
از زبان یونسوک : تمام تنم می لرزید هنوز تو شوک تمام اتفاقاتی که امروز برام افتاده بود بودم. به تنها کسی که می تونستم الان اعتماد کنم لوهان بود ولی از بس حالم بد بود به این فکر نکردم که چرا وقتی دستم زخمی شد لوهان مثل بقیه اون جوری عکس العمل نشون نداد و فقط کمکم کرد؟ در اتاق باز شد و چانیول و بکهیون اومدن داخل. چانیول : مزاحم نیستیم که ؟ منم ترسیدم پشت کمر لوهان قایم شدم و دستامو محکم دورش حلقه کردم. لوهان : نگران نباش اونا بهت هیچ آسیبی نمی رسونن. بکهیون اومد جلو و دستش رو طرف من دراز کرد ولی من جیغ کشیدم و بیشتر به لوهان چسبیدم. بکهیون : متاسفم که باعث آزارت شدیم. چانیول : بهتره ما بریم تا اون یکم استراحت کنه. وقتی از اتاق رفتن بیرون از لوهان جدا شدم و رفتم زیر پتو. تازه یادم افتاد جودی پیشم نیست. #جودی کو ؟ لوهان : ینی ندیدی اونجا داره استراحت می کنه ؟ چشم چرخوندم و دیدم توی یه سبد خوابیده و روش پتوی کوچیکی انداخته بودن. #من وقتی تو اون حالت بودم دید واضحی به اطرافم نداشتم ولی دیدم که جودی هم وضع مناسبی نداره اونم مث من... لوهان : به اتفاقی که برای خودت و گربه ات افتاد فکر نکن. با سردرگمی سر تکون دادم. لوهان : پسرا از کاری که اون موقع کردن پشیمونن اگه بخوای می تونیم با هم بریم پایین اونا بهت آسیب نمی رسونن. #شما ها..یعنی اونا هیولایی چیزی هستن ؟ لوهان : فهمیدنش الان برای تو مناسب نیست.
با کمک لوهان از پله ها رفتم پایین. پسرا همه اشون تو سالن نشسته بودن تا متوجه ی ما دوتا شدن از جاشون بلند شدن و اومدن جلوی پله ها ایستادن. لی : حالت چطوره ؟ #خوبم ممنون. بازوی لوهان رو تو دستام فشردم. لوهان : چیزی شده ؟ #سرم داره گیج می ره. خواستم بیوفتم که منو گرفت و دستاش رو و انداخت زیر زانو هام و پشت کمرم بعد رفت طرف یکی از مبلا و منو گذاشت اونجا. شیومین برام یه لیوان آب اورد. سوهو : چرا از اتاقش اوردیش بیرون ؟ کریس : راست میگه ببین هنوز از ما می ترسه. #هر کس دیگه ای هم بود می ترسید. سهون : بووو. #هه هه چقد ترسیدم. سهون : همین الان گفتی ازمون می ترسی😐 لوهان خواست بره که دستشو کشیدم. #میشه پیشم بشینی ؟ لوهان لبخندی زد و کنارم نشست. دستمو دور بازوش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه اش. یه جورایی بهش یه حس نزدیکی داشتم. سوهو : از فردا کریس بهت درس میده ولی روشش با مادرت متفاوته. #من با اون وحشی تو یه اتاف نمی مونم. کریس : هییی حرف دهنتو بفهم ریزه. #اگه اینکار رو نکنم چی میشه ؟😝 کریس : دیگه داری شورشو در میاری. سوهو : بسهه. همه ساکت شدن. سوهو : هر روز همراه چانیول و بکهیون می ری تو باغ تا باهات تمرین کنن. #چرا باید باهام تمرین کنن ؟ سوهو : انقد سوال نکن. #من الان گشنمه و می خوام حالا که از دست شماها جون سالم به در بردم یه چیزی بخورم. تائو : دیگه چی.. #انسانا به آب ، هوا ، آزادی و غذا احتیاج دارن و اگه اینا نباشن می میرن شما ها الان آزادی رو از من گرفتید نکنه می خوایید بقیشم ازم بگیرید ؟ چانیول : سوهو فکر کنم این بچه ادب کردنش بیشتر از یه هفته وقت ببره جان تو خیلی سخته😂 بکهیون : زبونشو برم من😂
*سره میز شام* #آقای دراز میشه لطفا... کریس : چی زر زر کردی ؟ #آها یادم رفت بگم من برای همه اتون یه لقب گذاشتم ولی چون تو و چانیول دوتاتون درازید تو شدی دراز شماره یک و اون شده دراز شماره دو. چانیول : اون وقت لقبای بقیه چیه ؟ همه اشون داشتن با چشمای ریز شده نگام می کردن حتی سوهو. #چیزه من سیر شدم می خوام برم بخوابم شب بخیر. شیومین : از اتاق نباید بیای بیرون. لی : اگه بیای بیرون چیزای خوبی انتطارتو نمی کشه. آب گلومو به سختی قورت دادم که سوزش ریزی انتهای گلوم حس کردم و افتادم رو سرفه. کای یه لیوان آب گرفت طرفم من سریع از دستش گرفتم و سر کشیدم. سهون : بهتره تا دمه در اتاقت باهات بیام. چشمم خورد به ساعت گوشه ی دیوار که ساعت 21:55 دقیقه رو نشون می داد. سهون : چرا ایستادی پس زود باش بچه جون. #من بچه نیستم. شونه هامو گرفت و به جلو هدایت کرد. تا پله ها که می رفتیم هنوز صدای تیک تاک ساعت به گوش می رسید ولی هرچی دور تر می شدیم صداش کمتر می شد. یه دفعه صدای قیژ در اومد با ترس برگشتم سمت سهون و یقه اشو گرفتم تو دستم. #اینجا چه خبره حرف بزن می ترسم. دیگه نزدیک بود اشکم در بیاد که آروم دستامو از روی یقه ی لباسش جدا کرد و جدی تو چشمام زل زد. سهون : میگم بچه ای نگو نه. با حرص بهش خیره شدم. آروم مچ دستمو گرفت و دنبال خودش کشید. جلوی در اتاقم ایستادیم. سهون به ساعت مچیش خیره شد و با قیافه ی دست پاچه منو هول داد داخل اتاق و درو بست و قفلش کرد. #درو باز کن تو رو خدا من. اینجا تنها نزار می ترسم. سهون : برو بخواب از هیچی نترس بروو. دیگه هیچ صدایی نشنیدم. باورم نمی شد یعنی به این سرعت از اینجا رفت ؟؟
سکوت اطراف خیلی رو مخ بود و این ترس منو بیشتر می کرد از بیرون یه صداهای عجیب غریبی میومد مثل صدای خنده ی یه دختر یا مثلا جیغ کشیدن و ناله کردن. خیلی ترسیده بودم دویدم طرف تخت زیر پتو قایم شدم. نفسم در نمیومد. اشک تو چشام حلقه زده بود. دستامو رو گوشام گذاشتم و چشمامو بستم و سعی کردم خودمو یه جای دیگه تصور کنم مثلا پیش مامان و بابا. آره پیش اونا همیشه امنیت داشتم و هیچ وقت شبا با دلهره خوابم نمی برد. آخرین سفری که همراه مامان و بابا رفته بودم رو تصور کردم. توی طول سفر همش عینک روی چشمام بود تا کسی چشمامو نبینه. ولی خیلی بهم خوش گذشت اون انگار واقعا آخرین سفرم با مامان و بابام بود. *فلش بک(روی شن های ساحل می دویدم و از ته دل می خندیدم ، خم شدم و چندتا صدف کوچیک برداشتم و روی لباسم جمعشون کردم مامان و بابا هم از دور داشتن با لبخند منو تماشا می کردن. می دونستم من می دونستم لبخندشون از ته دل بود می دونستم چون بعد از اون دیگه اونجوری بهم لبخند نزدن)پایان فلش بک* کی می دونست بعد از اون سفر سرنوشت خانواده ی سه نفره ی ما رو از هم می پاشونه. صداها قطع شده بود ولی هق هق من تازه اوج گرفته بود و قطع نمیشد. احساس خفگی می کردم ، خسته شدم چرا چرا من عادی نیستم چرا نمی تونم مثل بقیه ی دختر های هم سن و سال خودم برم مدرسه و دوست پیدا کنم. پتو رو کنار زدم و دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدام شنیده نشه.
صدای جیک جیک گنجشکها به گوش می رسید. آروم چشمامو باز کردم ، می دونستم الان پوف کردن چون دیشب تا موقعی که خوابم برد داشتم گریه می کردم. دور و برم رو چک کردم ولی جودی رو ندیدم. دمپایی هامو پام کردم و رفتم سمت در و دستگیره رو کشیدم پایین ، در کمال ناباوری قفل در باز بود. درو باز کردم سریع اومدم بیرون. همه جا ساکت بود ، از بالای پله ها سالن رو دید زدم ولی هیچ کس پایین نبود. شونه ای بالا انداختم و رفتم طبقه ی پایین. #کسی اینجا نیست ؟ از بس عمارت بزرگی بود به سختی می تونستم اطرافو دید بزنم. دستم از پشت کشیده شد برگشتم دیدم لی ایستاده. #چرا مث جن ظاهر میشی ؟ لی : اینجا چیکار می کنی؟ همون طور که داشتم اطرافمو نگاه می کردم لب زدم : داشتم دنبال گربه ام می گشتم. صدایی از کنارم شنیدم که گفت : اون گربه دیگه پیش تو نمی مونه. #چرا اینکارو با من می کنی آخه چرا اونو ازم جدا کردی ؟ سوهو خیلی خون سرد زل زده بود تو چشمام. #خیلی خوش حال میشی می بینی من زجر می کشم ؟
ببخشید خیلی چرت شد اینم بخاطر اینکه خیلی اصرار کردین گذاشتم💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
چرا پارت بعدو نمیزاری😭😭😭
دیشب اومدم بزارم تستچی بسته بودش تا امروز انقد زد حال خوردم😐🔫😂
ولی امشب می زارمش💖😂
تنکیو💖😘
ممنییییییی عالیییی بودددد 😻😻😻🤍🤍🤍🤍🤍🤍
ی بار دیگ گفتی چرت با سهون میکشیمت😹😹😹😹😹😁😹😹
مرسی آجی💖😊
😐🔫
خواهش 🥺🤍
😐میگم سهون بکشتت
یونسوک دفعه آخرت باشه ب نردبون من توهین میکنیااااا😹😹🤌🏻
😂😂
عالییییییییی بوددددددد🍨🥺👐🏻
میسییی😄😘
خیلیم عالیییییی (((((:
ادامع بدههههههه
میسیی قشنگم 😘😄
چشم امشب براتون دوتا پارت می زارم چون امروز چندتا اتفاق خوب برام افتاد💖
امروز نمیتونی بزاری😐
من ؟؟؟
چیو بذارم ؟
عاهاااااااا
چرا به دختره حسودیم میشه😆
برا که نویسنده هم حسودیش میشه😄😂
در ضمن یبار دیگ بگی چرت خودم پارت میکنم😐
و عالیییییی بود ممنیییی🙂🤍🍧.
و یه سوال دیگه بدبخت نمرد انقد اشک ریخت و خون بالا آورد نمرد؟😐
مرسی عزیزم مرسی که بهم امید میدی😭😘
عزیزم اون پرنسس سرخه چجوری بمیره آخه😂
باورم نمیشه بخاطر این داستان گوشیو کش رفتم😐🍊
عجب😐😄💖
اصا تو از کجا فهمیدی من پارت گذاشتم مگه علم غیب داری😂😂
تویه کامپیوتر دیدم پارت گذاشتی تصمیم گرفتم کش برم برم سر کلاس بخونم😐🧇
عالیییی بود❣️❣️❣️ راستی خبر از سونی داری
مرسی عزیزم😄💖
آره بخاطر درسا یکم سرش شلوغه