داستان ترسناک شبی که فراموش نشد👻🎃

خب این یه تک پارتیه🎃داستانش رو از یه داستان ترسناک واقعی ایده گرفتم...میدونم شاید زیاد جذاب و ترسناک نباشه ولی شما نظرتون رو بگید

هالووین بود🎃همیشه شب هالووین خونه ی مادربزگمون جمع میشدیم مادربزگ و پدربزرگم چند سالی بود که به حومه ی شهر نقل مکان کردن توی یه خونه ی متروکه🏚ساکن شدن..اطراف اون خونه سنگ های شبیه قبر وجود داشت هنوز بعد چند سال نفهمیدیم که اون سنگ ها چه چیزی هستن..توی زیر زمین اون خونه یه پیرمرد زندگی میکرد👨‍🦼بنظر پیرمرد مهربونی بود...ما دو شب قبل هالووین به حومه شهر پیش مادر بزرگم رفتیم وقتی خواستیم وسایلی که با خودمون آوردیم رو در بیاریم اون پیرمرد اومد و گفت: بزارید منم کمکتون کنم 🧓نگاهای عجیبی به دختر عمم میکرد من واقعا تعجب کردم که این چجور نگاهی هست؟فردای اون روز پیرمرد اومد و گفت : تولد نوه ی من هست میخواید بچه ی شما رو با خودم به تولد نوه تم ببرم؟(دختر عمه ی ۸ سالم)عمم موافقت کرد پیرمرد یه عروسک دستش بود ناگفته نمونه که اون عروسکه شکل ترسناکی داشت..پیرمرد دختر عمم ماری رو با خودش برد...اسلاید بعد ---->👻🎃

شب هالووین شد👻 ولی هنوز اثری از پیرمرد و ماری نبود همه نگران بودن.مادربزرگم گفت:نگران نباشید اون حتما ماری رو میاره🧓جشن شروع کردیم میز رو چیدیم🍽 همو گریم کردیم👩‍🎨یه فیلم ترسناک هم برای دیدن گذاشتیم🎭فیلم شروع شده همه با شوق زیادی به اون فیلم نگاه میکردیم واقعا ترسناک بود 😨وسطای فیلم بود که در به صدا دراومد🔔 من درو باز کردم ولی هیچکسی اونجا نبود😐چند باری در به صدا دراومد ولی درو باز نکردیم..عموم میخواست بره و چوب بیاره که یه نامه دید 📬 نامه رو اورد و باز کرد و خوند....اسلاید بعد---->👻

توی نامه نوشته بود..✉(بچه ی شما واقعا گوشت خوش طمعی داشت و غذای امشب من شد مثل بقیه ی بچه ها استخونای اون خاک کردم من همون پیرمردم😨)..وات یعنی چی؟👻😨رفتیم بیرون برای اینکه دنبال ماری بگردیم و اونو پیدا کنیم پیش اون سنگ ها پیرمردی که چشمای سفید رنگی داشت و یه عروسک دستش بود وایستاده بود🧓👻من چراغ قوه رو سمت یه سنگ گرفتم روی اون سنگ نوشته بوددد...اسلاید بعد---->😨🎃

نوشته بود گوشت های لذیذ روح های تسخیر شده👻 از دور یک نفر با لباس سیاه میاد و میگه:یک جن توی اون عروسکه و اون پیرمرد رو تحت فرمان خودش قرار داده این قبر ها قبر بچه هایی هستند که پیرمرد اون ها رو کشته و خورده😨👻🎃اون جن هر شب یه بچه رو میکشه و روحش و جسمش رو استفاده میکنه جسمش رو به پیرمرد میده و روحش رو تبدیل به یه روح سردر گم و شیطانی میکنه👻گفت من هم یکی از همون بچه هایی هستم که به دست این پیرمرد کشته شده بخاطر اینکه من گناهی توی زندگیم نداشتم نتونست با روح من کاری کنه ولی جسمم رو تکه کرد و خورد😨👻ماری الان پیش منه روحش میتونه با شما ارتباط داشته باشه بشرط این که...اسلاید بعد---->👻😨

بعدی تر

یک جسم به من برای زندگی بدین وگرنه روحم از بین میره باید یکیتون خودشو قربانی کنه و جسمش رو به من بده😨👻به سمت مادربزرگم نگاه کرد گفت جسم اونو میخوام😨🔮ما:نههه نمیشه...ولی اون روح مادربزرگم رو از جسمش جدا کرد😨و اومد توی بدن مادر بزرگم.. و گفت : واقعا فکر کردین من روح ماری رو به شما میدم؟😂من همون جنم 😨از روح ماری تغذیه کردم😨الان من دیگه خودم یه بدن دارم و نیازی به اون عروسک و پیرمرد ندارم الان خودم میتونم همه کار هم رو بکنم👻🎃...اسلاید بعد---->👻😨

اون همه ی ما رو کشت و الان روح من داره براتون تایپ میکنه فالو نکنید مطمئنن میخورتون.....خطای ۴۰۴ دیگه نتونستم ادامش بدم😐🎃نتیجههه چالشش