
سلام بچه ها من این رمان کوتاه رو به مناسبت تولد تهیونگ نوشتم امیدوارم حمایت کنید و دوستش داشته باشید ❤️ ناظر جونی لطفا نه رد کن نه خصوصی 🥺🤝❤️
تهیونگ : روی نیمکت پارک نشسته بودم و پرنده ها رو میشمردم تا بیاید. بهشون سنگ مینداختم. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلویم رژه میرفتند... یک ساعت از وقتِ قرار می گذشت... نیومد. نگران، کلافه، عصبی، دستی داخل موهایم کشیدم... لعنتی زیر لب فرستادم و به شاخه رزی که دستم بود نگاه کردم بیچاره سر خم کرده و پژمرده شده بود. انگار اونم مثل من از این همه انتظار کلافه شده بود... دیگه صبرم لبریز شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم رو سرِ پرنده ها خالی کردم... گل رو هم پرت کردم روی زمین، از حرص زیاد پامالاش کردم، گَند زدم بهش . گلبرگهاش کَنده شده و بود و کاملا له شده بود... نفس عمیقی ناشی از حرص کشیدم... بعد، یقهی پالتوم رو بالا دادم، دستام رو توی جیبهاش فرو کردم، راهم و کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش رو از پشتِ سرم شنیدم... آهی : یااااا تهیونگااا کجا داری میری؟وایسا !! بی توجه بهش به راهم ادامه دادم ، حتی برای دعوا مرافعه هم که شده به طرفش برنگشتم و از پارک خارج شدم... صدای تند قدمهاش و حتی صدای نفسنفس زدناش رو به وضوح از پشت سرم میشنیدم. اما باز هم مصمم رو به جلو حرکت کردم . خیابون رو با دو گذشتم. هنوزم داشت پشت سرم میاومد. صدای تق تق برخورد پاشنهی چکمههاش با آسفالت رو میشنیدم. میدویید و صدام میزد ... آهی : یااااا تهیونگا با توام!!! یه لحظه وایسا لعنتی...هوووف نفسم بُریییید... رسیدم اونطرفِ خیابون، وایسادم جلو در ماشین. هنوز پشتم بهش بود. کلید رو انداختم که در رو باز کنم، بشینم و برم برای همیشه! نمیدونم چرا !...ولی اینقدری توی اون لحظه عصبی بودم که ممکن بود هر تصمیمی بگیرم مثل جدایی! ... در ماشین رو هنوز باز نکرده بودم که با صدای بوق و ترمزی شدید و فریاد نالهای کوتاه سرجام خشک وایسادم ...با سرعت به پشت سرم برگشتم !... با صحنه ای که دیدم قلبم یک آن از تپیدن ایستاد ، خودش بود! اون آهی بود! پخش آسفالتِ کف خیابون شده بود. رو به روی ماشینی افتاده بود که بهش زده بود و رانندهاش هراسان از ماشین پیاده شد و طرفش دوید ... سرش به آسفالت خورده بود و پکیده بود... خون هم راهش رو کشیده بود و به سمت جوی کنارِ خیابون میرفت. خشکم زده بود هم ترسیده بودم هم هول شده بودم حس میکردم خونِ توی رگهام بسته! بدنم لرزه عجیبی گرفته بود و پاهام قدرت حرکت نداشتن به سختی از جام کنده شدم و به طرفش حرکت کردم ، گیج و منگ بالا سرش وایسادم. هاج و واج نگاهش میکردم. توی دست چپش بستهی کوچیکی بود که با ظرافت خاصی کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش. نگاهم روی آستین ژاکت صورتیش سُر خورد ...در اثر ضربه بالا رفته بود و ساعتش نمایان شده بود! چشام به صفحه ی شکسته ی ساعت دوخته شده بود ساعت چهار و پنج دقیقه بود.
نگاهم و از ساعتش گرفتم به ساعت خودم نگاه کردم : پنج و پنج دقیقه بود . گیج ، درب و داغون به ساعت رانندهی بختبرگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود! تازه فهمیدم قضیه از چه قراره ! با درک موقعیت اطرافم حس میکردم نفسم توی سینه ام حبس شده و بالا نمیاد . زانوهام دیگه تحمل وزنم رو نداشتن ...پاهام سست شد و افتادم زمین... درست کنار بدن بی جونش قرار گرفتم ...زبونم توی کامم نمی چرخید و نمی تونستم کلامی به زبون بیارم فقط عین مجسمه بهش خیره شده بودم و میشه گفت تو اون لحظه منم مثل خودش نفس نمی کشیدم... توی این موقعیت کوفتی تنها عضو بدنم که هنوز از کار نیفتاده بود گوش هام بودن ... صدای اطرافم رو میشنیدم و درک میکردم! مردم دورمون حلقه زده بودن و یکی میگفت زنگ بزنید آمبولانس بیاد وضعیتش خیلی وخیمه ممکنه هر لحظه بمیره ! نمیدونم چرا ولی توی اون لحظه وقتی این کلمه رو از دهن اون طرف شنیدم ...که گفت ممکنه هر لحظه بمیره! حس کردم کسی با پتک به پشت سرم کوبید ... باعث شد به خودم بیام و از حالت شک خارج شم ...زبونم دیگه جون گرفته بود و میتونستم حرکتش بدم پس با بغض و داد گفتم ... چرا باید بمیرههه؟ اون حق نداره بمیرههه ؟ اگه بمیره منم میمیرمممم ... پس این آمبولانس کوفتی کووو؟ چرا نمیاااد؟؟ حالا دیگه کاملا موقعیت رو درک میکردم و دیگه شکه نبودم به سمتش هجوم بردم و بدنش رو از روی زمین بلند کردم... سرش رو توی بغلم گرفتم... موهای بلندش رو کنار زدم شقیقه ی سمت راستش شکسته بود و خون صورت زیبا و موهای مشکیش رو خیسونده بود. بنظر میومد هنوز کاملا بیهوش نشده چون چشاش نیمه باز بود و بدنش از شدت درد میلرزید... دستم رو روی گونه اش نوازش وار کشیدم آروم صداش زدم : آهی... عزیزدلم، نمی خوای چشای قشنگت و باز کنی ؟ تو که نمیخوای من دق کنم؟میخوای؟خواهش میکنم چشات و باز کن ... بعد از گفتن این حرفم پلکاش لرز گرفت و کمی بیشتر بازشون کرد با صدای خفه و لرزونی گفت : م...م...من...و...ب...ببخش...ته...سعی کردم...د...دیر نرسم...می...می... میخواستم... برای...ت...تولدت...سوپرایزت کنم...و...ولی...گندزدم...(یه قطره اشک از گوشه ی چشم آهی پایین چکید، تهیونگ اونو با انگشتش پاک کرد بعد با بغض گفت : خواهش میکنم ادامه نده حرف زدن برات خوب نیست فقط بهم قول بده که قوی باشی و زود حالت خوب بشه ،باشه؟ آهی : ته...می..میدونی..از...چی...می...میترسم؟ +تهیونگ : از چی عزیزم؟منکه کنارتم +آهی : از ...این... میترسم...ک..که...دیگه...هی... هیچوقت...ت...تو رو... نبینم...آااااه (با پایان این جمله آهی یک نفس عمیق کشید و بعد کاملا چشماش رو بست و بی حرکت شد ... تهیونگ : دیگه تعادلم دست خودم نبود احساس میکردم مغزم داره فلج میشه ضربان قلبم شدت گرفته بود و اینبار خون درون رگ هام میجوشید فقط گریه میکردم و بلند بلند فریاد میزدم : نهههههه ...عزیزدلمممم ...چشاتو باز کننن...اگه تو بمیری منم میمیرمممم...آهیییی...خواهش میکنم تنهام نذارررر...
یک مرد جوون از جمعیت خارج شد و اومد سمتم و من و بزور از آهی جدا کرد ...همزمان با جدا کردن من از آهی ، آمبولانس سر رسید و رزیدنت ها سریع برانکارد رو آوردن و آهی رو روش خوابوندن، خداروشکر هنوز علائم حیاتی داشت و زنده بود ولی ضربان قلبش خیلی کند میزد... مرده بهم کمک کرد سوار آمبولانس بشم بعد هم بهم گفت : تو با آمبولانس برو منم با ماشینم پشت سرت میام اصلا هم نگران چیزی نباش باشه؟ سرم رو به نشونه تایید پایین آوردم و بعد با تمام نگرانی ای که داشتم سوار آمبولانس شدم پرستاری که همراه آمبولانس اومده بود به آهی تنفس مصنوعی وصل کرد و گفت : خوشبختانه یه بیمارستان خصوصی و مجهز همین نزدیکی هاست میریم همون جا شما هم اصلا نگران نباش این خانومی که من میبینم قوی تر از این حرف هاست، راستی میدونی گروه خونی شون چیه؟ تهیونگ : بله (+A) ... پرستار : خوبه ، اصلا نگران نباش فقط یکم خون از دست داده الان بهش خون وصل میکنم ... (پرستار به آهی خون وصل کرد ... اما باز هم علائم حیاتی آهی وخیم بود و امکان داشت هر لحظه قلبش از حرکت بایسته ...حتی دوام آوردنش هم تا این لحظه معجزه بود کسی چه میدونست! شاید بخاطر تهیونگ بود... تهیونگ : رسیدیم بیمارستان رزیدنت ها برانکارد رو از آمبولانس خارج کردن و به سرعت وارد بیمارستان شدیم وضعیت آهی اصلا خوب نبود تازه قبل از اینکه وارد محوطه بیمارستان بشیم یک آن قلبش از حرکت ایستاد ولی باز خودش برگشت باز توی راهروی ورودی بیمارستان ایست قلبی کرد این دفعه دیگه کاملا ضربانش رفته بود...ضربان قلب منم همراه اون رفته بود پرستار و اون رزیدنت ها با سرعت تخت آهی رو به سمت اورژانس هدایت کردن و وارد اتاق (CPR) شدن منم همراه شون رفتم ولی نگذاشتن وارد اتاق بشم...پشت در اتاق وایساده بودم و از شیشه گرد و کوچیکش به داخل اتاق نگاه میکردم ... پرستار از اتاق اومد بیرون... رفت و سریع یه دکتر آورد بالاسرش و ماساژ قلب رو شروع کردن اما بی فایده بود ضربان آهی برنگشت...اینبار دستگاه شک رو آوردن تا بهش شک وارد کنن هر بار که بر نمیگشت ولتاژ دستگاه رو بالا تر میبردن که برگرده اما خطِ روی مانیتور صاف و بی حرکت بود ، تکون نمیخورد 💔 انگار آهی دلش نمی خواست برگرده .... توی اون لحظه احساس میکردم روحم میخواد از تنم جدا بشه فقط با چشمام به جسم بی جون آهی نگاه میکردم و با قلبم التماس میکردم که دووم بیار تو نباید تسلیم بشی ... حالا دیگه اشکام بی اختیار میریختن و بدنم کرخت و بی حس شده بود تحمل این لحظه برام خیلی طاقت فرسا شده بود روحم تحمل این همه درد رو نداشت دیگه وزنم رو حس نکردم فقط یک لحظه چشام سیاهی رفت و ....
تهیونگ : با احساس سوزش و درد شدیدی توی سرم آخ ریزی گفتم و چشمام رو باز کردم... دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و با انگشتام فشار کمی بهش آوردم تا کمی از دردش تسکین بشه ولی با حس چیزی زیر انگشتام متوجه شدم سرم شکسته و باند پیچی شده با خودم گفتم ،چه اتفاقی برام افتاده؟! که یه لحظه همه چیز عین نوار از جلوی چشمام رد شد.... وحشت زده و با ترس شدیدی روی تخت نشستم ...واااای نه چه بلایی سره آهی اومد؟ ... با صدای بلندی داد زدم : پرستاااار.... کسی اینجا نیستتتت ؟؟.پرستاااار بیا این سرم رو از دستم در بیاااار میخوام برمممم ... پرستار سریع اومد کنار تختم و با لحن عصبی ای گفت : چتونه آقا ؟ صداتونو بیارید پایین ! نا سلامتی اینجا بیمارستانه هاااا تهیونگ : خیلی خوب متاسفام! لطفاً این سرم رو از دستم در بیارید میخوام برم ... پرستار : نه نمیشه سرم تون هنوز تموم نشده در ضمن دکترتون گفتن باید تحت مراقبت باشید ممکنه به سرتون آسیب جدی ای وارد شده باشه باید صبر کنید تا از سرتون عکسبردای کنیم_ تهیونگ با (عصبانیت): چی میگی خانم واسه خودت...من هیچ مرگم نیست بیا این کوفتی رو دربیار تا خودم درش نیاوردم _پرستار : بهتون که گفتم نمیشه برای ما مسئولیت داره _تهیونگ : که اینطور! پس براتون مسئولیت داره ! خودم که چلاق نیستم درش میارم ( تهیونگ سرم رو به شدت از دستش بیرون کشید باعث شد رگ دستش پاره بشه و خونریزی کنه اما این درد برای اون هیچ اهمیتی نداشت دردی که روی سینه ی تهیونگ سنگینی میکرد با هیچ دردی قابل مقایسه نبود ... شایدم حق داشت کیه که عشقش رو دوست نداشته باشه؟کیه که وقتی میبینه عشقش با مرگ دست و پنجه نرم میکنه میتونه آرامش داشته باشه؟عاشق واقعی با درد کشیدن عشقش اونم درد میکشه ) پرستار : آقاااا چیکار داری میکنیی ؟ زده به سرت ؟_ تهیونگ با (داد) : آرهه زده به سرم تو هم اگه نمیدونستی عشقت تا الان زندست یا مرده همین حس و داشتی ... برو کنار ببینم ...( تهیونگ پرستار رو با بی رحمی کنار زد و در حالی که تلو تلو میخورد سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه چشماش رو بست و مکثی کرد تا سرگیجه اش برطرف بشه بعد به سمت درب حرکت کرد خواست از درب خارج بشه که قامت شخصی جلوی درب نمایان شد ... تهیونگ نگاهی به قامت مرد انداخت لبخند محوی روی صورتش نقش بست با صدای آروم و خِش داری گفت : تو همونی نیستی که تو صحنه تصادف کمکم کردی ؟ _ مرد با لبخند کمرنگی گفت : درسته خودمم ... میبینم که بخش رو گذاشتی رو سرت... نگران عشقتی؟! نگران نباش بعد از اینکه تو حالت بد شد و از هوش رفتی... انگار که خدا دلش برات سوخت، صدای قلبت رو شنید... با آخرین شُکی که دکتر بهش داد به طرز ناباورانه ای ضربان قلبش برگشت ... الآنم توی بخش مراقبتهای ویژه است میتونی بری ببینیش _ تهیونگ با بغض و تردیدی که توی صداش بود گفت : راست میگی ؟ یعنی واقعا آهی زنده است؟ میشه من و ببری پیشش؟ _ مرد : باشه میبرمت ولی الان نه! به سر و وضعت نگاه کن ... چه بلایی سر دستت آوردی ؟ باید اول به وضعیت خودت سرو سامون بدی... بعدش با همدیگه میریم پیش آهی ! خوب؟
_ تهیونگ : خیلخوب باشه به پرستاره بگو بیاد کارامو انجام بده _ مرد : پرستااار میشه لطفاً بیاید دست بیمار ما رو پانسمان کنید؟ سرمش هم وصل کنید بی زحمت _ پرستار : بله حتما [ رو به تهیونگ : بفرمایید روی تخت لطفاً... ۲۰ دقیقه بعد : تهیونگ آروم و مظلوم روی تخت دراز کشیده بود حرفی نمی زد و به سقف بالا سرش چشم دوخته بود ...پرستار هم کار پانسمان دست تهیونگ رو تموم کرده بود و سرمش هم آروم آروم وارد رگش میشد مرد هم کنار تخت تهیونگ روی صندلی ای نشسته بود و با گوشیش مشغول بود... سکوتی عمیق اتاق رو فرا گرفته بود و کسی به جز تهیونگ و اون مرد داخل اتاق نبود مدتی بعد سوال تهیونگ این سکوت رو شکست ... تهیونگ : هعی پسر میشه بدونم اسمت چیه و چند سالته ؟ _ مرد به آرومی سرش رو از گوشی در آورد و با لبخند گفت : اسمم جونگ کوکه بهم میگن کوکی... ۲۴ سالمه... خوشبختم از آشناییت ، حالا اسم خودت چیه و چند سالته؟ تهیونگ : اسم من تهیونگه...امروز ۲۶ سالم کامل میشه... منم از آشنایی باهات خوشبختم از این به بعد میتونی به عنوان یه هیونگ قابل اعتماد روم حساب کنی ، فک کنم حسابی مدیونت شدم میخوام جبران کنم ،امروز خیلی بهم کمک کردی ، واقعا ازت ممنونم کوک... جونگ کوک : اووه! پس امروز روز تولدت بود... تولدت مبارک هیونگ! امیدوارم سال دیگه تولدت رو با عشقت جشن بگیری...راستی ! خوشم نمیاد میگی مدیونم شدی و فلان...اصلا بهش فکرم نکن...مگه چیکار کردم که مدیونم بشی؟این کار از عهده هرکسی بر میاد... تهیونگ : میگم کوک تو...توی بیمارستان کار میکنی؟ _جونگ کوک : نه چطور ؟ _تهیونگ : آخه از عصر که من اینجام تو هم اینجایی ... یعنی به خاطر من تو بیمارستان معطل شدی؟ اگه اینجوریه واقعا شرمندتم داداش تو رو هم از کار و زندگی باز کردم _جونگ کوک آهی کشید، مکثی کرد و گفت : راستش بخاطر تو نیست که من اینجام... میدونی چیه هیونگ! همه ی این آدمایی که دور و برت میبینی هر کدوم مشکل خاص خودش رو داره هیچکس بدون درد زندگی نمیکنه من و تو هم جزو همین آدماییم درده منم از جنس درد توئه یه جورایی همدردیم...میدونی چیه یکی از دلایلی که باعث شد بهت کمک کنم همین بود من و تو همدردیم ... من درست میتونم اون دردی رو که تو بخاطر عشقت تحمل میکنی رو حس کنم چون خودمم این درد و توی وجودم دارم و هر روز دردناک تر و عمیق تر میشه ... تهیونگ : یعنی تو هم بخاطر عشقته که اینجایی؟میشه داستانت رو برام تعریف کنی؟البته اگه دوست داری ... جونگ کوک : من و آرو توی دانشگاه با هم آشنا شدیم، تصمیم گرفتیم چند باری رو با هم قرار بذاریم، بعد یه مدت که نسبت به هم شناخت پیدا کردیم نامزد شدیم. الان نزدیک دو ساله که نامزدیم ...همه چیز تا 6 ماه پیش، خیلی خوب و عالی پیش میرفت تا اینکه آرو گفت مدتیه که پهلو درده و هر روز دردش بیشتر از قبل میشه ... رفتیم پیش متخصص بعد از معاینه و سونوگرافی گفت یکی از کلیه هاش از کار افتاده اون یکی هم 40 درصد کار میکنه باید یه مدت دیالیز بشه ...
از 6 ماه پیش تا الان درگیر مریضی آرو ام روز و شبم یکی شده، هر روز که میگذره ما امید تر میشم و امید مو بیشتر از دست میدم دیگه واقعا خسته شدم ... کوک با یک آه دوباره به حرف هاش ادامه میده : یه ماه پیش حالش وخیم تر شد دوباره ازش سونو گرفتن دکتر گفت اون یکی کلیه شم کاملا از کار افتاده باید هرچه سریعتر پیوند کلیه انجام بشه آخه بدنش روز به روز نسبت به دیالیز ضعیف تر میشه ... از اون موقع تا الان توی صف پیوند منتظرم ولی نوبتم نمیشه که نمیشه! از بدشانسی خودم و خودش گروه خونی مون یکی نیست وگرنه خودم بهش کلیه میدادم دیگه اینقدر بدبختی نمی کشیدم اونم اینقدر درد نمی کشید ... تهیونگ : اشکال نداره داداش، میدونم خیلی سخته ولی باید امیدوار باشی ، مطمئنم که به همین زودی یه کلیه خوب برای نامزدت پیدا میشه و دوباره زندگی تون رو از نو شروع میکنید ... راستی گروه خونیه نامزدت چیه؟ جونگ کوک: (-O) میدونی که این گروه خونی خیلی کمیابه بخاطر همین پیدا کردن همچین کلیه ای با این گروه خونی کار سختیه ... تهیونگ : بازم نباید امیدت رو از دست بدی من مطمئنم همه چی درست میشه ، راستی ساعت داری؟ میشه بگی ساعت چنده؟ ...جونگ کوک یه نگاهی به ساعت مچیش میندازه و میگه : اوه اوه ساعت نزدیکای هشته شبه الان دکتر آرو میاد باید برم وضعیت آرو رو ازش بپرسم با من کاری نداری؟ فعلا ! تهیونگ : نه! برو و با خبر های خوب برگرد ! فعلا ! (یک ساعت بعد)... تهیونگ : خوب این سرم هم که تموم شد باید پرستار رو صدا بزنم بیاد عوضش کنه....بعد دکمه اظطراری کنار تخت رو فشار میده و همون لحظه پرستاری وارد اتاق میشه ... تهیونگ : ببخشید میشه سرمم رو تعویض کنید ؟ میخوام برم به بیمارم سر بزنم... پرستار : بله حتما !ولی الان نمی تونید برید چون که باید با من بیاید بریم بخش رادیولوژی که از جمجمه تون عکسبرداری کنیم ، تا یه وقت خدای نکرده مشکل خاصی وجود نداشته باشه ، اوکی؟! تهیونگ : بله ، من آماده ام بریم ... (نیم ساعت بعد )...تهیونگ: خداروشکر کارم تموم شد و دکتر گفت مشکل خاصی وجود نداره فقط سرم یکم ضرب دیده همین ! الان دیگه راحت میتونم برم به آهی سر بزنم ... تهیونگ : ببخشید [ICU=آی سی یو] از کدوم طرفه؟ پرستار : این خطوط قرمز روی زمین رو دنبال کنید میرسید به بخش مراقبتهای ویژه... تهیونگ : بله ، ممنون ... خطوط قرمزه روی زمین رو گرفتم و رسیدم به بخش مراقبتهای ویژه، وارد راه روی بخش شدم، هر چند قدم که جلو میرفتی یه شیشه کوچیک روی دیوار بود و میشد از توی اون شیشه تخت مقابلش رو ببینی ، از همون اول راهرو پشت تک تک شیشه ها رو نگاه میکردم و جلو میرفتم تا اینکه به انتهای راهرو رسیدم فقط دو تا شیشه مونده بود یکی به آخریشو نگاه کردم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😍پارت بعدی هم زودتر بزار
راستی تو فصل دومشو خوندی یا نه؟😂
سلاممممممم
عالی بوددددد💖💖
خب من برم پارت بعدو بخونم
راستی میای آجی بشیم؟؟
بهار هستم ۱۴ سالمه و شما؟😂😂💓💓
سلاااااممم عشق خودم 😂❤️
فدات بشم من آجی 😍❤️
منم مهلا هستم ۱۸ ساله خوشبختم 🤣❤️❤️
خدانکنه اجی💓💓
همچنین😂❤❤
چه اسم قشنگی داری💓💓💓😂
اسم تو هم خیلی قشنگه بهارم 😍😂❤️❤️
خدا نکشتت بهار 🤣❤️❤️
مرسی اجی😂💓💓💓
🤣🤣🤣🤣🤣
هعی... اشکامممم
عاااالیه اجی 🥺💖
ببخشید اونی من چند ماه هس دیر به دیر میام تستچی بخاطر درس و امتحان😑💔 دیروز هم حضوری امتحان ریاضی داشتیم :/
ولی سعی میکنم زود زود بهت سر بزنم دلم برات تنگ شده بود🥺🥺🥺
آخی عزیزم ☹️💔 میگم نیستی
امیدوارم موفق باشی عزیزم 😘❤️❤️
ممنون که میای
دل منم برات تنگ شده بود 🥺💔
میصی اجی جونم همچنین :)💕
فدات
امتحان یکم کمرنگ تر شده خداروشکر از اون دوران تموم شدیم که هرروز امتحان ریاضی میدادیم😂😂😐💔
منم همینطور😢
محشرهههههه
عهه میچا جون 😍
چند وقت نبودی دلم برات تنگ شده بود
منم همینطور عزیزم🥺😂
عاجی عالی بود 👏👏👏👏❤️
ممنون عزیزم 🥰❤️😘❤️
اونیییییییییییییی این خیلی قشنگ بوددددد مثل فیلما میمونههههههه وایییییییییییییییی خیلی خوبهههههههه ادامه بدههههههههه
ممنون عزیزم 🥰❤️❤️ حتما
قربونت برم لطف داری 🥺
مهلا با اینکه یبار خوندم دوباره خوندم گریه کردم اولش خیلی غمگین بود ولی بعدش خیلی قشنگ شد🥺🥺🥺
آخی عزیزم ☹️💔
راستی پارت ۲ بعد از قرن ها اومد 🙄
حتما جواب چالش هارو بده❤️
چشم عاجو
داستانت خیلی خوفه ابجی مهلا😉💜
خیلی ممنون عزیز دلم 😘❤️❤️
عالییی بوووود😻😻🥺🥺💜
قلمت فوق العاده ست:)
خیلیییی ممنون عزیزم 🥰❤️
😽💜
پارت بعد اومد آجی ❤️
رفتم دیدم آجی، اونم عالی بود😻😺💜
پارت بعد رو بزاررررر
فردا شب انشاالله ♥️♥️
مرسی
پارت بعد منتشر شد 😂💔