
اولا کپی نکردم و الهام گرفتم دوما. ناظر عزیز محترم لطفا منتشرش کن
ای خداچه خبره اینجا چقدر شلوغه..اه لعنتی الان وقتش بود؟بازم که خشاب خالی کردم…یه گوشه خلوت پیدانمی شه؟آهان اینجا بهتره…خدایا عجب شیرتو شیریه ها! آگرست:مواظب باشید پسرا هیچکدومشون نباید فرارکنن..حواستون به همه باشه… نادری:قربان…اون دختره اونجا چیکار می کنه داره خودش رو به کشتن می ده آگرست:ای وای…اون دیگه کیه؟دیوونه جلوی تیررس قرار گرفته …تو حواست به بچه ها باشه…اون احمد لعنتی فرار نکنه ها…من برم ببینم اون دیوونه کیه… نادری:باشه حواسم هست…شما هم مراقب باش مرینت:آیـــــــــــــــی… آگرست:ساکت شو تکون بخوری یه گلوله تو مغزت خالی می کنم…صدات دربیاد می کشمت …روانی جلوی گلوله وایستادی…از جونت سیر شدی؟ یا خدا این دیگه کیه؟وای دستش رو محکم گذاشته رو دهنم… آگرست: چته؟چرا اینقدر دست و پا می زنی؟ خب دیوانه دستش رو هم برنمی داره از رو دهنم…دیگه دارم خفه می شم…نه اینطوری نمی شه…می ریم واسه یه گاز جانانه آماده شیم بگیر که اومد… آگرست دستش رو برمی داره وهی تو هوا تکون می ده:اه…لعنتی…مگه س*گی گاز می گیری؟ مرینت در حال نفس نفس زدن -دستت رو گذاشتی رو دهن من نمی گی خفه می شم؟ تو دیکه از کجا پیدات شد؟ دست از پا خطا کنی با تیر…ای وای خدا اسلحه ام کو؟ آگرست با پوزخندگفت:منظورت اینه؟
اسلحه رو تو دستاش تکون میداد تا اومدم بگیرم کشید عقب آگرست:نه نه خانوم کوچولو این خیلی واست خطرناکه ممکنه خودت رو زخمی کنی… مرینت:حرف مفت نزن اسلحه ام رو بده به من وحشی شد.با خشم اومد جلو…چونه ام رو گرفت واز رو زمین بلندم کرد:احمد کجاست؟ مرینت: ولم کن وحشی…احمد؟من باید این سوال رو از تو بپرسم؟احمد لعنتی کجاست؟ نادری:قربان…قربان…کجایید� �بیاین خبرخوش دارم بچه ها جلوتر دم پمپ بنزین احمد رو دستگیر کردن…اینجاهم پاک سازی شد..قربان کجایین؟ آگرست:صبر کن نادری اومدم مرینت:ولم کن داری خ.فم می کنی… آگرست: ساکت باش حرف نزن همینطور که با یه دستش من رو گرفته بود کشون کشون منو کشید بیرون نادری:این بدبخت رو چرا اینطوری گرفتین؟ مرینت: بدبخت خودتی ولم کنید جفتتون رو می کشم… آگرست :مورچه چیه که کله پاچش باشه نادری با خنده:قربان…سردار کاشانی اینجان… مرینت:سردار آگرست:باشه می رم پیششون الان. بعد رو به من گفت:ساکت باش یه کلمه حرف هم نزن
مچ دستم رو محکم تو دستش گرفت. لعنتی چه هیکلی هم داره، نمی تونم دستم رو از تو دستاش دربیارم. گفت سردار، یعنی ممکنه پلیس باشن؟ به این که نمی خوره، خیلی وحشیه. دستم رو ول کن! آخ جون، الان حسابش رو می رسن! پیش سردار کاشانی و سرهنگ محمدی و یه سرهنگ دیگه احترام نظامی گذاشت. همچنان دستم تو دستاش بود. کنترل خودم رو از دست داده بودم. سردار- این بنده خدا رو چرا این طوری گرفتی سرگرد؟ سرگرد؟ اوه اوه چه گندی زدم، چقدر بهش فحش دادم! سرگرد- دستبند نداشتم قربان، مجبورم. هیچی نمی گفتم و ساکت و با یه لبخند شیطانی صحبت هاشون رو گوش می کردم. وایستا جناب سرگرد، الان حالت رو می گیرم، به من می گن مرینت آرمان (فامیلی مرینتو تغییر دادم چون تو ایرانن) سرهنگ محمدی- ول کن دست دخترم رو سرگرد، این که متهم نیست. سرگرد- متهم نیست؟ سرهنگ طلوعی با صدای آروم و زیر لب گفت: – ول کن دستش رو، اون پلیسه. سرگرد برگشت و با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد. پشت چشم براش نازک کردم و منی که تا اون موقع ساکت بودم، با حرص گفتم: – بهتون نمیاد سرگرد باشید. یه سرگرد آگاهی هوشمندانه تر بر خورد می کنه. یعنی شما نفهمیدید من پلیسم؟ در حالی که با اخم دستم رو ول می کرد، با حرص و خشم اندک گفت: – نه یونیفرمی، نه چادری، نه چیزی، از کجا باید می فهمیدم پلیسید سرکار خانم؟
خب راست می گفت، البته اونم یونیفرم نپوشیده بود، اما حق به جانب گفتم: – من مامور مخفی بودم و احتیاجی به یونیفرم نداشتم، قابل توجه شما جناب سرگرد گرامی! انتظار نداشت اون طور باهاش حرف بزنم. کارد می زدی خونش در نمی اوم. عا. شق کل کل کردن با مافوقام بودم، یه دختر شر و عاشق هیجان. چند دوره قهرمان تیراندازی و کاراته ی کشور شده بودم. از هیچی نمی ترسیدم. پدرم قاضی بود و داییم سرهنگ محمدی. از بچگی تو قانون بزرگ شده بودم. تو افکارم پرواز می کردم. سردار کاشانی- سروان آرمان کجایی؟ – ببخشید قربان، حواسم نبود. چی فرمودید؟ کاشانی- بهت تبریک می گم دخترم، کارت مثل همیشه عالی عالی بود. من به داشتن همچین ماموری تو دایره ی مامورین مخفی افتخار می کنم. پشت چشمی برای سرگرد نازک کردم. چپ چپ نگاهم می کرد. با لبخند کجی کنج لبم گفتم: – مثل همیشه انجام وظیفه بود قربان. سرهنگ طلوعی- الحق و الانصاف، حلال زاده به داییش می ره سرهنگ جان. همه خندیدن. سردار کاشانی- از تو هم ممنونم سرگرد آگرست، خیلی زحمت کشیدی. آگرست- کاری نکردم قربان. – زخمی شدید شما. دستتون خون ریزی کرده؟ ماشین آمبولانس اون جا هست، برید اون جا. کاشانی- آره پسرم، برو. ما هم می ریم اداره. منتظر گزارشاتون هستیم. خداحافظ. احترام نظامی گذاشتیم و رفتن. تنها شدیم. – ببینم دستتون رو سرگرد. آگرست دستش رو پس کشید و نذاشت به بازوش دست بزنم. – فقط می خوام ببینم چی شده، گلوله خوردید. آگرست- مهم نیست. – چرا مهمه. با طعنه ادامه دادم: – حیفه یه همچین نیروی کار آمدی رو اداره ی آگاهی به خاطر ندونم کاری و سهل انگاری از دست بده جناب سرگرد. با خشم نگاهم می کرد. اگه جاداشت حتما منو می کشت. (بچه ها فامیلی آدرین و بزارم صادقی یا همین خوبه تو کامنتا بگین)
از این که رو اعصابش راه رفته بودم خیلی خوشحال بودم و سر از پا نمی شناختم. راهم رو کج کردم که برم سوار یه ماشین بشم که همون همکارش رو دیدم. باتعجب نگاهم می کرد. مونده بود چرا من رو نگرفتن. خب حقم داشتن، من مامور مخفی بودم و درست عین خلافکارها لباس پوشیده بودم. یه مانتوی کوتاه سبز زیتونی با شلوار شیش جیب سبز ارتشی و شال و کتونی سفید، یه کمم گریم کرده بودم و درست شبیه معتادا خودم رو برنزه کرده بودم و لبام رو کبود، یه لنز قهوه ای هم توی جشمام گذاشته بود مثل همیشه دستکشهای مشکی توریم رو هم دستم کردم عادتی که از دوران نوجوانی داشتم و از سرم نمی افتاد. خداییش جرئت نمی کردم با این قیافه برم جلوی آینه. توی درگیری ها هم یه کم صورتم زخمی و کبود شده بود، اوه چه شود! قیافم حسابی دیدنی شده بود. هیچ کس باور نمی کرد سروان باشم. جلوش ایستادم و با سر آروم به سرگرد اشاره کردم. – حال رییست اصلا خوب نیست. گلوله خورده و عین خیالش نیست. تو برو لااقل به داد اون دست بی گناهش برس که داره تاوان لجبازی های صاحبش رو می ده. منتظر جوابش نموندم و راهم رو کشیدم و رفتم.
یک ماه از ماموریتم و دیدن اون سرگرد کاملا بد اخلاق می گذشت…داشتم استراحت می کردم وکارای کوچیک تر رو انجام می دادم.من بهترین مامور زن دایره بودم.به همین دلیل فقط تو ماموریت های خیلی بزرگ شرکت می کردم…دوباره یه ماموریت جدید…من جز دایره ی مامورین مخفی پلیس بودم…قرار بود دایره ی ما با دایره ی مبارزه بامواد م. خدر یک ماموریت مشترک دشوار بره…طبق معمول اولین گزینه هم من بودم… همه تو دفتر سردار کاشانی جمع شده بودیم…یه میز بزرگ بزرگ قهوه ای برای جلسات وسط سالن بود…با صندلی های چرمی و جلوی هر نفر یک بلند گو ویک بطری آب معدنی بود.سمت راست دایره ی ما نشسته بودن وسمت چپ هم دایره مبارزه با مواد مخدر… کاشانی:خب همکاران عزیز همه اومدن؟ سرهنگ طلوعی به صندلی خالی بغل دستش اشاره کرد:نه قربان سرگرد… حرفش تموم نشده بود که دیو سه سر وارد شد…اه این اینجا چیکار میکنه…خیلی خشک ورسمی احترام گذاشت ونشست…چون سرگرد پویا معاون بخش ما رفته بود دبی…من بغل دست سرهنگ نشستم واسه همین هم درست رو به روی این برج زه. رمار بودم… تو تمام مدتی که سردار پرونده رو توضیح می داد…به سردار نگاه می کرد…گاهی هم سری تکون می داد وچیزی می نوشت…من از قبل کل پرونده رو فوت آب بودم…زیاد گوش نمی کردم…چندین بار وقتی نگاهش به نگاهم افتاد وفهمید سعی در بازیگوشی دارم اخ. م شدیدی کرد اما کیه که اعتنا کنه… کاشانی:امیدوارم دوستان همه توجیح شده باشن یکم گلوم رو صاف کردم و با صدای نسبتا بلندی گفتم. عسل:درمورد پرونده بله اما درمورد ماموریت هنوز به طور کامل توجیح نشدیم جناب سردار کاشانی:مثل همیشه آماده ومشتاق.راستش این ماموریت یکم با ماموریت های دیگه فرق داره…ما باید دوتا ازمامورامون رو بفرستیم خارج از کشور و وارد این باند بشن البته بطور کاملا عادی… سرگرد:خب پس فرقش کجاست؟ماهمیشه همین کار هارو می کنیم دیگه کاشانی:بله اما اینبار باید یک ز. و. ج بفرستیم طلوعی:ما که تو این دوتا دایره ز. و. ج پلیس نداریم کاشانی:بله اما ما به یک مامور مرد احتیاج داریم ویک مامور زن…باید برن اونور آب..راه طولانی ای رو در پیش دارن محمدی:انتخاباتون… کاشانی:سرگرد آگرست و سروان آرمان (مرینت و آدرین خودمون 😂)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نمیشد اسماشون فارسی نبود🙃🙃🙃
رفیق عالی بود مثل همیشه و بسیار طنز 🤣🤣🤣😘
فقط توروخدا آگرست رو سادقی نکن
علی درستهههه
جچ: هادی
هوووووووووو درست نوشتممممم🎉🥳🤣
آفرین 😐😂
ج چ : صادر(صادق )
بازم خوب نوشتی 😂
اجمر(احمد)
مرسی بخاطر کامنتت نفسم
خواهش میکنم عشقم
احمد؟؟😐😂
مگه ایرانه؟😐
آره تو ایرانن
هوممم
عالییییییی بودددددد
ممنون
پارت ۲ و ۳ هم گذاشتم...
عالی بود خوشم اومد ❤❤
ممنون
پارت بعدی پلیز
برسیه عزیزم💖
گذاشتم....
تنکص