
سلام بچه ها،بعد کلی مدت اومدم با داستانی از جیمین.این مدت فشار روانی روم زیاد بود و بالا پایین زیاد داشتم.واسه همین غیر فعال بودم،در هر حال امیدوارم درک کنید،تو نتیجه بیشتر میگم.💜💜💜
بعد مالیدن چشمام با دستام آروم آروم سقف اتاقم به چشمام نمایان شد.خستگی سفر با هواپیما هنور توی بدنم مونده بود و من ناچار مشغول پنهان کردنش بودم.کارم سخت بود و علاقه واسطه مم و کارم نبود،احساس میکردم همه چیزی که دارم به اجبار به زندگیم گره خورده بود و من فقط عروسکی شده بودم که با نخهای نامرئی به دست پدرم و توی شرکت پنهانی که کسی از وجودش خبر نداره به بازی درمیومد،سرم رو تکون دادم تا افکار منفی اول صبح از ذهنم پاک بشه.طبق روال هر روز اول از همه صورتمو شستم،صبحانه سبک خوردم و بعدش شروع کردم به تمرین برای افزایش استقامت بدنم تا ماموریت و صدای هشدار ساعتم بلند بشه.لباس ورزشی پوشیدم،گوشی رو برداشتم،آهنگ بی کلام رو پلی کردم و هندزفری رو روی گوشم قرار دادم،گوشی رو گذاشتم تو جیب لباسم و از آپارتمانم شروع کردم به دویدن تا برسم ب باشگاه عمومی.هنوز ماموریتم معلوم نبود،یعنی بود!ولی درموردش چیزی به من نگفته بودن.با مرور اتفاقاتی که بهم تحمیل شده بود حالم حسابی گرفته شد!واقعا باید قبول کنم!؟که همه چی طبیعی و عادیه؟!که همه دارن واسه خوشبختیم تلاش میکنن؟!من از اون دخترای لوس و احساسی نیستم که بگم آی برخلاف خواسته ام عمل شده،نه!فقط وقتی به آینده فکر میکنم میبینم واقعا چندان برام خوب و قشنگ نیست!!هر لحظه امکان داره بخوان منو ترور کنن!بکشن!یا اصلا هر بلایی امکان داره سرم بیاد!این برای آینده ام مفید و خوبه؟مخصوصا الان که علاقه چندانی به کارم ندارم!!کمبود علاقه تو این کار مثل اینه که به اندازه کافی آماده نباشی،و این امکان مرگ تو رو بالاتر میبره
به خودم اومدم دیدم تو کوچه از باشگاه دورتر شدم!ایستادم و شروع کردم به نفس زدن،زمزمه کنان گفتم(لعنت بهتون که آرامش رو ازم میگیرید!)و راه رفته رو برگشتم تا برسم به باشگاه.ساعت حوالی چهارده ظهر بود و من از ساعت نه صبح در حال تمرین بودم،بین تمرینات ده دیقه تنفس و آرامش داشتم،ولی حس میکردم نباشه بهتره،چون ذهنم فقط مشغول حرفها و کارهای اطرافیانم که به قول خودشون برام مفید بود میشد!که با آهنگ گوشیم به خودم اومدم،داشت زنگ میخورد!از طرف رئیسم بود،اونو b.s ذخیره کرده بودم،یک مرد قد بلند،با موهای قهوه ای رنگ،چشمهای تیره و طبیعی،که بهتر بگم کلا خوش قیافه بود.از اون آدمایی که همه خانمها دنبالشن!ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد، چون به همه شون شک دارم.صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم(بله؟)-سلام،امشب ساعت نوزده میبینمت-شرمنده ولی خیلی زود نیست؟-چرا باید زود باشه؟-روزه خب،هنوز خورشید تو آسمونه!-ساکت باش و فقط بگو چشم.-(پوسخند زدم )چشم-آدرس رو برات میفرستم،راس ساعت میبینمت.-اکی،بایو بدون معطلی گوشی رو قطع کردم،اعصبانی شروع کردم به نوشیدن آب،از بس عصبی بودم آب پرید تو گلوم!!!!حوالی پانزده ظهر بود که به اندازه کافی تمرین کرده بودم و وقت ناهار و استراحتم بود.باید اقرار کنم پول کافی به حسابم واریز میشه به عنوان حقوق،ولی خب بایدم زیاد باشه!با این همه ریسکی که من میکنم!اهل منت گذاشتن نیستم،ولی واقعا عصبیم میکنه کقتی میبینم نمیتونم کار مورد علاقه ام رو انجام بدم و الان هم برای پرداختن بهش دیره!
رسیدم خونه ،خواستم دوش بگیرم ولی خیلی گشنه بودم واسه همین اول غذای توی یخچال رو داغ کردم،سکوت خونه رو دوست داشتم،آرامش زود گذر،غذامو خوردم و رفتم تا قشنگ حموم کنم.تنها چیزی که میتونستم بهش فکر کنم اتفاقات گذشته بود که ازشون حالم به هم میخورد!ولی لعنتیها حک شده بودن کنج ذهنم!مگه پاک میشدن!!!از حموم اومدم بیرون،با حوله آب موهامو گرفتم،لباسام رو یکی یکی پوشیدم،با سشوار موهامو خشک کردم و موهای بلند و مشکی موج دارم رو که تا کمرم میرسید بافتم و رفتم سمت پذیرایی.به ساعت نگاه کردم،هفده بود!خسته بودم ولی خواب به چشمام نمینشست!تلوزیون رو روشن کردم،زدم کانال اخبار تا ببینم تو کره و بقیه جاها چی میگذره!گوینده شروع کرد به حرف زدن(امشب،راس ساعت بیست و یک شب،کنسرت گروه بی تی اس اجرا میشه که باید گفت به قدری شلوغ هست که رکورد.....)حرفش تموم نشده تلوزیون رو خاموش کردم!باز درمورد آیدلها بود!کلا از آیدلها واسه تبلیغ استفاده میکنن!روی مبل دراز کشیدم ،که دیدم چشمام دارن گرم میشن!از جام پا شدم ،رفتم اتاقم روی تخت دراز کشیدم و ساعت گوشی رو روی هجده تنظیم کردم و لالا.....از خواب پریدم!!خیس عرق بودم!!داشتم نفس نفس میزدم!دویدم سمت آشپزخونه و واسه خودم یک لیوان آب خنک از تو یخچال ریختم،شروع کردم به نفس کشیدن،دم....بازدم...دم....بازدم...،حالم بهتر شد!این صحنه ها از ذهنم نمیرن بیرون!آخه چه صحنه هایی هستن؟نکنه برای فیلمی چیزی هستن؟دست کشید لای موهام،جلوی موهام کوتاه بودن.خواب چند دقیقه پیش هی تکرار میشد!داغ کردم و رفتم جلوی آینه و گفتم(عوضی،اگه نمیتونی ذهنت رو کنترل کنی برو یاد بگیر چه طوری کنترل کنیش!!!!)معمولا وقتی از کنترل خودم خارج بشم تو آینه به حودم تلنگر میزنم....که بگم جواب هم میده.....انواع احساسات مخشوش تو وجودم ریشه زده بود!حس ترس،تنفر،خستگی.....ولی امید مابینش نبود!باز خوبه حس خودکشی نداشتم!با این فکر شروع کردم به خندیدن.با صدای گوشیم به خودم اومدم...
اوه اوه برم سر قرار!!لباسهای مخصوصی که آماده کرده بودن برداشتم،همشون هودی بودن که!!!آهی کشیدم و اون بنفش رو برداشتم،به همراه یه شلوار سیاه جذب پوشیدمش.احساس سنگینی میکردم!رفتم سمت آینه،یه کرم ضد آفتاب زدم به صورتم و زدم بیرون از اتاق،اهل آرایش نیستم و بگم موقع عملیات جوری آرایش میکنم که کلا قیافه ام تغییر میکنه!کلید رو برداشتم،در رو قفل کردم و بعد پوشیدن کتونی مشکی رنگم قدم گذاشتم تا برم جلو که صداهایی شنیدم،چند تا پسر از طبقه بالا بودن!داشتن حرف میزدن،یکی گفت(این پایین واحد پونزده هست!)به در خونه ام نگاه کردم،واحد پونزده خونه منه!یکی دیگه گفت(خب!)اولیه ادامه داد(از خارج اومده!حتما از اون مایه داراست!)(وا!اون که امروز صبح رسیده از کجا مطمئنی؟)(حس ششمم فعاله)(خب که چیی.....)(فکر کن دوست پسرش بشم!)ناخودآگاه خنده ام گرفت!دومیه ادامه داد(فقط واسه پول؟)(آره دیگه بابا....)از پله ها رفتم بالا،و گفتم(هوی خوش خیال!)پسره میخکوب شد...ادامه دادم(پول اضافی ندارم واسه کسی خرج کنم!برو پیگیر یکی دیگه شو!)و رفتم رد کارم.سوار ماشین شدم و آدرسی که رئیسم برام فرستاده بود و براش خوندم تا منو برسونه به مقصد
توی ماشین داشتم فکر میکردم و به اطراف نگاه میکردم،شاید که بتونم ذهن درگیر شده ام رو آروم کنم و واسه چند دیقه به چیزی فکر نکنم ولی فکر کنم اون موقع بازم موفق نشدم!آروم گفتم(چرا ولم نمیکنن این افکار؟)رسیدم به مقصد.آروم پیاده شدم و تصویه کردم و به اطراف نگاه کردم.آره،دعوت کرده سینما!!رفتم سمت در ورودی که رئیسم رو دیدم.رفتم نزدیکش و گفتم (آم...)صدامو که شنید برگشت و گفت(آفرین!به موقع اومدی!)(بله....آقای....)(فِرِد صدام کن.)(آقای فِرِد....فکر کنم الانا باید شروع بشه فیلم،درسته؟)(اره،بریم تو.)رفتیم توی سینما،هدف اصلا دیدن فیلم نبود،میخواست یواشکی بگه ماموریتم چیه.نشستم روی صندلی،صندلیه اون کنار من بود،و جالبه که شش تا صندلی پشت و جلو و کنارمون خالی بود!کلاه هودی رو روی سرم گذاشتم!آروم شروع کرد به حرف زدن.(+آوا-فِرِد) +خب؟ -ماموریتت امشب ساعت بیست و یک شروع میشه،درمورد نجات فردی هست که توی استیج خواننده های بی تی اس پنهان شده! +(چشمام گرد شده ان،ولی زیر کلاه بود،تابلو نبود!) -ایندفعه دور تا دور محل کنسرت بمبهایی از انواع مختلف قایم کردن،همینطور یه پسر پونزده ساله رو توی استیج اجرای اعضای بی تی اس قایم کردن که به احتمال زیاد پر از بمبه!همه بمبها ساعت بیست و یک و ده دقیقه منفجر میشه!تو باید اون یارو رو نجات بدی،بقیه اش رو حل میکنیم. +میتونید حدس بزنید چرا یه پسر بچه رو اونجا قایم کردن؟ -احتمالات متفاوته!بعد بررسی ها و جاسوسی ها به ما رسیده که به این پسر بمبهای بزرگتر و غیر قابل خنثی سازی وصله!خب اگه اینطور باشه هدفشون میتونه کشتن اون پسرا باشه!به خاطر تاثیر گذاری بالاشون رو روحیه مردم. +گرفتم،خداحافظ.
پارت بعد هیجانش بالاست🙂🙂 (راستی از نبودم توضیح بدم،روحیه امضعیف شده بود و اعتماد به نفس افت شدید پیدا کرده بود،از اونور زد با چند تا از دوستای صمیمیم جروبحثم شد قطع رابطه کردیم(به صمیمی بودن رابطه شک دارم😐😐)بعدشم امتحان و بیماری و دندانپزشکی و ......😂😂😂) خدافظ تا پارت بعد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)