آن چیست ؟‌(قسمت سوم)

هآی گایز 💓 ممنون میشم داستانمو بخونید قسمت اول و دوم در صفحم هست حتما بخونید نظر یادتون نره

داشتم مشقامو مینوشتم که یهو رفتم تو فکر . . یه نگاهی ب دور و برم کردم .. چی؟؟ پس عروسک کجاست؟؟ رفتم طبقه ی پایین و گشتم .. هیچ‌جا نبود ! یهو زنگ در خورد .. داشتم وحشت میکردم .. نمیدونستم چیکار کنم .. یعنی باید در و باز کنم؟

جارو رو برداشتم و یواش یواش رفتم سمت در پشتش قایم شدم و در و باز کردم و یهو میخواستم با جارو بزنم تو سر اشلی بیچاره ک یهو ایستادم گفتم: زهره ترکم کردییی اشلی: چیشده مگه جن دیدی؟ لیسا: واقعا داری اینو ازم میپرسی؟؟ چند روزه خواب نمونده واسم .. اشلی: ببینم تو واقعا حالت خوبه لیسا؟ لیسا: منظور-ت چیه؟؟ اشلی: همش داری چرت و پرت میگی دختر .. لیسا: چرت و پرت؟؟ ببخشیدا که همین یه هفته پیش بود که اون نوار لعنتی و پیدا کردیم و اون دختره ی جنی لیانا رو با خودش کشید تو چاه !

اشلی: داری سر به سرم میزاری؟؟ .. یهو رفتم تو فکر .. یعنی چی؟ چرا اشلی هیچیو یادش نیست؟؟ بعد الکی خندیدم و گفتم: بیا تو ، ول کن . . داشتیم میرفتیم طبقه‌ی بالا تو اتاقم که اشلی گفت: بوی خوبی میاد ، مامانت چیزی درست کرده؟ یه دیقه رفتم آشپزخونه رو نگاه کردم . . گفتم: آره فک‌کنم ، احتمالا یادش رفته تو نامه واسم بنویسه .. یه تیکه پای میخوای؟ اشلی: هومم ، چرا که نه .. مشغول خوردن بودیم ک ازش پرسیدم: مسافرت چطور بود؟ اشلی: کدوم مسافرت؟

اشلی: کدوم مسافرت؟ لیسا: چی .. یعنی .. شما اصلا نرفته بودین مسافرت؟ تو مارنی جنیفر آنیتا ملیسا؟ اشلی:فک کنم مشکل روحی پیدا کردیا . . لیسا: میدونستم تو هیچوقت حرفمو باور نمیکنی! ولی من بهت ثابت کردم! ما دیدیمش! هممون! اشلی : لیسا باید .. باید ی چیزیو بهت بگم .. لیسا: چی؟ اشلی یهو زد زیر گریه و بغلم کرد .. ولی طولی نکشید ک تو گوشم زمزمه کرد: من هیچوقت تو رو ول نمیکنم لیسا !

بعدم چاقو رو برداشت و تو شکم خودش فرو کرد .. از دهن و چشمش خون میبارید که افتاد رو زمین و چاقو رو پرت کرد .. رفتم کنارش .. لیسا : نه اشلیییی نه! تو نباید بمیرییی! خواهش می‌کنم بمون! لیــاناااا این انصاف نیست تو نباید این کارو بکنی اشلیییییییی.....

تا اینو گفتم با ترس از خواب پریدم چی ؟ خدای من این ی خواب بود؟ با ترس و وحشت برای اشلی زنگ زدم اشلی : الو سلام لیسا من (لیسا): اشلیییی تو خوبییییی خداروشکرررر داشتم سکته میکردم دختر! اشلی : لیسا تو حالت خوبه؟ من : آره خیلی خوبم خوشحالم که زنده ای اشلی : مگه قرار بود بمیرم؟ من : نه من فلا بای اشلی : لیسا زده به سرت ها! بای رفتم روی میز نشستم تا مشقم رو بنویسم

خلاصه مشقم رو نوشتم و میخواستم برم یکم غذا بخورم مامان : لیسااا دخترم برو یکم شیر بخر ! من :واییی مامان خستمه مامان : امشب اکیپت قراره بیان ها میخوام دسر درست کنم من: باشه مامان‌.. داشتم با دوچرخه میرفتم که شیر بخرم که یهو ی پسر کوبید به دوچرخه و من افتادم گفتم: چه مرگته؟ گفت : آخی الان میخوای چیکار بکنی بری پیش مامانت گریه کنی؟ کوچولو... من بهش محل ندادم و رفتم شیر خریدم و اومدم خونه مامان من اومدم مامان : خوش اومدی حالا شیر رو بده من : بیا

رفتم توی اتاقم که آرایش کنم وقتی خودمو تو آینه دیدم ی چیزی توجه منو جلب کرد آینه برامدگی داشت یکم هلش دادم بعد پشت اون آینه کلی عکس از صاحبخونه و خانواده های قبلی خونمون بود تا به خودم اومدم آینه رو بستم و خودمو درست کردم یهو یکی در زد سریع دویدم و در رو باز کردم ملیسا و .جنیفر و . اشلی و. مارنی و.آنیتا گفتن سلاممم همدیگه رو بغل کردیم اون شب کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا اون دسر خوشمزه گفتن که فردا شب باهم بریم کافه منم قبول کردم

خیلی ممنون که تا اخر خوندی👭 👫اگه خوشت اومد💗 لطفا لطفا پلیززززز نظر یادت نره 💘خیلی ممنون 💋 قسمت ۴ رو هم بخون تنکسس🍓