
این داستان درباره یه سفر زمانه+عاشقانه
یه روز صبح مثل همیشه ادرین داشت می رفت مدرسه که دم در مدرسه جولیکا رو دید سلام و احوال پرسی کردن. جولیکا:ادرین امروز با بچه ها می خواهیم بریم سینما مرینت هم میاد تو هم میای؟ ادرین:حتما چرا کنه ولی بابام... جولیکا:بابات چی؟ ادین: شاید نزاره بیام جولیکا:مرینت راضیش می کنه ادرین:چه خوب پس منم میام بریم بریم کلاس دیر شد. جولیکا رفت تو کلاس به مرینت گفت ادرینم میاد سینما ولی گفته شاید باباش نزاره بیاد تو باید راضیش کنی. مرینت:چی جولیکاااااا چرا گفتی اون دفعه که دیدی چه افتضاحی به بار اومد نهههه. جولیکا:عههه مرینت باید راضیش کنی مگرنه ادین نمیاد سینما. مرینت:باشه باشه بعد مدرسه ادرین کلاس شمشیر بازی داره فرصت خوبیه میرم با باباش حرف می زنم. جولیکا :باشه جولیکا بعد کلاس رفت همه چی رو به آلیا گفت .
آلیا:آفرین دختر نقشه مون درست داره پیش میره فقط کافیه مرینت لج باز آقای آگراست رو راضی کنه اونوقت بهترم میشه. جولیکا:حالا نقشت چی هست؟ آلیا:به وقتش می فهمی... کلاس شون تموم شد ادرین رفت کلاس شمشیر بازی مرینت هم رفت به طرف خونه آگراست. مرینت:منم مرینت دوست ادرین اومدم با آقای آگراست صحبت کنم. ناتالی:بیا بالا مرینت میره داخل... مرینت:سلام کسی نیست؟ آقای گراست:سلام با من کاری داشتید؟ مرینت:عه سلام خوب هستید؟من اوندم راجب یه موضوعی با هاتون صحبت کنم..
خوب ببینید ما امروز می خواهیم بریم سینما همه کلاس میان البته به جز کلویی حالا اومدم با شما صحبت کنم که بزارید ادرین با ما بیاد. آقای آگراست:مگه من گفتم ادرین نیاد. مرینت:ممنوووووون آقای آگراست: |: مرینت:خدا حافظ بازم ممنون مرینت رفت بیرون. ناتالی:چرا گذاشتید ادرین بره. آقای آگراست:هی خدا رو چه دیدی شاید با هم درگیر شدن منم یکی رو شرور کردم. ناتالی:(سرفه کرد)چه نقشه خوبی بدون اینکه خودشون بدونن براشون دام پهن کردین. مرینت از خونه آقای آگراست اومد بیرون بدو بدو رفت سراغ آلیا. مرینت:(نفس نفس زنان)آلیا آلیا آقای اگراست رو راضی کردم.
آلیا:ایول دختر آفررررین. مرینت :۲۰ دقیقه دیگه کلاس شمشیر بازی ادرین تموم میشه می ریم دنبالش. آلیا:باشه ولی اول تو برو بهش خبر بده که باباشو راضی کردی. مرینت:باشههههه(خیلی خوشحاله) کلاس شمشیر بازی ادین تموم شد.... مرینت: ای وایییی بازم دیر کردم(بدو بدو رفت سمت کلاس شمشیر بازی ادین ) آدرین داشت سوار ماشین می شد که مرینت اومد... مرینت: عه سلام ادرین ما امروز می ریم سینا باباتو راضی کردم میای؟ ادرین(داره از خوشحالی بال درمیاره ولی مثل همیشه به روی خودش نمیاره)اره منم میام . مرینت:باشه یکم صبر کن تا بچه ها بیان با هم بریم. ادرین:بیا بریم تو ماشین تا اونها میان. مرینت:(عین لبو سرخ شده)باشه. مرینت و ادرین میرن تو ماشین... مرینت چون خجالت میکشه از ادرین دور می شینه ولی ادرین سعی می کنه پیش مرینت بشینه. ادرین:مرینت چیزی شده چسبیدی به در. مرینت: نههههه عهه چیزه. ادرین: |:
بچه ها امدن... آلیا:مرینت چی شد رفتید تو ماشین؟ مرینت:عه چیزه ادرین گفت تا شما میاید بریم تو ماشین منتظر بمونیم. آلیا:(داره می خنده)باشه باشه بریم دیگه دیر شد الان فیلم تموم میشه. بچه ها رفتن سینما... مرینت اوند بشینه... آلیا:متاسم اینجا گرفته شده اینجام همین طور اینجام ولی اینجا خالیه(کنار ادین) مرینت:آلیا جای خالی دیگه نبوددددد عهههه آلیا:متاسم مرینت:باشه مرینت میره پیش ادرین می شینه...
راستی پارت بعدی رو اگه تعداد لایک ها به ۲۰ برسه می زارم:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه توقاعات زیادی داریییی😂😂😂😂 من اولین پارت رمانم فیط یه دونه لایک داشت که اونم خودم لایک کرده بودم😂😂🤣🤣 الان تست ندارم زیر ده تا لایک خورده باشه
آروم آروم برو جلو
اینجوری یه دفعه لقمه ی بزرگ برداری میپره تو گلوت خفه میشی!! از ما گفتن بود
من از کسی توقعی ندارم گفتم ببینم حداقل ۲۰ نفر دوسش دارن ارزشش رو داره پارت بعدیو بزارم بعدم من پارت های بعدیو همین جوری می زارم:)
عالی بود عاجی
ملینام
مرسی عاجی پارت بعدی هم داره میاد
خیلی قشنگ بود
مرسی:)
سلام عزیزم خوبی داستانت خیلی خیلی عالی بود و آجی میشی السا هستم ۱۵ سالمه❄❄❄💙💙💙