
😭😭 فایلم پاک شد..(برو داستان رو بخون میفهمی ماجرا چیه🤕)
حالا باید تنهایی اینجا چیکار میکردم؟... مطمئنا نمیتونستم توی یه شهر غریب تنهایی دووم بیارم.. پس نمیتونستم پاریس رو ترک کنم.. (هووف) ناچار به سمت پاریس برگشتم.. اما با یاد آوری دلیل ترک اونجا پاهام قفل شدن.. اشکهام سرازیر شدن.. واقعا چیکار باید میکردم؟؟.. میراکل باکس توی کول پشتیم بود... این باعث میشد مدام احساس کنم هر لحظه ممکنه سوهان از راه برسه..😭 نمیتونم... نه.. دارم زیر بار این مسئولیت نابود میشم... باید یه کاری انجام بدم... اما چیکار؟.. بار دیگه به پاریس چشم دوختم.. مردد به برگشت... توی لحظهی آخر تصمیمم رو گرفتم.. ولی تا اومدم حرکت کنم توی مغزم جرقهای شکل گرفت... با عجله به سمت شهر دویدم.. (تیکی... اسپانتس آن) بند یویو رو گرفتم و یویو رو پرت کردم.. تاب خوردم و روی سقف فرود اومدم.. دویدم و دویدم..
بالاخره رسیدم (((کیا یاد اون شعره افتادن که توی مهدکودک میخوندیم؟😂👋)))... ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم...(هوففف) از روی سقف فرودگاه تابلوی اعلانات رو چک کردم... یکی یکی همهی پرواز ها رو میخوندم..(آها) پیداش کردم.. پرواز فرانسه به چین... هواپیماش رو پیدا کردم... منتظر موندم تا وقت پرواز برسه.. ربع ساعت همینجور اونجا علاف ایستاده بودم تا بالاخره هواپیما رضایت داد به سمت باند فرودگاه حرکت کنه... خسته بودم.. تازه گرسنم هم شده بود.. به خودم روحیه دادم دنبال هواپیما دویدم... با افزایش قدرت پرواز کردم و پا به پای هواپیما هوا رو میپیماییدم (((😁😂))) وقتی رسیدم... از شدت خستگی تنها کاری که قبل از اینکه خوابم ببره تونستم بکنم این بود که بگم (تیکی اسپانتس آف)....*** چشمهام رو کمی باز کردم.. توی محیط غریبی بودم... از ترس چشمهای به سرعت باز شد و به دور و ور نگاهی انداختم...
کم کم همه چیز یادم اومد... من... من توی پاریس چیکار میکردم؟.. سر در نمیآوردم.. توی یکی از خیابونهای نزدیک برج ایفل افتاده بودم و جمعیت قابل توجهی بالای سرم ایستاده بود... افسر راجر مردم رو کنار زد تا به من برسه... با کنار رفتن مردم نور خورشید توی چشمم تابید و باعث شد دستم رو جلوش قرار بدم..*** توی ماشین افسر راجر نشسته بودم... به قول خودش داشت من رو میرسوند خونه... وقتی رسیدم بابا به شدت بغلم کرد.. داشتم زیر فشارش له میشدم.. اولین کاری که کردم این بود که برم طبقهی بالا و از جای میراکل باکس مطمئن بشم... چون وقتی توی خیابون بیدار شده بودم کنارم نبود... میراکل باکس وسط اتاق افتاده بود.. اما اتاق مثل همیشه نبود... کمی طول کشید تا متوجه تفاوتش بشم... کشو ها همه باز شده بودن و وسایلشون روی زمین ریخته شده بود...
(((الان قیافهم اینجوریه😠.. چون یه بار نوشتمش همهی فایل پاک شد دارم دوباره مینویسمش))).... تنها کاری که تونستم قبل از اومدن مامان و بابام به اتاق انجام بدم، این بود که میراکل باکس رو قایم کنم.. واسهم خیلی عجیب بود که مامان و بابا با دیدن وضع اتاق شوک نشده بودن... انگار فقط من بودم که نمیدونستم جریان چیه.. همه چیز جوری بود که انگار همه از چیزی خبر داشتن به جز من... **از زبون سوهان** ((فلش بک)) رفته بودم تا میراکل باکس و همینطور مقام گاردین بودن رو از مرینت بگیرم اما اون خیلی مقاومت کرد در آخر هم با یه حرکت ناگهانی از زیر دستم در رفت..... تا چند لحظه فقط شوکه اطراف رو نگاه میکردم.. یهو در باز شد و پدر مرینت وارد اتاق شد.. با دیدن من خیلی تعجب کرد... باید بهونهای جور میکردم.. پس بهشون گفتم که مرینت چیزی از من رو دزدیده....
البته دور از انتظار نبود که حرفم رو باور نکردن.. شاید طرز بیانم کمی مسخره بود.. اما باید قانعشون میکردم و اینکار برای من که سال ها توی معبد بزرگ شده بود مثل آب خوردن بود.. کافی بود چندتا دلیل براشون بیارم تا حرفم رو قبول کنن... با وجود حرف هایی که زدم.. متوجه شدم پدرش هنوز بهم شک داره.. ولی اجازه داد دنبال وسایلم بگردم.. حالا کاری که میخواستم بکنم این بود که توی وسایل مرینت دنبال نشونهای از محلی که ممکنه رفته باشه پیدا کنم... اما انگار هیچی به هیچی.. همهی وسایلش رو گشتم... لحظه ای که کاملا ناامید شده بودم چیزی پیدا کردم که مطمئنا کمکم میکرد... برش داشتم و با دیدنش چشمام برق زد....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها لطفا تست کمکک رو ببینید... تروخدا
مهمه
عالی بود😍
مرسی🥺
پارت بعد اومده 🥺
دیدم عزیزممم
عالی بود ♥
ممنون🥺
پارت بعد منتشر شده🥺
عالییی بود
🥺💝
عالی عالیه 🙂❤
مرسی🥺
پارت ۸ اومد..
فعلا که اینترنتم تموم شد 💔😐 اینترنت زدم میبینم 🙂❤
پارت بعد رو زود تر بزار
پارت بعد دیگه میره برای فردا...
الذن فرداست، بزارش
اهم اهم
با اجازه امروز یه پارت میزارم..
فردا امتحان دارم به هیچ عنوان نمیخوام امتحانم رو خراب کنم..
باشه
پارت ۷ دو ساعته توی بررسیه. چیکار کنم؟😫
شد ۳ ساعت...
احتمالا رد شه، مگه چی توش نوشتی؟
نه رد نشده بود... دوباره گذاشتمش منتشر شد... خواستی برو بخون..
منم سر نوشتن داستان یک شب این بلا سرم اومد
اوم..🤕 خیلی بده..
پارت ۸ اومد....
نیستی؟؟😕
به کامنتهای توی تستت جواب نمیدی...
حالت خوبه؟
خوندمش
یادمه یه بار گفتم هر صد سال یه بار میام تو تستچی
عالی
مرسی🥺
پارت بعد اومده🥺
آخجون
عالی بود
ممنون🥺
عالی قود
مرسی🥺
پارت بعد منتشر شده...