هستی بان تاریکی p3

از زبون ویدا:خیلی حس بدی بود سردم بود از بس جیغ زده بودم گلوم درد میکرد کاش میمردم راحت میشدم نمیدونم چه گناهی کردم اینجا گیر افتادم😢 طنابی که باهاش از سقف اویزون بودم پاره شد توسط چیزی که نمیدیدمش کشیده شدم روی زمین در اتاق خیلی سریع باز شد و منو خیلی سریع رو زمین کشید زمین سرد بود صورتم به زمین میخورد و کثیف میشد خدایا مگه من چه گناهی کردم

شدیدا سردم بود داشتم گریه میکردم و اون منو روی زمین میکشید تا اینکه در اتاق دیگه ای رو باز کرد و منو پرت کرد خوردم به دیوار درد توی تمام بدنم پیچید اونو اصلا نمیدیدمش غیب بود نمیدونم جن بود یا ادم هق هقم سکوت اتاقو شکست تروخدا بزار برم هرچی بخوای یا بزار برم یا منو بکش توروخدا ولم کن خسته شدم یهو دیدم پسری جلوم ظاهر شد به زیباییش هیجا ندیدم مدل موهاشو جایی ندیده بودم چه عجیب

چشمای مشکی داشت قد بلند داشت ساکت بود و به من زل زده بود نمیدونم چرا لال مونی گرفته بودم نمیتونستم چیزی بگم. پسره یهو منو بغل کرد دستو پامو باز کرد و با چسب دوباره دستو دهنو پامو بست گذاشتتم وسط اتاق چراغ هارو خاموش کرد شروع به کشیدن نقشی روی زمین با رنگ قرمز کرد

کلمه های عجیبی میگف ک تاحالا نشنیده بودم صداش هر لحظه بلند تر میشد......

پایان پارت سههههه😂تا پارت بعد سایونارا😂