🦋Majara Asrar Amiz 5🦋

که یهو زیر پام خالی شد و افتادم 🥵

چشمامو باز کردم زیرم نرم بود اما همه جا تاریک بود ! هر طور شده بود کوله ام رو پیدا کردم و با حس لامسه( برای کسایی که نمیدونن، یعنی لمس کردن) چراغ قوه ام رو پیدا کردم ، دراوردم و روشن کردم اطراف رو نگاه کردم دیواره ، کوچیک ، گود ، صورتی و نرم بود زیرم هم نرم و صورتی بود اما هیچ دری یا پنجره ای نداشت که بتونم برم بیرون .

یکدفعه یه تیکه از دیوار که شگل گلبرگ بود اومد پایین چون بیرون نور داشت چراغ قوه ام رو خاموش کردم گزاشتم تو کوله پشتیم و اومدم بیرون .

پشتم رو نگاه کردم ببینم تا الان تو چی بودم ؟ 🧐🧐🧐🧐

گل ! توی یه گل بزرگ صورتی رنگ 🌷😍

جای تعجب نداشت خب اینجا جنگل اسورک ، جنگی اسرار امیزِ وقتی گل رو دیدم یاد شعر مامانم افتادم و بلند بلند خوندم : ((( گل رز و سفیدِ ارغوانی ، فراموشم مکن گر میتوانی )))

دور و برم رو نگاه کردم هیچکس و هیچی نبود همه جا سفید سفید بود . باز به گل نگاه کردم و بقیه شعرو خوندم

( گل سوسن گل سیب و گل یاس ، مَلَک (ینی فرشته) مُلک(پادشاه) مَلَک(ینی فرشته) همین جاست)

همیشه برام سوال بود چرا مامان میگفت مَلَک همینجاست ؟ تو فکر بودم که یهو یکی صدا کرد : سوفی ؟........

خب خب چالش داریم جوابشو تو کامنت ها بگید😁😁😁 چالشمون اینه :::: چی شما رو خوشحال میکنه؟ 😗 ::::: جوابشو تو کامنت بدید 😉😉😉 امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه شاید پارت های بعدی هم چالش داشته باشیم 😚😚😚