
بریم
باید یه چند روزی صبر کنم تا ببینیم واقعا د......... و......... س....... م داره یا نه بعد لباسام رو عوض کردم و رفتم پیش سوییتی س. ی : سلام نفسم خوبی ت. ن : سلام خوشگلم آره خوبم سوییتی راستش میخوام یه چیزی بهت بگم خب کوک بهم گفت د...... و...... س....... م داره و منم گفتم باید فک کنم س. ی : خوب کاری کردی خب تینا تهیونگ هم بهم گفت د........ و...... س....... م داره و منم گفتم باید غک کنم ت. ن : وای خدایا چی فک کردیم چی شد عا راستی سوییتی من روز مسابقه با لیا دعوام شد و ( بقیش دیگه میدونید) س. ی : واقعا برا تو هم این اتفاق افتاده راتش تینا روز مسابقه برا منم همچین اتفاقی افتاده ( فلش بک به روز مسابقه) از زبون سوییتی داشتم میدویدم ک دیدم تینا نیس رفتم دنبالش اما پیداش نکردم تا اینکه یهو پام پیچ خورد داشتم می افتادم پایین تپه ک یکی از پشت سفت کمرم رو گرفت و منو کشید بالاو افتادم تو ب+غ@ل&ش خیلی ترسیده بودم داشتم نفس نفس میزدم ک اون طرف محکم ب+غ&ل@م کرد و گفت ( علامت اون پسر. _) _ : شش تگران نباش چیزی نیس من پیشتم از زبون سوییتی سرم رو آوردم بالا و با پسری قدبلند و خوش اندام ک صورتش رو پوشونده بود مواجه شدم
چی امکان نداره این همون پسره ای ک چند بار جونم رو نجات داد ولی چرا همش مراقبمه س. ی : شما همونی نیستین ک چند بار جونم رو نجات داد _ : حافظه خوبی داری آره خودمم س. ی : چرا همیشه مراقب منی اصلا تو کی هستی چرا همیشه صورتت پوشیده اس _ : بعدا خودت همه چی رو میفهمی بعد اومد سوییتی رو محکم ب@غ&لکرد و رفت ( پایان فلش بک) س. ی : ب نظرت عجیب نیس منظور اون دو نفر از اینکه بعدا خودتون همه چیز رو میفهمین چی بود یعنی اونا مارو میشناسن ولی چطور ما اونا رو نمیشناسیم ت. ن : نمیدونم چی بگم آه کلا گیج شدم س. ی : تینا من این چند روزه احساس میکنم یه قدرت های خاصی پیدا کردم ت. ن : منم همین طور احساس یه جور قدرت هایی دارم ک هر کسی همچین قدرت هایی رو نداره بعد کمی دیگه باهم حرف زدیم و رفتیم اتاقمون از زبون تینا تا رفتم تو اتاقم یکی منو کبوند ب دیوار اون کوک بود ت. ن : یا چیکار میکنی ولم کن ج. ک : اول یه ب&و@س بده ت. ن : عمرا حالا برو کنار میخوام بخوابم ج. ک : تا ب+و&س@م نکنی ولت نمیکنم ت. ن : اوف مجبورم وگرنه ولم نمیکرد باشه گونش رو ب+و/س@د&م و زود از دستش در رفتم خودمو رو تخت ولو کردم و زودی خوابم برد از زبون کوک زود از خواب پاشدم و دیدم تینا نیس رفتم تو آشپزخونه دیدم تینا داره صبحونه درس میکنه رفتم از پشت ب+غ&ل_ش کردم و گونش رو
ب+و&س_د@م اولش یکم ترسید ولی بعو با لبخند گفت صبح بخیر ج. ک : ع&ش@ق من داره چیکار میکنه. ت. ن : یا دیگه پرو نشو من ک هنوز بهت جواب ندادم ج. ک : چ بخوای چ نخوای تو مال منی و..... داشتم حرف میزدم ک یهو زنگ خونه خورد رفتم باز کردم دیدم استاده ا. د : سلام لطفا زود بیاید پایین. ج. ک : چشم..... تینا ت. ن : چیه ج. ک : برو لباست رو عوض کن بریم پایین ت. ن : چی باشه الان میام از زبون کوک زود لباسام رو عوض کردم دیدم تینا ها عوض کرده دستش رو گرفتم و با دو رفتیم پایین پیش تهیونگ و سوییتی ا. د : خب بچهها ما یه مهمونی بزرگ تو پاین هتل در تالار..... داریم مهمونی ساعت 8 شب شروع میشه و همه باید باشن خب حالا برید خودتونو برا مهمونی آماده کنید از زبون تینا دست سوییتی رو گرفتم رفتم پیش پسرا ت. ن : پسرا این چند ساعت رو منو سوییتی باهم تو یه اتاق میمونیم و شما دوتا باهم ج. ک. و ت. ی : باشه خب سوییتی بریم رفتیم تو اتاق من یه لباس خیلی شیک و مجلسی ولی کمی ک..... و..... ت..... ا.... ه پوشیدم آرایش هم نکردم چون خودم فوق العاده ام یه کفش ست پوشیدم رفتم پیش سوییتی دیدم اون هم خیلی خوشگل شده بعد هردومون به هم نگا کردیم و خندیدیم و رفتیم پایین تو تالار تا وارد شدیم همه با دهن باز نگامون میکردن ماهم رفتیم روی صندلی ها نشستیم ک
کوک و ته اومدن کنارمون نشستن ج. ک : چقد خوشگل شدین. ت. ی : آره خیلی جذاب شدین منو. س. ی : ممنون ا. د : خب عزیزان خیلی خوش اومدید خب الان موقع رقصیدنه و اگه شما همراهی با خودتون داشته باشید میتونید باهم برقصید ت. ی : خب دوشیزه جذاب بانو سوییتی آیا افتخار همراهی را به من میدهید ( زرشک 🤣🤣👊) س ی : خب... البته از زبون تینا ته و سوییتی رفتن برقصن من و کوک مونده بودیم داشتم به رقص ته و سوییتی نگا میکردم ولی نمیدونم چرا با دیدن این صحنه بازم سرم گیج رفت انگار این دونفر در گذشته در چنین حالتی دیده بودم ولی چطور ممکنه ته و سوییتی ک تازه باهم آشنا شده بودن و این اولین رقصشونه...... همین جور تو فکر بودم ک با صدای کوک به خودم اومدم ج. ک : تینا میای باهم برقصیم و بدون اینکه منتظر جوابم بمونه دستم رو کشید و رفتیم وسط سالن کوک دستش رو دور ک+م&ر_م حلقه کرد و منو به خودش چ&س+ب_و@ن/د و شروع کردیم به رقصیدن ( پرش زمانی به چند ساعت بعد) از زبون سوییتی جشن تموم شد هردومون هسته و کوفته رفتیم سمت اتاق هامون تا وارد اتاق شدم دیدم ته رو تخت خوابیده. وای خدایا این بشر چقد کیوته آروم رفتم سمتش و ب+و&س@ه کوتاهی رو گونش زدم تا خواستم برم یه دفعه
بچهها بعد 3 پارت دیگه تازه داستان شروع میشه اون وقت دیگه بدجور معتاد داستان میشید پس لایک و کامنت بذارید چون خیلی کمه اگه این طوری باشه دیگه ادامه نمیدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییی بود ☺همین الانم معتاد داستانتیم 😐✌🏻 پارت بعد پیلیییییییییییززززززز😐✌🏻😁
گلم دو پارت گذاشتم ولی هنوز تو صفه
میدونم 😁😐✌🏻
واییی بچه ها کسی نیس پارت 8و9 عاشقان افسانه (اژدها و دیو سیاه و نگهبان های افسانه ای) رو منتشر کنه
عالیییییی بود😍🔥❤
پارت بعدی رو هم زود بزاررر🥺❤
گذاشتم عزیزم ولی کسی منتشرش نمیکنه هم 8 هم 9 رو
راستی بچهها امروز میخوام سه پارت رو تو یه پارت بنویسم
بعد دیگه داستان ما آغاز میشه
وای من از همین الان معتاد داستانم پارت بعددددددددددد😁💙
چشم گلم
چرا انقد لایک و کامنت ها کمه 😢😢
آخه 3 پارت دیگه تازه داستان شروع میشه
اگه اینجوری بخواد کم باشه دیگه داستان به جاهای هیجانی تخیلی و عاشقانه اینا نمیرسه
من روزی چند پارت میزارم لطفا حمایتم کنید آجی ها 😭😭😭
پارت بعدیی
حتما