
هوراااااا اومددددد😐😂❤

[آمریکا] سانا توی یک اتاق روی زمین پشت یک میز کوتاهِ کوچولو نشسته بود. لپتاپی که جاستین کش رفته بود رو باز کرد و روشن کرد. نیم نگاهی به فلش روی میز که جاستین اطلاعات اون یکی سیستم رو توش ریخته بود انداخت. در باز شد و جاستین وارد اتاق شد. جاستین دستی به صورتش کشید و کنار سانا نشست و به لپتاپ که داشت روشن میشد نگاه میکرد: خب..! سانا به جاستین نگاه کرد و لبخند زد و گفت: مامان بابای پرحرفی داره! جاستین به سانا با تعجب نگاه کرد و گفت: ها؟! سانا: دوستم رو میگم.. مامان بابای پرحرفی داره..! جاستین خندید و به زمین نگاه کرد و گفت: آره..(به سانا نگاه کرد) البته خب حق هم دارن بپرسن شما اینجا چیکار میکنید..(نیم نگاهی به لپتاپ انداخت) منم گفتم خونمون به تعمیر نیاز داشت ما هم پول اضافی برای موندن توی هتل نداشتیم و اومدیم مزاحمتون شدیم. سانا ابرویی بالا انداخت و بعد هر دو به لپتاپ نگاه کردن و سانا: خب..! جاستین خودشو کمی جلو کشید و با دقت نگاه میکرد. سانا درمانده به صفحه مانیتور نگاه کرد و گفت: رمزش چیه؟! اوفی کشید و آرنجاشو روی میز گذاشت و با دستاش کلشو گرفت. جاستین که همینطور به مانیتور خیره شده بود: پنج بار فرصت داده و اگه هر پنج بار اشتباه بزنیم تمام اطلاعاتش پاک میشه..؟ سانا همینطور که کلش تو دستاش بود سرشو چرخوند و به جاستین نگاه کرد و گفت: حالا چیکار کنیم؟ هیچ ایده ای هم واسه رمزش نداریم..(اوفی کرد و صاف نشست و دستاشو رو میز گذاشت و به روبرو خیره شد) یهو چشماش گرد شد و به جاستین نگاه کرد و گفت: اسم دخترش الینا بود نه؟! جاستین به سانا نگاه میکنه و میگه: آره ولی اینکه بیاد اسم دخترشو بزاره یکم تابلو نیست؟! سانا مکثی میکنه: عااام آره ولی خب بازم امتحان کنیم...! جاستین سری تکون میده و اسم الینا رو وارد میکنه و اشتباه بود. سانا: چهار فرصت دیگه هم داریم/: (دوتا دستاشو روی زمین میزاره و خیره به روبرو..) ب نظرت رمز همچین لپتاپ مهمی رو امکان داره که جایی یادداشت کنه؟! جاستین: فک نکنم..سکوتی میشه و بعد چند لحظه یکآن جاستین یاد صحنه قتل بابای راشل میفته که باباش به آقای بروس میگفت سو هیانگ! جاستین یهو بلند میگه: سو هیانگ. سانا با تعجب بهش نگاه میکنه و میگه: چی؟! جاستین به سانا نگاه میکنه: سو هیانگ اسم دیگه آقای بروسه فکر کنم و تا جایی که من یادمه هرکسی این اسمش رو نمیدونه! سانا: عجب..! اممم خب امتحان کن/: جاستین خودشو جلو میکشه و اسم سوهیانگ رو وارد میکنه. اشتباه بود/:. سانا: مطمئنی املاشو درست نوشتی..(جاستین بهش نگاه میکنه) نمیدونم یا مثلاً شاید باید به کره ای بنویسی! (به لپتاپ نگاه میکنه) هنوز سه فرصت دیگه هم داریم! جاستین اسمش رو یجور دیگه مینویسه و بازم اشتباست! جاستین: خب به کره ای امتحان میکنم! از اونجا که کیبورد زبون کره ای هم داره و از ترنسلیت کمک میگیره اسمش رو مینویسه و تایید رو میزنه. رمز درست بود و وارد لپتاپ میشه. سانا و جاستین به هم نگاه میکنن و لبخند میزنن.

[کره جنوبی] داخل یکی از اتاق های هتل استیو روی تخت نشسته بود و راشل هم کنارش روی تخت نشسته بود و پاکپائو هم اون سمت تخت روی صندلی نشسته بود. نامجون هم جدا از اونا وایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود. راشل به استیو: الان حالت بهتره؟! استیو چشماشو میبنده و سری تکون میده و به راشل نگاه میکنه و میگه: آره... ممنون.(لبخند میزنه) پاکپائو همینطور که به استیو نگاه میکنه: کار آقای بروسه؟! استیو به پاکپائو نگاه میکنه و میگه: آره! پاکپائو همینطور که به استیو نگاه میکنه: پس...(به راشل نگاه میکنه) میدونه ما کجاییم... و هر لحظه ممکنه که حمله بکنه/: استیو در حالی که به پاکپائو و راشل نگاه میکنه: فکر نمیکنم انقد احمق باشه که افراد خودش رو توی یک شهر پر از زامبی بیاره. پاکپائو: مطمئن باش پست تر از این حرفاست../: نامجون که همینطور به حرفهای اونا گوش میداد یهو گفت: چرا افرادشو بیاره وقتی میتونه از این همه زامبی استفاده کنه؟! هرسه به نامجون نگاه کردن. راشل نگاهشو از نامجون گرفت و به زمین خیره شد و گفت: اوممم شاید! بعد چند لحظه سکوت استیو به همشون نگاه میکنه و میگه: باید زودتر از اینجا بریم! پاکپائو به استیو نگاه میکنه: وقتی تونسته الان بفهمه ما کجاییم قطعا هر جا بریم باز هم میفهمه رفتن چه فایده ای داره؟! راشل همینطور که سرش پایین بود به پاکپائو نگاه کرد و گفت: اوهووم.. فایده ای نداره... تنها راهش اینه که آقای بروس رسوا بشه و پادزهر پیدا بشه. نامجون: اما چطوری؟! یهو در اتاق زده شد. هر چهار نفر نگاه کردن. تهیونگ بود. تهیونگ یه نگاهی به هر چهار نفر انداخت و گفت: عااااممم...(به راشل نگاه میکنه) راشل اون دوستت تو آمریکا که اسمش جاستین بود ایمیل داده! راشل کمی خوشحال شد و استیو و راشل به هم نگاه کردن.

راشل و استیو و کای قسمت پذیرش هتل نشستن و تهیونگ و نامجون دو طرفشون و پاکپائو هم روبروشون. راشل ایمیل رو که خوند خودشو عقب کشید و به صندلی تکیه داد و به زمین خیره شد و به فکر فرو رفت. تهیونگ در حالیکه که به صفحه لپتاپ نگاه میکرد: یعنی... پادزهر توی کُرَست؟ استیو به تهیونگ نگاه میکنه و میگه: بله، و انگار توی شهر دئگو! راشل همینطور که به زمین خیره شده: و جایی که رئیس جمهور مستقر شده! سرشو بالا میگیره و با پاکپائو چشم تو چشم میشن. (کات) همه دور هم نشسته بودند. کای نگاهی به همه میکنه و میگه: من از شهر دئگو درخواست کمک کردم و تا فردا کمک میرسه..(به زمین نگاه میکنه) خب راستش یذره زود جواب دریافت کردم و این خیلی هم خوبه. (لبخندی میزنه و به بقیه نگاه میکنه) جین به کای نگاه میکنه و میگه: از کجا معلوم که دئگو هم پرِ زامبی نباشه یا به اونجا حمله نشه... (به بقیه نگاه میکنه) خب بالاخره اتفاقه دیگه..میفته. راشل که تکیه داده بود و دستاشو بِهَم قلاب کرده بود و به زمین خیره شده بود نچی کرد و گفت: به اونجا حمله نمیشه..(همه به راشل نگاه میکنن) چون رئیس جمهور اونجاست! چانسو که به راشل نگاه میکرد: خب..(همه به چانسو نگاه میکنن) چه ربطی داره؟ (نگاهشو از راشل به زمین تغییر میده) یعنی.... میگی کار رئیس جمهوره؟! (با تعجب به راشل نگاه میکنه و بقیه هم با کمی تعجب به راشل نگاه میکنند) راشل به چانسو نگاه میکنه: مطمئن نیستم! (نفس عمیقی میکشه) چون قراره کمک فردا برسه.. یه تعداد کم اگه بخواین همراه من الان بیان که بریم دئگو برای پیدا کردن پادزهر. بقیه هم همینجا میمونن تا فردا کمک برسه. یونگ به راشل: خب شما هم فردا بیاین چه فرقی میکنه؟! راشل به یونگ نگاه میکنه و میگه: چون از طرف دولت میاد شمارو قرنطینه میکنن تا ی مدت چون از شهر آلوده اومدین و منم نمیتونم واسه پیدا کردن پادزهر صبر کنم! راشل به کای نگاه میکنه: تو همراه من میای، به هوشت نیاز دارم! کای لبخند کمرنگی میزنه و سرشو تکون میده. سونگ همینطور که رو صندلی لم داده، خودشو میکشه جلو و میگه: منم میام! آقای مین به سونگ نگاه میکنه و میگه: سونگ، خیلی خطرناکه! سونگ به باباش نگاه میکنه و پوزخند شیکی میزنه و میگه: واااو چه جذاب! آقای مین تسلیم میشه و نفس عمیقی میکشه و اول به زمین و بعد به راشل نگاه میکنه و میگه: پس منم میام! راشل: شما مطمئنین؟ سونگ: صددرصد. آقای مین: بله. یوجین: منم میام. راشل بهش نگاه میکنه سری تکون میده و میگه: همینقدر کافیه هرچی کمتر باشیم بهتره... (بلند میشه) بهتره آمادگی بگیریم، از قسمت راه آهن میریم حدود دو و نیم ساعت راهه..(به پاکپائو نگاه میکنه) پاکپائو یه لحظه میای. پاکپائو سرشو تکون میده و با راشل یکم از بقیه دور میشن. پاکپائو: چیزی شده؟ راشل: حواست رو خوب جمع کن چون قراره از طرف دولت کمک بیاد ممکنه هر اتفاقی بیفته.. من بهشون اعتماد ندارم، تمام آمادگی هارو بگیر... خب؟ پاکپائو: حتما. پاکپائو میره و راشل سرشو میچرخونه و به بقیه نگاه میکنه که نامجون رو میبینه که داره بهش نگاه میکنه. راشل لبخند زیبایی میزنه و نامجون هم لبخند میزنه.

راشل و سونگ و کای و یوجین و آقای مین قسمت پارکینگ ساختمون هتل بودن. کای رفت که دروازه رو چک کنه. یوجین: با ماشین من میریم. راشل سری تکون میده: اوکیه. وسایل و اسلحه هاشونو توی ماشین میزارن. آقای مین: خیلی خب همه سوار شین(رو به سونگ) تو بمون و کای رو بِپا. سونگ سری تکون میده و اسلحه کمریشو برمیداره. آقای مین راننده میشه و راشل هم کنارش و یوجین هم عقب میشینه. آقای مین ماشین رو روشن میکنه و میچرخه و روبه دروازه ماشین رو نگه میداره. کای و سونگ روبروی هم بودن و به هم نگاه کردن و سری تکون دادن و کای شمرد: یک، دو، سه... کای در رو کشید بالا و آقای مین گاز داد و رفت بیرون و نگه داشت. زامبی ها متوجه شدن و صداهاشون دراومد/: و سمتشون دویدن. کای و سونگ اومدن بیرون و کای در رو کشید پایین و سونگ داشت زامبی هارو میکشت. راشل که داخل ماشین بود: یالاااا. سونگ به کای: تو بروو. کای دوید و سوار ماشن شد و سونگ به سر یک زامبی شلیک کرد و دوید سمت ماشین و سوار شد و آقای مین گازشو گرفت و رفت. (کات) نزدیک راه آهن بودن. راشل: رسیدیم فروشگاه نگه دارین که آذوقه برداریم. آقای مین سرشو تکون داد. رسیدن به فروشگاه که توی همون محوطه راه آهن ها بود. ماشین وایستاد و همه پیاده شدن. سونگ و کای ساک به دست به سمت فروشگاه رفتن و داخل شدن. آقای مین به ماشن تکیه داد و به اطراف نگاه میکرد. راشل: من میرم اون تابلو های جلو رو چک کنم. یوجین: منم میام. هردو باهم سمت تابلوها راه افتادن که صد متر دورتر بود. راشل: خوب انگلیسی حرف میزنی... هم تو هم خواهرت. یوجین به راشل نگاه کرد و گفت: اوهوم! من خودم دانشگاه قصد داشتم زبان انگلیسی بخونم. سونگ هم فیلم زیاد میبینه. هردو آروم خندیدن. راشل نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت و گفت: دلم واسه فیلم دیدن تنگ شده. یوجین: آخرین باری که دیدی کِی بود؟ راشل: اممم دقیق یادم نیست شاید یازده یا دوازده سالم بود...بعد از اون انقد سرم شلوغ بود که وقتش رو نداشتم..! یوجین لباشو جمع میکنه و سرشو تکون میده. رسیدن به تابلوها و وایستادن. راشل به تابلو نگاه میکنه و میگه: خب.. سمت چپی (به سمت چپ نگاه میکنه) که میره سئول، وسطی که (به راه آهن سمت چپ که بهشون نزدیک بود نگاه میکنه) میره دئگو.. خودشه. یوجین: اوهوم سمت راستیَم (به سمت راست نگاه میکنه و حرفشو میخوره) میره.... راشل هم به سمت راست نگاه میکنه و گله ای از زامبی هارو داخل یک قطار که درش بازه میبینه و چند تا از زامبی هم که بیرونن. راشل: بهتره هرچه سریعتر بریم..! (کات) سونگ و کای از فروشگاه میان بیرون با ساک پر. سونگ: خوشبختانه آب سرد هم داشت.

آقای مین که به ماشین تکیه داده بود: وااای چه خوب. آقای مین صاف وایمیسته: خب شما سوار بشین تا اون دوتا هم بیان. یهو یه مَرده که سر و صورتش پر خون بود از فروشگاه میاد بیرون و رو به سونگ با داد و زاری التماس میکنه: خانم خانم توروخدا... توروخدا...(میشینه و پاهای سونگ رو میگیره) منو با خودتون ببرین من نمیخوام یکی از اونا بشم لطفا. هر سه با تعجب بهش نگاه میکنن. مرده آقای مین رو میبینه و میره و پاهای اون رو میگیره: آقا.. آقا لطفاااا منو نجات بدین. مرده که پشت به سونگ بود، سونگ رد گاز زامبی رو روی شونه راست مرده میبینه و چشماش گرد میشه و سریع اسلحه برمیداره و سمتش نشونه میگیره و میگه: تو آلوده شدی! مرده سکوت میکنه و بلند میشه و وایمیسته میگه: نه نه اون .. بعد چشماش سفید میشه و عقلشو از دست میده. سونگ هم نشونه گرفته. آقای مین به راشل و یوجین نگاه میکنه که سمتشان میدون و راشل: نههههه. سونگ به مغز مرده شلیک میکنه و صدای شلیک بلند میشه و گله زامبیا اون طرف متوجه میشن. یوجین: سریییع راه بیفتین! یهو آقای مین و سونگ و کای چند تا زامبی رو میبینن که از پشت سر راشل و یوجین از سمت راست میان و میدون. تعجب میکنن و سریع سوار میشن. آقای مین ماشین رو روشن میکنه و گاز میده سمت راشل و یوجین. در همین حین در سمت شاگرد رو باز میکنه و دستشو دراز میکنه. سونگ هم از عقب همین کار رو میکنه. بهشون میرسن و راشل دست آقای مین رو میگیره و سوار میشه و یوجین هم دست سونگ رو میگیره و سوار میشه و درارو میبندن و راشل شروع میکنه به شلیک کردن. یوجین: مستقیم برو. آقای مین هم گازشو میگیره و از زامبی ها فاصله میگیرن و نفس راحتی میکشن. کای: کسی آب نمیخواد؟!

[آمریکا] جاستین توی فرودگاه بود و با گوشی داشت با سانا که خونه دوستش بود حرف میزد. سانا: ترس از دست دادن خیلی مزخرفه.. تو داری میری جایی که شاید برنگردی و منم نمیتونم جلوتو بگیرم! جاستین که روی صندلی نشسته بود لبخند دردناکی میزنه و صورتشو دست میکشه و میگه: هی هی.. من برمیگردم، (لحظه ای سکوت) قول میدم! سانا: وقتی آدما تو شرایط سخت قول میدن.. مطمئنا دارن دروغ میگن! اووف! جاستین: خداحافظی رو از این سخت تر نکن. سانا نفس عمیقی میکشه و میگه: خیلی خب فقط زنده بمون و سعی کن سر قولت بمونی...! جاستین میخنده: باشه. سانا: دوسِت دارم. جاستین لبخندی میزنه: منم دوسِت دارم. جاستین گوشیرو قطع میکنه و بلند میشه و راه میفته و تو راه گوشیرو توی سطل آشغال میندازه که ردیابی نشه/:. صدا بلند میشه: مسافرین محترمِ کره جنوبی، تمامی پروازها به دلیل مشکلات داخلی کشور کره جنوبی و خطرات آن کنسل میشود، جهت پس گرفتن پول بلیط خود به.....! جاستین ناامیدانه به اطراف نگاه میکنه و میگه: حالا چیکار کنم. اوفی میکنه عصبی میشه سمت کولش میره که روی صندلی گذاشتست. دستشو دراز میکنه که کوله رو برداره که یهو یکی دستشو میگیره. جاستین تعجب میکنه و به اون شخص نگاه میکنه و نمیشناستش. (تصویر چهره دختر را که هایلی جانر است نشان میدهد🙂🌼😂🫂) (موزیک هیجان انگیز...🌚🤘)

هورااااا بالاخره نوشتمش و گذاشتمش و اومد😂👩🦼 آها و بگم که اگه هایلی جانر رو نمیشناسید داستان "مواظبم باش" یا همون "take care of me" از خواهرم یا همون کاربر 《Umamy》 رو بخونید که متوجه بشید...☺😂💗 راستش شما فکر میکردید این دو داستان به هم ربط نداره... ولی ربط داره...😐😂🌼 مرسی که هستید🥲❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییی خداااا خیلی محشره داستان
عاشقش شدم
خیلی قشنگ ربط میدین داستان ها روخوشم اومد 💜💜💜💜💜💜💜
سلام گرانقدرا💐
عووووف چقد خلوته...
بیابد وات😐👐🏻
انتظار نداشتم اینقدر خلوت باشه😐✨
چندوقته اینوری نیومدم😐😂؟
من یادتون نرفته که؟
خوب حالا چه خبر😐😂
شنیدم دعوا کردین؟
سر چی/با کیا/حل شد/چجوری؟...(رهام فضول می شود😐😂)
و اگرم میپرسین کجا بودم...
خوب تو یوتیوب و گیم و ماینکرفت و کوفت و زهرمار😐😂😂😂😂
هعیییی تو پین نمیای😐💔
رهام اینور پیام دادی😐😐😐😐
ماکه اونوریم😐
براچی تورو فراموش کنم هان؟😑
دعوا رو ولش تموم شد رف😐✨
ینی انقد تو یوتیوب و گیم و کوفت و زهرمار غرق شدی دنیا رو ول کردی؟😑💔
سلام
دوسم دارین؟
سلام
خیلییییی😀
بلی:)♥
سلوممم
خیلییییییی☺💜
...
:/🧃
مرسی از همگی منم دلتنگ بودم🥲🫂🧖💫
منم خوب..اصن عالی... 🤼
عررررررر آیداااااا 😃
فکر کنم از فصل سوم دو پارت دیگه بشه که بنویسم...
بقیش واسه فصل چهارم میشه🌚
ژانننننننننننننن
فصل چهار 😂😂😂😂
باورم نمیشه😐
همه مهمون من به سلامتی بصیرا آب معدنی میزنیم🍹🍹🍹
چیه من دختر خوبی ام و از اینا👈🍷نمیخورم 😐شماهم نخورین ضرر داره😑
ایحح ایحح ایححخ کارمون بع فصل چهارم کشیددد😐😂🍓
عععععرررررررر عررررررررررر فصل ۴ یوهووووووووو
من ازینا میخوام😐🍷
ایم هویج
هویچ ایز گود فور چشم😐🤘
هویج تیکه کلام من بووود😐🔪
آتنا کجایی امرو بم پیام ندادع😐💔
آتناااا کوجاییییییی
میگم آنتن قطی وصلی داره 😐آنتن اصل کره مون نیس😆