•JIMIN•

‌ سناریو از جیمین💧 _شاید قلب تو تنها آهنگی باشه که من بتونم خوب اونو بنوازم!

مغازه کوچولوی بستنی فروشی که توی سئول داشتم خیلی معروف شده بود و سرم انقدر شلوغ شده بود که شب دیر وقت می رفتم خونه. روز های من به روال عادیش می گذشت که سر و کله یه دختر دم مغازه ام پیدا شد. دختر گیتار به دستی که جلوی مغازه کوچولو و نورانی من آهنگ می خوند و دیگران محاصره اش می کردن. با اومدنش تمام کار هام رو کنار میذاشتم و به صدای جادوییش گوش می کردم.

انگار واقعاً این صدا از قعر قلبش میومد. مشغول نگاه کردنش بودم که چشمش به من افتاد و لبخند زد. سرش رو دوباره برد پایین و ناخون های بلندش رو روی تار های گیتار کشید و به خوندن ادامه داد. حرکاتش با دقت از زیر نظرم می گذشت که مشتری اومد و یه بستنی سفارش داد. به داخل مغازه رفتم و شروع کردم به درست کردن بستنی. انگار انجام این فرایند دلنشین با صدای اون دلنشین تر میشد. ماه ها می گذشت و من فقط با صدای اون دختر گیتار به دست کار هام رو انجام می دادم. همیشه از دور بهم لبخند میزد و وقتی نگاهمون بهم گره می خورد، نگاهش رو از من می دزدید و به گیتارش میداد.

تمام امید من شده بود صدای غمگین دخترکی که توی خیابون جلوی مغازه ام می خوند. دخترکی که هر روز ساعت دو می اومد و می خوند و با بسته شدن مغازه من، وسایلش رو جمع می کرد و می رفت. مشغول انجام سفارش دیگه ای بودم و با آهنگی که می خوند روی زمین با پاهام ضرب گرفته بودم. مشغول گوش کردن بودم که آهنگ تموم شد. حدود چند دقیقه صدایی نشنیدم برای همین با کنجکاوی سرم رو از پنجره کوچولوی مغازه ام بیرون آوردم که ناگهان چهره آشنای دخترک رو دیدم. دستش رو سمتم دراز کرد و گفت: _سلام من ا.تم! خوشوقتم از آشنایی باهاتون. +س...سلام. منم جیمینم! دستاش رو توی دستم فشردم که گفت: _میشه فقط یک ساعت مراقب گیتارم باشی ؟ باید برم جایی. +اره خیالت راحت باشه. تعظیم کوتاهی کرد و رفت. بعد از رفتنش از مغازه اومدم بیرون و به گیتارش دست زدم. +خوش به حال این گیتار که دستای ظریف تو رو لمس می کنه! نمی دونم عشق چه جوری به وجود میاد ولی می دونم از یه دوست داشتن ساده شروع میشه. مثل دنیای ساده بچه ای که با گرفتن بستنی توی دست هاش به نظرش خوشبخت ترین آدم دنیا میاد. عشق هم همون قدر ساده بود. به سمت گل فروشی دوستم تهیونگ رفتم که فقط یه کوچه با مغازه من فاصله داشت. وقتی به مغازه اش رسیدم گفتم: +سلام ته! &سلام جمن شی چه عجب از این ورا؟ +یه گل قرمز خیلی قشنگ و خوشبو می خوام.

&چه مدلی ؟ +نمی دونم ولی خوشگل ترین گل قرمزی که داری رو میخوام. گل رز قرمزی جلوم گرفت و گفت: &رز همیشه خوشگله! گل رز رو از دستش گرفتم و پولش رو پرداخت کردم. تعظیمی بهش کردم و به سمت مغازه ام رفتم. امروز حالم خیلی خوب بود. بهتر نبود به جای اعتراف چشم ها مون بهم، قلب هامون هم اعتراف می کردن؟ گل رز توی دستم رو لای یکی از تارهای گیتار گذاشتم و رفتم توی مغازه ام. بعد از یک ساعت اومد و با دیدن گل روی گیتار لبخندی به پهنای صورت زد. گل رز رو از لای تار های گیتار بیرون کشید و پشت گوشش گذاشت. روی صندلیش نشست و دوباره شروع کرد به خوندن. مثل همیشه رفتم تا از پنجره نگاهش کنم که باز هم نگاهمون بهم گره خورد، اما این دفعه نه اون نگاهش رو دزدید نه من! چشمکی بهم زد و منم بهش لبخندی زدم. عشق شیرین تر از بستنی بود ولی زود تر از اون آب میشد! شب شده بود و من مشغول جمع کردن وسایلم بودم. مغازه ام رو قفل کردم که دیدمش. با گل رزی که پشت گوشش بود سمتم اومد و گفت: _چرا بستنی درست می کنی؟ _یعنی چی؟ +یه انسان بالغ به طور معمول نمی تونه به بچگیش برگرده ولی با خوردن بستنی این اتفاق می‌افته!

_چه جالب! تعریف بستنی هاتو زیاد شنیدم. میشه بهترینشو بهم بدی؟ شاید مشتری ثابت شدم. +حتماً! قفل مغازه ام رو باز کردم و مشغول درست کردن بستنی بودم که بهم زل زد و شروع کرد به خوندن. ناخواسته بهش نگاه کردم و گفتم: +خوب بلدی از دریچه قلبت بخونی و بنوازی! سرشو تکون داد و به خوندن ادامه داد. بستنی که حاضر شد رو جلوش روی میز چوبی گذاشتم. گیتارش رو کنار گذاشت و شروع کرد به خوردن. چشماش رو بست و خورد. وقتی بستنی رو تموم کرد،چشماش رو باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت: _سفر خوبی به زمان داشتم! ممنون عالی بود! از این به بعد میشه همین ساعت برام بستنی درست کنی؟ _مشتری ثابت شدم؟ +آره. پول بستنی رو روی میز گذاشت و گیتارش رو برداشت. اومد که بره بهش گفتم: +مشتری ثابت من فردا وقت داره با من بیاد بریم سینما؟ _آره وقت داره! +به جای بازی و صحبت چشمامون با هم میخوام با قلبم باهات حرف بزنم. قلب من از وقتی صدای قلبتو شنید بی قرار شد. سمفونی قلب من رو می نوازی؟ _شاید قلب تو تنها آهنگی باشه که من بتونم خوب اونو بنوازم!