
امروز فقط یه پارت میزارم...
لحظه ای که کاملا ناامید شده بودم چیزی پیدا کردم که مطمئنا کمکم میکرد... برش داشتم و با دیدنش چشمام برق زد.... عصایی که اونروز گمش کرده بودم... پس مرینت برش داشته بود... مامان و بابای مرینت همینطوری بهم خیره شده بودن... مطمئن بودم که اونا میدونستن مرینت همچین وسیلهای نداره.. پس تنها حدسی که میتونستن بزنن این بود که اون عصا همون وسیلهی من بود که مرینت از من دزدیده بوده... متوجه شدم که اخمهای پدر مرینت توی هم رفتن... من در این مورد کاری نمیتونستم بکنم که احتمالا بعد از اومدن مرینت به خونه قراره تنبیه بشه... الان چیز مهمتری پیش روم بود... از خونهی اونا بیرون اومدم و سر عصا رو باز کردم و به سمت جایی که نشون میداد حرکت کردم... **از زبون آدرین** (((بلی بلی😁))) جایی رو نمیدیدم... هوا خیلی سرد بود...
سعی کردم دستم رو تکون بدم... اما نتونستم.. انگار اختیار هیچ چیز رو نداشتم... صداهای نا مفهومی رو میشنیدم.. ازشون سر در نمیآوردم... ولی وقتی صدا قطع شد احساس کردم از اون محل سرد بیرون اومدم و وارد جای گرمی شدم.. به هیچ عنوان نمیتونستم حرکت کنم.. احساس کردم چیزی روی سینهم افتاد.. چیزی که احتمالا جنسش از فلز بود.. چیزی مثل حلقه یا یه همچین چیزی.. با تماس اون شیء با بدنم احساس عجیبی پیدا کردم.. دوباره سعی کردم دستم رو بلند کنم و اینبار تونستم!!.. آروم چشمهام رو باز کردم.. دیدم خیلی تار بود.. نمیتونستم چیزی که مقابلم بود رو تشخیص بدم.. رنگها توی چشمم پخش شده بودن... کمی که گذشت دیدم خیلی بهتر شد.. ولی هنوز چیزی که مقابلم بود رو درک نمیکردم.. نگاهی به دستم انداختم و با دیدن آثار سوختگی روش وحشت کردم...
**از زبون ادوارد** (((الان بهم نگین ادوارد کیه خودتون میفهمین😁))) چطور تونسته بودم اینکار رو انجام بدم؟؟ بدون کوچک ترین احساس رحمی جون یه پسر بچه رو گرفته بودم.. بعد از اون شب مدام کابوس میدیدم... یه ماه بود که درست نخوابیده بودم.. چرا اینکار رو کرده بودم... عذاب وجدانی داشتم که لحظهای رهام نمیکرد... به لیوان ش*ر*ا*بی که روی میز بود نگاهی کردم و همهش رو یه جا سر کشیدم.. دنبال آرامش میگشتم.. ولی هیچ جا نمیتونستم پیداش کنم.. وقتی برای این کار مامور شده بودم بهم نگفته بودن قراره کسی بمیره.. داشتم همهی این ها رو به بهترین دوستم هریسون توضیح میدادم... به اینجای داستان که رسید هریسون پرسید(کی ازت خواسته بود اینکار رو بکنی؟) نگاهی بهش انداختم و گفتم( این عجیب ترین بخش ماجرائه..
اون شخص کسیه که حتی فکرش رو هم نمیتونی بکنی.... کسی که ازم خواسته بود اینکار رو بکنم آقـ...) احساس خفگی میکردم.. به هریسون چشم دوخته بودم که با لبخند شیطانی نگاهم میکرد.. کیسهای پلاستیکی روی صورتم بود که هر لحظه تنگ و تنگ تر میشد.. (هَـ..).... (هَـ... ریـ..) ..... شنیدم کسی میگفت (_کارش تموم شد قُربـ...) و دنیا جلوی چشمم به سمت تاریکی فرو رفت... **از زبون مرینت** روی تخت نشسته بودم در حین نوازش جیسون به نصیحتهای پدرانه و حوصله سر بر بابا در مورد دزدی نکردن گوش میدادم و توی دلم به سوهان ل*ع*ن*ت میفرستادم.. البته باید اعتراف کنم که در واقع به هیچ کدوم از حرفهای بابام گوش نمیدادم.. و حتی حالم داغون تر از این بود که بخوام وانمود کنم گوش میدم...
یک ماه برای فراموش کردن کسی که تا بی نهایت دوستش داری زمان خیلی کمیه😪 البته.. دیگه داشتم کم کم به نبودش عادت میکردم.. تکونی من رو به خودم آورد.. بابا دستاش رو روی شونه هام گذاشته بود و نگاهم میکرد.. با علامت سوالی توی نگاهم؛ نگاهش کردم.. پرسید(اصلا به حرفهام گوش میدی؟) ولی صدای زنگ تلفنی که منشاش جیب شلوار بابا بود، من رو از جواب دادن بی نیاز کرد.. تا بابا میرفت به تلفن جواب بده سرم رو گذاشتم روی بالشت و خوابیدم.. بیدار که شدم آدرین بالای سرم ایستاده بود و با چشمهای وحشت زده نگام میکرد...... نمیتونستم چیزی که میبینم رو باور کنم.. احساس میکردم نفس کشیدن برام سخت شده.. یعنی چی که اون این جا بود.. (تو....) صدام بد جوری میلرزید... نمیتونستم کلمهی روح رو بیان کنم... صورتم از ترس سفید شده بود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عه من چرا واسه این پارت نظر ندادم
نمیدونم😐😂💖
عاااااااااااااااااااااااالی عذاب وجدان گرفته بودم ادرین م.ر.ده 😂 ساعت چند پارت بعد رو میزاری؟؟
مرسی🥺
من که نگفتم زندهاست😄 (میخوام اذیت کنم😐)
از اونجایی که فردا امتحان دارم وقت نمیکنم امروز بزارم
فردا بعد از امتحانم میزارم😊
عاای بود تلوخدااا بعدی😍♥
مرسی🥺
عالی بود ولی پلیز زود بزار بعدیو اجی💜
مرسی🥺
فردا امتحان دادم امروز باید درس بخونم🤧
فردا از سر جلسهی امتحان برگشتم میزارم
اها بازم دستت درد نکنه 💜
سلام عالی بود ;-)
مرسی مهربونم🥺
خواهش میکنم:-)
پارت بعد اومد🙂
عاای بود
مرسی🥺
عالی بود
ممنون🥺