
اولین تستم لطفا حمایت کنید ¥_¥

او تنهای تنها بود . هیچ دوستی نداشت. راحت تر بگویم، هیچ کس حاظر نبود تا با او دوست باشد . میگفتند: طرز فکر عجیبی دارد . اما از نظر من طرز فکر او عجیب نبود. او اعتقادی به عشق و عشق ابدی و این جور چیز ها نداشت . میگفت تنها کسی که باید دوستش داشته باشی خودت هستی پس چرا تمام وقت ، زندگی و قلب خود را برای کس دیگری صرف کنید در حالی که خودتان ارزشمند تر هستید. هیچ کس حتی کلمه ای از حرف هایش را هم نمی فهمید. آن دختر عجیب نبود فقط احساساتش را فراموش کرده بود. او از احساساتش میترسید، میترسید که آسیب ببیند . او فکر میکرد احساساتش تصمیم های اشتباهی هستند که هیچ گاه نباید به آن ها تکیه کند. او فقط به فردی احتیاج داشت تا او را درک کند و احساساتش را به او یادآوری کند . هیچ کس از آینده خودش خبر ندارد شاید آن دختر هم روزی فردی را پیدا میکند که باعث میشود تمام افکارش اشتباه باشد فردی که او بتواند تمام خود را به او بدهد ، فردی که به او ثابت کند آن دختر هم میتواند عاشق باشد . کسی چه میداند؟
آن دختر گل های رز آبی را دوست داشت چون میگفت رنگ آبی مانند آسمان است بی انتها و صاف ، رز هم نشانه دوست داشتن است. پس او هر روز برای خودش یک رز آبی میخرید و به خودش یاد آوری میکرد که چقدر خودش را دوست دارد. شاید این دلایل قانع کننده باشد اما او رز آبی را تنها به این دلیل که مانند آسمان است دوست نداشت . قلب او هم مانند آن رز ها آبی بود ، آبی و آبی مانند آسمان پهناور و زلال و مانند یخ آبی و سرد. او مثل همیشه به گل فروشی که همیشه از آنجا گل میخرید رفت تا برای خودش رز آبی بخرد . در راه برگشت صدای گوش نوازی شنید. پسری جوان و مجذوب کننده کنار یکی از درخت های جدول ایستاده بود و ویولن میزد . آنقدر زیبا و گوش نواز این کار را انجام میداد که دختر متوجه نشد کی و چه زمانی آن قطره اشک کوچک از کنار چشمش به پایین لیز خورد . او آهسته و آرام آرام به پسر جوان نزدیک شد . میخواست از او تشکر کند . زیرا با شنیدن صدای آن ویولن حسی را تجربه کرده بود که هرگز نمیتوانست فکرش را هم بکند . او نمیدانست چگونه از پسر جوان تشکر کند ، هیچ کلمه ای برای احساسی که آن لحظه داشت کافی نبود. بدون این که کلمه ای بگوید و مکث کند بی درنگ گل رز آبی را به پسر جوان داد و آرام آرام در حالی که همچنان به ویولن زدن پسر خیره بود از آنجا دور شد . او تا به حال به کسی به غیر از خودش رز آبی نداده بود .
هم چنان صدای ویولن زدن آن پسر در گوش و ذهن دخترک میپیچید او حتی نمیتوانست یک ثانیه هم به پسر و ویولن اش فکر نکند ، به آن حسی که در آن لحظه داشت، تک تک آن لحظات مدام برایش مرور میشدند و ناخود آگاه به هربار فکر کردن به آنها لبخند میزد . او نمیدانست نام آن حسی که در آن لحظه داشت چیست ، نمیدانست چگونه آن را توصیف کند . فردای آن روز هم به بهانه خریدن رز آبی به آن مکان رفت و باز هم آن پسر و ویولن اش آنجا بودند. او بازهم رز آبی اش را به پسر داد و این روند هر روز برایش تکرار میشد او هر روز به تماشای ویولن زدن پسر میرفت .هر روز می ایستاد و به صدای گوش نواز ویولن گوش میداد شاید هم مسئله ویولن نبود او فقط عاشق صاحب دست هایی شده بود که اون تار ها رو به صدا در می آوردن . آنها هیچ وقت حتی کلمه ای هم با هم حرف نزدند اما دختر از آن روز که پسر را دیده بود خودش را فراموش کرده بود دیگر رز های آبی را برای خودش نمیخرید برای پسر میخرید دیگر تنها لبخند نمیزد با پسر لبخند میزد . او بدون این که بداند بر خلاف تصورش عاشق شده بود آن هم به طور کاملا عجیبی . دختر ی که تمام احساساتش را در کنج قلبش مهر و موم کرده بود . حالا قفلش شکسته بود و احساساتش در درون قلبش مانند دریایی با موج های نا آرام ظغیان میکردند . مدتی گذشت... دختر باز هم مثل همیشه به امید دیدن پسر و شنیدن صدای ویولن اش به آنجا رفت اما خبری از آن ها نبود او همه اطراف آن جا را گشت ولی باز هم نه صدایی بود نه ویولنی و نه پسری که به دخترک لبخند بزند و بی تردید و با مهربانی گل رز آبی اش را قبول کند .
دختر رفت و کنار آن درخت همیشگی نشست . شب شد ... ولی پسر نیامد . دختر موقع رفتن گل رز آبی را کنار درخت گذاشت و رفت . شاید آن پسر دیگر به آن جا نمی آمد. شاید دختر دیگر هرگز نتوانست پسر را ببیند . اما چیزی این وسط بود که باعث میشد آن دو هیچ گاه فراموش نشوند. درست است رز آبی چیزی بود که نمیگذاشت همدیگر را فراموش کنند . دخترک هر روز کنار آن درخت یک گل رز آبی میگذاشت و هیچ گاه این کار را فراموش نمیکرد. او نه پسر را فراموش کرد ، نه صدای ویولن و نه گذاشتن رز آبی کنار آن درخت . اما او یک چیز را فراموش کرد. او گذشته اش را فراموش کرد ، او حالا فراموش کرده بود که به خودش رز آبی بدهد و به خودش یاد آوری کند که چقدر ارزشمند است حالا او با گذاشتن گل رز آبی کنار آن درخت به خودش یاد آوری میکرد آن لحظه که برای اولین بار پسر را دید و به او گل داد چگونه بود و به خودش ثابت میکرد که احساساتش ارزشمند هستند ☆پایان ☆
امیدورام خوشتون اومده باشه^_^ لطفا تو نظرات برام بگید که برداشتتون ازش چی بود ممنون میشم 🌱 Thank you guys♡

لایک میکنی دیگه؟؟؟😇
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اره کاش