کردند. راشل بلند شد و بقیه به دنبالش بلند شدند. راشل به سقف نگاه میکرد. یکدفعه سریع به سمت در خروجی رفت و خارج شد، بقیه هم به دنبالش حرکت کردند. راشل وسط خیابون ایستاد. هلیکوپتر از بالای سرشون رد شد و به سمت جلو حرکت میکرد. هایلی با تعجب و اخم و نگاه به هلیکوپتر: کجا داره میره؟! راشل همینجور که به هلیکوپتر نگاه میکرد.. به خاطر صدای بلندی که ایجاد شده بود با داد گفت: هرجا میره.. میریم دنبالش! راشل درحال رفتن سمت هلیکوپتر گفت: هایلی.. تو و سونگ و آقای مین و یوجین اینجا بمونین! (روبه میشل و کای) میشل و کای بریم! میشل و راشل و کای با عجله رفتند و هایلی دو دستش رو اطراف دهنش گرفت و بلند گفت: مراقب باشین! اون سه نفر دور شدند. هایلی دور شدنشون رو نگاه میکرد و اوفی کرد و نیم نگاهی به جاستین انداخت و رو به بقیه کرد و گفت: منتظر میمونیم تا بیان! هایلی به جاستین نگاه کرد و یکم نزدیکش شد...سرتاپاشو ورنداز کرد و انگشت اشارشو بالا آورد و گفت: دیگه واقعا بهت احتیاج نداریم جاستین...(دستش رو که انگشت اشارشو بالا بود تکون داد) البته کار خاصی هم نکردی ولی بازم ممنون که تا اینجا اومدی! جاستین به راشل و کای و میشل نگاه کرد که همچنان میدون. هایلی خیره به جاستین دستشو جلو صورت جاستین تکون داد و گفت: حاجی، فهمیدی چی گفتم؟! یکدفعه جاستین شروع کرد به دویدن و دنبال راشل رفت.
هایلی در همون حالت که دستش بالا بود سرشو کج کرد و با تعجب به دویدنش نگاه کرد و با دو دستش به جاستین اشاره کرد و گفت: میگن خر کمه....(دستاشو بالاتر آورد) ایناهاش..این یکیش.. این یکیشم زیادیه! دست به کمر شد و خواست سمت بقیه بره که گوشیش زنگ خورد، گوشی رو برداشت و نوشته شده بود "استیو"، از تعجب چشماش گرد شد و جواب داد: الو استیو؟ صدای استیو: هایلی، کجایین؟! هایلی به اطراف نگاه کرد و برگشت و به میدون بزرگ روبروش که بقیه وایستاده بودن نگاه کرد و گفت: مرکز شهر دئگو! صدای استیو: ما هم اونجاییم، شما دقیقا کجایین؟! هایلی با کنجکاوی و تعجب حرکت کرد و چند قدمی جلوی بقیه سر میدون بزرگ وایستاد و به دوروبرش نگاه کرد.. یک مینیبوس دید که از سمت چپ میدون سمتشون میاد، اخم ریزی کرد و گفت: داخل همون مینیبوس خاکستریهاین؟! صدای استیو: آره همونیم! هایلی درحالی که گوشی رو از گوشش دور میکرد گفت: روبروتونیم، قطع میکنم! گوشی رو قطع کرد و گذاشت تو جیبش و دوتا دستاشو بالا آورد و تکون داد! مینیبوس نزدیک هایلی وایستاد و هایلی سمت بقیه برگشت و گفت: دگران رسیدند! استیو سریع از ماشین پیاده شد و گفت: راشل کو؟! هایلی اشاره به پشت سرش: با میشل و کای اونطرف رفتند..دنبال هلیکوپتر. استیو لباشو خیس کرد و با حرکت سر گفت: منم میرم! استیو سریع رفت، نامجون هم پیاده شده بود و حرفاشون رو شنیده بود و بدون درنگ دنبال استیو دوید! هایلی با تعجب به رفتن نامجون نگاه کرد و با اخم گفت: خدا بخیر کنه با این و جاستین! از افکارش اومد بیرون و سرشو تکون داد و به مینیبوس نگاه کرد و با چهره مظلوم تهیونگ روبرو شد که بهش نگاه میکرد! هایلی با چهره متعجب و چشمای گرد بهش خیره شد و خشکش زد.. همینجور به هم خیره شده بودند و بقیه هم پیاده میشدند.
هلیکوپتر توی جای از قبل برنامه ریزی شده که خلوت بود و کسی اونجا نبود فرود اومد. راشل و کای و میشل رسیدند و پشت دیوار قایم شدن و منتظر موندن. راشل سر دیوار وایستاده بود نگاه میکرد.. چند نفر از هلیکوپتر با چند جعبه سیاه پیاده شدند. کای اومد جلو و نگاه کرد.. داشت نفس نفس میزد، به هلیکوپتر اشاره کرد و گفت: خودشونن! میشل دستی به موهاش کشید و گفت: خب.. حالا؟! راشل چشماشو محکم بست و دستی به چشماش کشید و به اون دو نفر نگاه کرد.. بعد با خستگی گفت: منتظر میمونیم! [کات] استیو و نامجون از یک سمتِ دیگهای که دیوار روبروی راشل اینا بود رسیدن. نامجون با نگرانی به اطراف نگاه میکرد و گفت: کجان؟! (راشل و اینارو روبروشون دید و لبخند کمرنگی زد) اونجان. [کات] جاستین به اون سه نفر رسید و نفس زنان گفت: راشل؟! میشل و راشل و کای بهش نگاه کردند و راشل با تعجب گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟! جاستین با مظلومیت و هیجان گفت: اومدم کمک! میشل با اخم و چندش: دقیقا چه فایده ای داری؟! استیو به نامجون نیم نگاهی انداخت و گفت: بریم پیششون.. فقط سریع که زیاد تو دید نباشیم. نامجون سری تکون داد و چند قدمی جلو اومدن.. یهو صدای یه نفر اومد که داد زد: اینجا چهخبره؟! (داد زد) نهههههه!! استیو و نامجون سر جاشون خشک شدن. راشل و میشل و کای و جاستین به استیو و نامجون نگاه کردن و همه با هم تعجب کرده بودن. کای با تعجب: نکنه زامبیا اینجا هم حمله کردن. راشل سریع از پشت دیوار بیرون اومد و نگاه کرد و کسی نبود. از پشتِ یک در میله ای دید که یک زامبی به یکی حمله کرد. تعجب کرد و زیر لب گفت: لعنتی. برگشت و گفت: بچه ها بیاین اینجا. همه اومدن راشل خطاب به استیو و نامجون: شما کِی اومدین؟ چرا اینجایین؟ استیو: مجبور شدیم زامبیا حمله کرده بودن. راشل تعجب کرد و سری تکون داد کمی مکث کرد و گفت: خیلی خب.. و رو به میشل: تو و استیو و جاستین برین داخل هلیکوپتر و هر چقدر پادزهر هست رو حمل کنین بیارین..(رو به کای و نامجون) شما همراه من بیان. [کات] (صحنه چهره تهیونگ پشت شیشه مینیبوس را نشان میدهد که به پایین نگاه میکند.. دوربین نگاهِ تهیونگ را دنبال میکند و چهره هایلی نمایان میشود که به مینیبوس تکیه داده و داره با دستاش ور میره 💫) یهو صدای داد میاد. هایلی با تعجب صاف وایمیسته و به اطراف نگاه میکنه و چند تا زامبی دورتر میبینه. چهرش اخمو میشه و متعجب و زیر لب با حرص: گندش بزنن. با سرعت سوار مینیبوس میشه و سمت فرمون میره و داد میزنه: برنامه عوض شد... زامبیا اینجا هم حمله کردن میریم پیش راشل اینا تا سوارشون کنیم. پشت فرمون نشست و مینیبوس رو روشن کرد و گاز داد.
میشل و جاستین و استیو داخل هلیکوپتر بودن و ساک های سیاه پر پادزهر رو دست به دست میکردن. در همین حین میشل: خوب چکشون کردی؟! استیو یک ساک داد دست میشل و گفت: آره(آخرین ساک رو برداشت و وایستاد) ولی یه چیزی این وسط درست نیست. میشل یک ساک رو دست جاستین داد و برگشت و استیو رو نگاه کرد و گفت: چی؟ استیو با چهره پریشون: اگه اینا کار رئیس جمهوره.. پس چرا باید به شهری که در حال حاضر خودش توش ساکنه حمله کنه؟ میشل: اممم اینم حرفیه... من نمیدونم.. سیاست کثیفترین چیزیه که دیدم.. (از هلیکوپتر بیرون میشه) زود بیا تا اینجا حمله نکردن. استیو با ساک دستش از هلیکوپتر پرید پایین. [کات] راشل بیرون از محوطه اومد داخل خیابون وایستاد و نگاه کرد زامبیا دور بودن ازشون ولی داشتن به سمتشون میومدن. راشل مینیبوس رو از دور دید که سمتشون میاد، دستاشو بالا آورد و تکون داد. مینیبوس چراغش روشن خاموش شد و راشل دستاشو آورد پایین. [کات] نامجون داخل همون محوطه هلیکوپتر وایستاده بود و به تهیونگ زنگ میزد. گوشی رو رو گوشش گذاشت و به اطراف نگاه کرد. توی یک ساختمون شیشه ای که بالا و سمت چپش بود یک زامبی حمله کرد به یک مرده و شیشه شکسته شد و میخواستن بیفتن روی کای. نامجون با تعجب و هول زده گوشیش رو انداخت و بلند گفت: کاااای..مواظب باااااششش. به سمتش دوید و اونو پرت کرد اون طرف اون مرد و زامبیه روی نامجون افتادن و هر سه خوردن زمین. زامبیه روی مرده بود. نامجون سریع بلند شد و سمت زامبیه رفت و اونو پرت کرد اون طرف و افتاد رو زمین و با پاش به سر زامبیه لگد میزد تا بمیره و زامبیه مرد. یهو صدای کای اومد: نامجوووننننن. اون مرده زامبی شده بود و به نامجون حمله کرد و نامجون دستشو آورد جلو و زامبی ساعد نامجون رو گاز گرفت. راشل برگشت تا اونارو صدا کنه که با صحنه روبرو شد و خشکش زد و چشماش گرد شد. (صدا قطع شده و صحنه آهسته چهره نامجون راشل و کای رو نشون میده) (صدا برمیگرده و نامجون زامبی رو با دستش پرت میکنه اونور و با لگد میزنه و زامبی میمیره) راشل آروم:نامجون..... نامجون روی زانوهایش میفته و راشل داد میزنه: نااامممجوووونننننن. میشل و استیو و جاستین به اون سه از دور نگاه میکنن و میبینن که نامجون رو زمین افتاده. میشل: نامجون... جاستین سریع سر یک ساک رو باز میکنه و یک پادزهر و سرنگ برمیداره و به سمتشون میدوه. (صحنه چهره نامجون رو نشون میده که چهرش پر رگ شده و داره میلرزه🧟) [کات] (تصویر درِ اتاقی را نشان میدهد و دستی وارد چارچوب تصویر میشود و در میزند.) صدا از داخل اتاق: بیا تو. در باز میشه و شخص وارد اتاق میشه و چهره ای که پشت میز نشسته (رئیس جمهور کره) تصویرش صاف میشه و میگه: خوش اومدی مایکل. (تصویر چهره مایکل بروس را نشان میدهد🌞) آقای بروس لبخندی میزنه میگه: ممنون... دایی!

دیرین دیرین تامااااام تا پارت بعد ببینیم چی میشه😐😂 بوس به کله هاتون که انقد صبورین 😗❤️ برین تا آخر ببینین چی نوشتم/:🌞❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا ادامه ندادی؟😢💔
هعی تو رویا باید پارت بعدیو ببینیم
دلم برا همتون تنگ شده.......
عه اینجا....
عالییی
الان من دلم پارتای بعدی رو میخواد باید چیکار کنم؟🫠
عهه اینجایی؟😂
منممم
منم خیلی دلم میخواد
هیچ منتظر معجزه باش🗿😂
عه یادش به خیر با اینکه تو اینجا خاطره زیاد داریم اما واقعا خودتون میدونید چیه دیگه لازم نیست که من استفاده کنم که منتشر نکنه دیگه خودتون بفهمید/:
با اینکه رویداد و مراسمات خاصی نیست اما خب. . . 😂💔
عه سارییییییییی
ی لحظه اومدم یاد خاطرات کنم دیدم اینجایی🗿😂😂😂
بجا اینک خاطراتو زنده کنی برو واتپد🗿✨
سلام خوبی
سلام بچه ها اگه اینجا هستید و پیاممو میبینید لطفا Link گروه وات رو بهم بدید ممنونم
سلاممممم اولین تست بصیرا و نگاه کن
باشه حتما ممنون
چرا پارت بعد نمیادددد:(
تستمو نگاه کن متوجه میشی:)
کسی link wattpad بشرا و بصیرا رو داره؟
من دارم
Link سخته میتونی تایپ کنی؟