ازدید جیمین
ازوقتی یونسوء توی اتاق عمله تقریبا ۵ ساعت میگذره وهنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده داشتم دیونه میشدم وعذاب وجدانم ولم نمیکرد به خاطره من سرش خورد توی میز اگه اتفاقی براش بیوافته هیچ وقت خودم رانمیبخشم پسرا داشتن دلداریم میدادن وازاونور دخترا داشتن لیسا رادلداری میدادن که یه پرستار بیرون اومدو پشت سرش هم برادرهای یونسوء همه به طرفشون رفتیم الیا باخوشحالی پرید بغل لیسا گفت اجیم زنده میمونه لیسا به غدری خوشحال شده بود که نیتوانست جلوی خودش را بگیره وبلندنخنده جاناتان گفت فقط بایدمنتظربمونیم تابهوش بیاد به قدری خوشحال شدم که انگار دنیارا بهم داده بودن
چندساعت بعد
ازدیدجیمین
هنوز یونسوء بهوش نیومده بود کم کم داشتم نگران میشدم که یکی ازپرستارها اومدو گفت بهوش اومده نفهمیدم چطوری رفتم توی اتاق پیش یونسوء هیچکس پیشش نبودگذاشتم درباز باشه چون هوای اتاق خیلی گرم بود پشتش به من بود اروم خم شدمو گونش رابوسیدم سریع به طرفم برگشت بادیدن من چشمهاش گرد شده بود اروم کنارش نشستم وگفتم میدونی چقدر نگرانت بودم فکرمیکردم ممکنه اتفاقی برات بیافته باحالت طعنه امیزی بهم گفت مگه تو ....نزاشتم بقیه حرفش رابزنه ولبم راروی لبش گذاشتم وبوسه ی کوتاهی روی لبش کاشتم ازکارم شوکه شده بود اومددوباره حرف بزنه که گفتم عاشقتم وون یونسوء باشنیدن این حرفم یهو بغلم کردو گفت منم همینطور منم بغلش کردم اروم ازخودم جداش کردمو بوسه ای روی پیشونیش کاشتم لبخند زیبایی زد که دل سنگم اب میکرد
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
واییییییی عالی بودددددد
خیلی بده که پارت اخره
خیلی قشنگ بود🥺❤
احتمالا فصل دوم داشته باشه
پارت اخر بود؟
بله
ای کاش ادامه داشت🤝🏻😐