
از زبان ات شوگا امد جلو و دست سوجین رو گرفته بود سوجین رو سمت یونجون هل داد سوجین::هق .....هق یونجون: چیزی رو که میخواستید پس گرفتید حالا گمشید...و تو وانگ ییبو فکر کردی انتقاممو ازت نمیگیرم ....تو یه احمق خیانتکاری ییبو با چهره ی سرد و بی احساسی به یونجون نگاه کرد نامجون : بچها فک کنم بهتره هرچه زودتر ازینجا بریم (1 ساعت بعد)بلخره بعد 1 یا 2 ساعت رسیدیم ژان درو باز کرد و رفتیم تو (10 دقیقه بعد)ده دقیقست هیشکی چیزی نمیگه .... یعنی تقصیر منه...نامجون:جین توضیح بده....چطور اونکارو کردی؟ جین: خودمم نمیدونم....واقعا خیلی عجیبه....انگار خودم نبودم کلماتی که میگفتم حرکاتم حرفام....اصلا سر در نمیارم ....و اون وردی که خوندم ....اون خون ها چرا؟ من چم بود.....من خودم نبودم....انگار کسی داشت کنترلم میکرد ییبو:وقتی بچه بودی کجا زندگی میکردی؟جین:چرا میپرسی ؟ ییبو:😐میگی یا نه جین : خب باشه...من وقتی که بچه بودم توی روستا با بابا و مامانم زندگی میکردم خواهر و برادری نداشتم و تنها فرزند اون خوانواده بودم مامان و بابام تا دیر وقت کار میکردن تا بتونن خرج منو بدن ...و کم کم اشک های جین سرازیر شد جین:...هق....یه ...یه..رو...روز
=فلش بک=از زبان جین بلخره امروز 9 سالم شد یکم از کیک تو یخچال مونده بود ولی اینقدر خورده بودم دیگه نمیتونستم یکم وایسادم تا مامان و بابا برن بیرون بعدش اروم در رو باز کردم تا متمئن شم که رفتن ....رفته بودن اومدم بیرون و درو بستم ♡کجا بودی جین صبحتاحالا منتظرتم جین: ببخشید ♡خب مهم اینکه الان اومدی بیا بازی کنینم میای؟ جین : معلومه (3 ساعت بعد)♡بعدن میبینمت جین: منم همینطور وقتی به خودم اومدم دیدم هوا تاریک و تاریکه و کسی نیست و با ترس و لرز به سمت خونه رفتم .....به سمت خونه رفتم در نیمه باز بود ....چرا بازه؟ ...من که بسته بودمش😕درو باز کردم و رفتم تو این چیه.....بوی خون میاد...روی زمین قطره های خون پراکنده شده بودن...ن...نکنه...بلایی سر مامان و بابا اومده باشه با ترس به سمت اشپز خونه رفتم بدن میلرزید ...چ...چی...مامان؟ جین: مامان.....بابا...هق....پاشید....مامان.......😭😭😭باااااباااااااا....مامان.....لطفا (پایان =فلش بک=(جین همه چیزو توضیح داد)جین: هیچ وقت نمیزاشتن برم بیرون بجز وقتایی که میرفتم مدرسه....هق....هیچ ...و...وقت...ن...نفه...میدم...هق...چ...چرا....شاید....ب...هق...بخاطر...م...محافظت.از....من..بود 😢کوک : میدونی جین تو خیلی احمقی ییبو:از کجا میدونی پدر مادر واقعیت بودن؟جین:چ...چی...منظورت چیه...ژان: وقتی که داشتی حرف میزدی صدات خیلی کلفت تر از الان بود و یجورایی میشه گفت صدای خودت نبود ییبو:درسته جیمین:صدای جین باریک و لطیفه اما اونموقه...... فقط من بودم که تو جمع هنگ بودم جکسون:وایسا ببینم یعنی اون انرژی فوقعالده که جین هو از هوسوک و جین حس میکرد....جکسون:یعنی...می...میگی ییبو: اره
وی: یعنی میگی خون سلطنتی توی رگاشه ییبو: نه تنها جین بلکه هوسوک هم جیهوپ:😳چی ییبو: این موضوع خیلی عجیب و مشکوکه اون صدا...صدای یونگ بوک بود...ات:یونگ بوک دیگه کیه کوک: پادشاه این سرزمین ات: اوه😳اما چطور ممکنه اگه جین خون سلطنتی تو رگاشه نباید الان تویه قصر باشه ....ولی اون توی روستا بزرگ شده نامجون: اسم اون روستا چی بود جین: روستای ابر ها ییبو : یه چیزی اینجا قلطه تائو و سویان 28 سال پیش گفتن که بچه هاشون همینکه بدنیا اومدن مردن ولی شاید اونا رو مخفی کردن کی میدونه تهیونگ همینکه داشت میخندید گفت وی : وای...خدای.من لابد اون دوتا بچها هوسوک و جین بودن و اونا برادر همن .....و پسر عموی یونگ بوک و هیونجینن اره؟ ییبو: شاید من قطعی نمیگم وی: خدایا شماها خیلی احمقید جیمین جوری نگاش کرد که تهیونگ خفه شد از زبان جین هو الان 1 هفته گزشته و دارم دنبال سوجون میگردم $ملکه ی من این اخرین جا توی کره هست شما همه جا رو گشتید جین هو: یعنی چی ...این اخریه $بله جین هو : اووووفففف کلافه سرمو خاروندم جین هو : مطمئننا اینجاست $ من گفتم که با افردام همه جا رو میگردیم اما شما گفتین که خودتون میخواید سوجونو پیدا کنید هنوزم همین تصمیمو دارین جین : هممممم....اره $ هرجور سلاحتونه جین : تو دیگه برو رو کاغذی که جین یانگ بهم داده بود نگاه کردم سئول کوچه ی سونا 18 امین خونه پلاک 27 احتمالان الان دیگه کار از کار گزشته برای همین یه دروازه به گذشته باز کردم و پریدم تو تو یه کوچه خلوت خودمو دیدم به کواغذ نگاه کردم پلاک 27 امی بلخره رسیدم یه کوچه تنگ و تاریک کنار خونه ای که اونجا بود بود صدای سوجون ازش میومد سوجون: هانا من باید بهت یه چیزیو بگم جین هو : سوجون سوجون: جین هو؟ جین هو : باید حرف بزنیم هانا: سوجون تو اونو میشناسی سوجون : اون...اون خواهرمه
هانا: بهم نگفته بودی خواهر داری جین هو : من یه مدت لندن بودم و تازه برگشتم تا بردار کوچیک ترمو ببینم هانا: اها پس...من...من...تنهاتون میزارم.. بعدن میبینمت سوجون سوجون لبخند زد و خدافظی کرد هانا سوار ماشین شد و رفت جین هو : داری چه غلطی میکنی سوجون : شما؟ داد زدم: مگه صد بار بهت نگفتم سفر تو زمان خطرناکه و ممکنه تو گزشته یا اینده گیر کنی ممکنه زمان حال بهم بریزه و همچیو خراب کنی سرنوشت همه ی ادم ها فقط با یه تقیر کوچیک تقیر میکنه چرا نمیفهمی سوجون: ....هق ....اما....هانا جین هو : هانا میمیره میدونم دوسش داری اما نمیتونی نجاتش بدی تو فقط مرگشو عقب میدازی چرا نمیفهمی ...نباید میزاشتم بیای به دنیای انسان ها وقتی که میخواستی بری به دنیای انسان ها بهم قول دادی نزدیک کسی نشی و عاشق هم نشی چون عاشق یه انسان بودن جونتو به خطر میندازه...سوجون : هق ....میدونم جین هو : با زبون خوش بهت میگم برگرد یا جین یانگ رو میفرستم دنبالت سوجون : باشه باشه ازینجا میرم فقط لطفا بزار میخوام یه مدت برم لس انجلس هوایی به کلم بخوره و از تمام این مثاعل دور بمونم جین هو : باشه
جین هو : اما باید زود برگردی به سرزمین زمان سوجون : باشه فقط بزار براش یه نامه بنویسم نامه =هانا منو ببخش شاید نتونیم مدت زیادی همو ببینیم میدونی که خوانوادم تویه لندن زندگی میکنن و گفتن دلشون برام تنگ شده من به لندن میرم ببخشید اگه تنهات میزارم متاسفم دوست دارم . پارک سوجون.جین هو : حداقل نیاد لس انجلس دنبالت بگرده کارای پرواز سوجون رو انجام دادم و به دروازه به زمان حال باز کردم و پریدم توش تویه همون خونه ی همیشگی ظاهر شدم بکهیون: جین هو برگشدی جین هو : اره ....اخخخییییششش بلخره راحت شدم....شماها چتونه چرا قیافه هاتون گرفته (همه چیزو توضیح دادن ) جین هو : او مای گاد....حرفی ندارم😳ییبو : خب بچها من دیگه باید برم میدونی که تو این چند روز که نبودم خیلی اتفاقا افتاده جکسون : تو فقط یه روز اینجا بودی😑 ییبو : ام...خب...خداحافظ بعدن میبینمتون از زبان ییبون خیلی نگرانم و استرس دارم نکنه همه چیزو بگه بالامو باز کردم و رفتم به سمت قصر یونجون &شما؟ ییبو : اون یونجون کجاست ؟ & من راهنماییتون میکنم ییبو: نمیخواد خودم راهو بلدم & هرجور راهتید به سمت اتاق یونجون رفتم رو تخت لم داده بود انگار میدونست قراره بیام یونجون : چه عجب منتظرت بودم ییبو : چی میخوای یونجون : ام...یکم واضح تر بگو ییبو : واضح تر از این میخوا میگم چه مرگته په کوفتی میخوای
یونجون : من چیزی نمیخوام😏....ببینم چطور اون ژان احمق رو گول زدی باباش میدونه که با همچین ادمی دوسته یه ادم خیانتکار و اشغال ییبو : دهنتو ببند یونجون : مطمئنن نمیدونه مگرنه نمیزاشت حتا یه روز پسرش جانشین تاج و تخت با همچین ادمی بگرده ییبو : خفه شو یونجون : ببینم اون دوستای احمقت چی اونا اینقدر احمقن که نفهمیدن تو کی هستی چرا کمکشون کردی ها؟ چرا فرار کردی؟ چرا به قبیله خیانت کردی؟ چرا پادشاه بال دار ها شدی؟ یکی زدم تو صورتش ییبو : به تو ربطی نداره لبخند مزخرفی زد و گفت : حتما نمیدونن که تو پسر عمه ی منی ییبو : ببند دهنتو یونجون : بزار ببینم اگه بفهمن چی میشه صدای خندش کل قصر رو پر کرده بود و این بیشتر منو ازار میداد =فلش بک =از زبان جکسون این پسره حتما داره یه کارایی میکنه مطمئنم حالا که هیچکس به حرفم گوش نمیده خودم میفهمم پشت سر ییبو رفتم بیرون اما ندیدمش چشمامو بستم و یکم فکر کردم لوکیشنشو پیدا کردم قصر یونجون میدونستم و تلپورت کردم خودمو نامرئی کردی هیچ کدوم از اون سربازا منو ندیدن از دیوار رد شدم و رفتم تو قصر در اتاق یونجون نیمه باز بود (10 دقیقه بعد ) تمام حرفاشونو شنیدم باید به بقیه بگم....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مثل همیشه عاااالی
مرسی💜