
سلام....من آمدم😂 خب..چه خبرا ....چی کارا میکنید.... ایندفعه با یه داستان اومدم که بیشتر قراره هیجان داشته باشه،همراه شو بام متوجه میشی😁
صدای زنگ بلند شد....دبیر(خب وقت کلاس تموم شد..خوش باشید...ولی جلسه بعد...)که بلند گفتم(خانم ببخشید...😐....جز من کسی نیست...همه رفتن) قیافه دبیر😐😐😶😶😡😡🤬🤬 قیافه من😐😐😑😑🙄🙄🤭🤭 دبیر با عصبانیت ادامه داد(دفعه بعدی همتون رو جریمه میکنم🤬🤬🤬)و با عصبانیت از کلاس خارج شد.قیافه من😶😶😶😑😑😑ای بابا....اینم از بس بی دستو پاس نمیتونه بقیه رو مطیع خودش کنه🙄🙄بعد جریمه میخواد بکنه...اره بقیه هم قبول کردن😂😂😂وسایلم رو جمع کردم....کیفم رو گذاشتم رو کولم....و رفتم سمت در خروج که....
لیندی اومد جلوم(به به .....بچه خر خون😏)قیافه من😑😑😑(سلام....خدافظ)و بعد رفتم...مچ دستم رو گرفت(دست از سر عشقم بردار)اعصابم ریخت به هم[اعصاب من هم همین الان ریخت به هم😑😑]برگشتم و نگاهش کردم و نزدیکش شدم...(یادته آخرین باری که یکی بهم این حرف رو زد چه اتفاقی براش افتاد؟)(😐😐😐یادم نمیاد)(دو هفته پاش توی گچ بود😑😑)(ترسیدم🙄🙄)(اره بایدم بترسی....میدونی چرا...چون اینقدر واسه اون پسره بی اهمیتی که هر دفعه که میبینتت روشو ازت بر میگردونه )(😟🥺🥺🥺🥺)(من نمیدونم شما اصلا چرا به پسرا با میدین؟؟؟آخه مگه چی دارن؟؟؟)یه چیزی گفت که اصلا گفتم غیب شم بهتره😑😑
(بقیه رو نمیدکنم ولی واسه من پول داره🤑🤑🤑)(😵😵آن...باشه)و بعد رفتم سمت خونه....خب نمیفهمم واقعا ته این روابط به چی میرسن خدا میدونه🙄🙄داشتم آروم آروم قدن میزدم....
یه حس عجیبی داشتم....نمیدونم چی بود...ولی حس میکردم یه کی دنبالمه...وارد یه کوچه خلوت شدم.....و سریع دویدم......کوله پشتیم سنگینی ایجاد میکرد...ایستادم....چرا صدایی نمیاد؟؟...پشتم رو نگاه کردم ولی کسی نبود...
عجیبه....هیچ وقت حس ششمم اشتباه نمیکنه....یعنی چی آخه؟🤔🤔حتما فشار درساست بهتره برم🙂🙂و راه افتادم....این دفعه چیزی حس نکردم ولی دلم قرص نبود...رسیدم به کنار سطل زباله...دوباره ایستادم...داشتم عصبانی میشدم....
به اطراف نگاه کردم....چیز عجیبی نبود...پس من چم بود اخه؟؟؟؟؟؟؟؟😐😐😐رسیدم خونه و وارد ساختمان شدم و پشت پنجره بیرون رو نگاه میکردم...صدای نفس نفس زدن کسی رو از پشت سرم حس کردم...برگشتم..
که صدایی اومد(برو خونه)پشتم رو نگاه کردم کسی نبود😑😑😑گفتم(ببین یارو گیرت بیارم...اه....)و رفتم طبقه سوم ...کلید رو برداشتم....قفل رو چرخوندم....در باز شد...وارد خونه شدم...
که دوباره صداهایی شنیدم ،قابل توصیف نبودن....نمیدونم واقعا چی بودن ولی خوب نبودن...رنگ از صورتم پرید یعنی چه خبر شده اخه؟؟؟؟؟گفتم(مامان...مامان....کجایی اخه؟)رفتم سمت آشپزخونه....قابلمه روی اجاق بود...درش رو باز کردم...وای!!غذا جزغاله شده بود😑😑😑با صدای بلند گفتم(امروز باید پنیر بخوریم مامان)ولی صدایی نیومد رفتن سمت اتاقش در رو باز کردم...به نظر خواب بود😑😑😑
به در تکیه دادم(مامان گلم...)جواب نداد(بابا خوابت سنگینه ماشاءااله😐😐)رفتم سمت تخت خواستم پتو رو بکشم کنار....😰😰😰...پتو پر از خون بود.....یعنی چی؟؟؟(مامان مامان؟؟؟؟چرا جواب نمیدی؟وای چی کار کنم!!!)صدایی اومد (به پتو دست بزنی....)پشتم رو نگاه کردم(دیگه با دیدن آسمون آبی باید خدافظی کنی...)چشام قرمز قرمز شده بودن(تو کی هستی؟؟؟...
کات.... خب خب...تا بعد...خدافظ🙂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هیجانی بود خیلی خوشم اومد😁 بعد این،داستان ترسناک هم بنویس البته از خودت.
من عاشق داستانای هیجانی ک ترسناکم
مرسی که نظر دادی💐💐داستان ترسناک خودمم خیلی دوست دارم.....ولی فعلا دارم رو فصل دو این داستان فکر میکنم.....😁😁......قراره باحال بشه.