
سلام ما اومدیم هر دومون من (بردیا) اومدم پیش آلا تا ازش ایده بگیرم دیگه مخم ته کشید😅😅 خوشبختانه یه انیمه جدید دیدیم و کلی ایده گرفتیم🤩🤩🤩 بریممم😉😉😉
لونا داستان زندگی اش رو برای سوزوکی و سوتاکی تعریف کرد اما سوتاکی گفت : آره باشه ولی من کنار نمی کشم. سوزوکی : خفه. سوتاکی : نچ فکر کنم شما درست نفهمیدین. من عقب نمی کشم. حالا آسمون بیاد زمین یا زمین بره آسمون یا سر و کله یه داداش رو اعصاب پیدا بشه یا هر چیز دیگه. اون روزی که شما دو تا توی کافه نشسته بودین من هم اونجا نشسته بودم و از اون موقع منتظر یه فرصت درست حسابی بودم که آقای مزاحم خودشون فرصت رو ایجاد کردن. سوزوکی : سوتاکی من هم می دونم که تو از اون موقع تو کافه اونو دیدی و عاشقش شدی اما اون چی؟ گفتم : اولا من اسم دارم اینقد اون و این نکنین. ثانیا آقای نابغه تو که می دونستی چرا به من نگفتی؟ شاید اونموقع می تونستم یه بلایی سرش بیارم چون هنوز نمی شناختمش. اما الان به خاطر تو و خواهر برادرا و خانوادت عزاب وجدان می گیرم😠 . بعد هم شما ها چرا فکر می کنین که من ... من نمی تونم خودم از خودم محافظت کنم؟ درک می کنم که نگرانم باشین ولی نمی خوام که مثل دو تا گرگ که می خوان برای مالکیت و رییس گله شدن دعوا کنین. حالا هم هر دوتون برید دیگه نمی خوام ریخت هیچکدومتون رو ببینم . از هر دوتون متنفرم. برین. بعد هم از اتاق سوتاکی رفتم بیرون و رفتم طرف در اتاق خودم. وسایلم رو جمع کردم و خواستم برم که یه نفر لباسمو گرفت و منو کشید طرف خودش بعد هم تا اومدم به خودم بیام صورتشو چسبانده بود به صورتم و بعد نا خودآگاه چشمام بسته شد و اون حالا هر کی که بود منو بوسید. دستشو دور کمرم خیلی محکم گرفته بود. تقریبا ۱ دقیقه بعد ولم کرد و تازه دیدمش. سوزوکی بود. نگاش کردم . خواستم چیزی بگم که نگفتم. یعنی نمی تونستم بگم انگار مثل یه نوزاد هیچ کلمه ای بلد نبودم و فقط بلد بودم گریه کنم. که خب یعنی داشتم گریه هم می کردم. حس خیلی عجیبی بود سوزوکی ولم کرده بود ولی هنوز من همونجا ایستاده بودم😣
اون قبلا هم اینکارو کرده بود ولی این بار به نظرم یه منظور خاصی داشت. همونجوری بهش زل زده بودم که اون سکوت رو شکست و خیلی خلاصه گفت : ببخشید . می شه پیشم بمونی؟ اومدم چیزی بگم ولی نمی تونستم . اون دستمو گرفت و گفت : ببخشید. من من من.... بعد از کمی مکث گفت : خیلی احمق بودم😣(خیلی ببخشیدا🌹🌹) بالاخره زبونم باز شد و گفتم : منم همینطور😣 بعد زانو هام شل شد و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم. چشمام رو که باز کردم روی تخت توی اتاق سوزوکی بودم. همین اومدم بلند شم سوزوکی جلومو گرفت و گفت : هیش🤫🤫 بخواب.😁 فقط لبخند زدم. هنوزم گیج بودم🙂 بعد یه لحظه یادم افتاد که من شلوار لی پام بود ولی اینی که الان تنم بود که لباس خواب بود. فوری جیغ زدم. سوزوکی گفت : یکم یواش🤫🤫 به سوزان گفتم بابا. دیگه اینقدر بی عقل نیستم. نفس راحتی کشیدم🤭🤭 سوزوکی پاشد از رو تخت و گفت : سعی کن همیشه اینجوری بخندی😊 بالاخره زبونم دوبار باز شد و گفتم : ای به چشم😁 سو : آها این لونای منه😘 گفتم : اینم سوزوکی جون منه😁😁 سو : باشه باشه. ولی یه چیزی. من :🤔 گفت : فردا امتحان شیمی و فیزیک و ریاضی داریم. من : چییییییی😱😱😱😱 سو : گمونم جن می دیدی اینقد نمی ترسیدی😲 من : آخه ناسلامتی من به قول اگنس انیشتین مدرسه ام🤯🤓 گفت : خب پس خانم انیشتین به اطلاع می رسانم که من ۵ درس آخر فیزیک رو کاملا بلد نیستم😁 من : خدا نکشتت😳😳😵😵😡😡 بعد نشستیم پای کتاب و دفترامون . ادامه از زبان سوزوکی...
نشستیم درس بخونیم. یادم افتاد به سوتاکی . با خودم گفتم : احتمالا الان داره دوباره نقشه می کشه که یه جایی لونا رو گیر بندازه. ولی خب از فکرش اومدم بیرون یهو لونا گفت : اهم آقا حواست کجاست؟؟؟ من : چی ؟؟ ببخشید یه دقیقه رفتم تو فکر. گفت : خب باشه پس ۲÷۰/۹۸ شد چند؟؟ من : وایی لدنا اینا که خیلی راحتن.گفت : می دونم ولی جوابش رو بده حالا... که یه نفر گفت : میشه چهل و نه صدم. هر دومون برگشتیم. سوتاکی بود. دوباره مثل اجل معلق خراب شده بود رو سرمون😠 خواستم یه چیزی بهش بپرونم که لونا زود تر وارد عمل شد و اول به یه پس گرنی جانانه مهمونش کرد. بعد هم با اون حرکت هایی که ترکیبی از نینجوتسو و کاراته بود یکم ادبش کرد. من هم همونجوری داشتم می خندیدم. سوتاکی : آخ لونا. اخ اینوپا بود وایی . بابا بی خیال. آخ . اوخ. لونا ولش کرد و گفتم : خب حالا آفرین درسته👏👏👏 میشه چهل و نه صدم. خب سو بریم برای فیزیک. من : ای وای😶😶😶 سوتاکی : فکر می کردم گفتی از ما متنفری! لونا : آره بودم. الانم هستم البته فعلا از تو😏 بعد هم اومد تا برای من فیزیک توضیح بده... ساعت حدود یک نیمه شب بود که یهو دیدم دیگه صدای بستن در خودکار و مداد نمیاد نگاش کردم دیدم خوابه خوابه!! آروم بغلش کردم بردم گذاشتمش توی اتاق خودش روی تخت و خواستم برم بیرون که یهو آقای ماه محترم تصمیم گرفتن یکم رونمایی کنن از نورشون و صاف هم نورشون رو بندازن روی لونا. خدای من خیلی ناز شده بود. موهاش برق می زد. همونجوری بافته هم خیلی خوشگل بود. رفتم پیشش نشستم. پنجره باز بود. یه باد خیلی ملایم هم شروع کرد به وزیدن. سرمو گذاشتم رو به روی صورتش و نا خود آگاه گفتم : لونا...🌌🌌🌌🌠🌠🌠 اونقدر ناز شده بود که دلم می خواست ماچمالیش کنم قورتش بدم ولی...
به یو بوسه کوچولو اکتفا کردم و پتوش رو مرتب کشیدم روش ، پنجره رو بستم و رفتم که بخوابم....
خب دوستان از اینجا به بعد رو 🌹آلاء🌹 می نویسه.💛💛💛💛💛💛💛💛💚 خب سلام🖐🖐🖐 لطفا یکم صبر کنین من برم این آقای محترم رو بزنم له کنم که دیگه جلوی اسم من گل نگذاره😡😡😡😡.....🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬🤬😠😠😠😑😑😑😑😐😐😐😶😶😶🙄🙄🙄🙄😌😌😌🙃🙃🙃خب اومدم. بریم برای ادامه اش🙆🏻♀️🙆🏻♀️🙆🏻♀️🙆🏻♀️
صبح که بیدار شدم لونا سر میز صبحانه با لباس فرم و موهای دو گوشی نشسته بود و طبق معمول همه خواهر و برادرام هم داشتن به طنازی های خانم (لونا) می خندیدن😄😄😄 رفتم نشستم سر میز . یهو سوزان به پیشخدمت گفت : تاکی کجاست؟ پیشخدمت : آقای سوتاکی امروز گفتن زود تر می خوان برن دانشکده. چون ظاهرا ازشون دعوت کردن که برن توی یه دبیرستانی تدریس کنن. البته فقط امروز. سوزان : مرسی😊 لونا در همون لحظه گفت : سوتاکی تدریس می کنه؟😳😳 سوزان : آره. لونا : آها🤔 یهو نگاهی به ساعتش کرد و جیغ زد : سوووو😑😑😑 منم به ساعتم نگاه کردم و گفتم : ای خاک🤦🏻♂️🤦🏻♂️🤦🏻♂️ هر دومون دویدیم طرف در . مامان گفت : واا این دوتا چشون شد؟ صبحانه نخوردن که؟؟ وایی خدا حتی صبر نکردن مایکل بیاد🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️(مایکل رانندشونه) داشت دیرمون میشد . خوشبختانه به موقع رسیدیم و رفتیم داخل. اگنس با یه صدای جیغ طوری گفت : لونااا. خوش اومدیییی راستی مژده بده یه خبری دارم. من : چی؟ گفت : امروز امتحان فیزیک نداریم. لونا : چیییی!!! من : ای وایییی!!! لونا : آخ خدا🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️ واقعا خدایا از اینکه منو آفریدی مرسی. دستت درد نکنه. شرمندم کردی🙄🙄 اگنس : وا؟ شما چتون شد؟ جو : بگذار حدس بزنم دیشب تا نصف شب داشتین فیزیک می خوندین.من : زدی تو خال. جو : بله دیگه من یار دبستانیم رو میشناسم. گفتم : یاور و همراه منی چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی.. اگنس : 😡😡😡 جو : حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما... لونا هم که معلوم بود کفری شده ادامه داد : دشت بی فرهنگی اینا چقد رو مخه علفاش .پس چرا خفه نمی شن بریم کلاسمون دیر شد.(با ریتم خود آهنگ بخونید) جو : ای ول دمت گرم خیلی باحال بوود. لونا : آره حالا بفرمایید دیر شد😡 رفتیم به طرف کلاس در طول راه جرج و تیم و جک هم به ما اضافه شدن که ضاهرا از برگذار نشدن امتحان خیلی راضی بودن😡 وقتی سر کلاس نشستیم یهو به مغزم خطور کرد : چرا امتحان برگذار نمیشه؟ اگنس : چون قراره یه استاد جدید برامون بیاد . آقای براون(brown ) استعفا داده. لونا: حق داشته بیچاره. به یه میز اشاره کرد که بچه ها روش از:خوشحالی داشتن آواز می خوندن. ناگهان معلم وارد کلاس شد ...
و اون .. اون... سوتاکی بود!!!!! سوتاکی : سلام به همگی🖐🖐 من سوتاکی راج تاکاکی سان ، معلم جدید درس فیزیک شما هستم البته فعلا فقط امروز . که خب احتمال داره برای همیشه باشم ولی به هر حال اول خودتون رو معرفی کنید. از نیمکت اول ... الیزابت بلک ول...تاکاکی داگلاس... میکی سوکا کون... میاهارا تاکیچی... شونساکه ایلاور... میتسوهیده سان...مارتین لوتر کرام... کوکا پانته کون... جرج آنیتاسه (همون جرج خودمون) تیم میکامی... جک پیکارسل... اگنس فیوچر تامه(اگنس خودمون) جو رونکا پاش... و نوبت به لونا رسید. سوتاکی فقط لبخندی زد و گفت : ببخشید شما نمی خوای خودتو معرفی کنی ؟ لونا : خوب می دونم قصدت از این کار چیه ولی خب بفرما : لونا الکساندر گراهام بل مالکم. اسم کاملمه😡 سوتاکی : محض اطلاع عموم لازم نیست همه جد و آبادتون رو معرفی کنید😏 لونا نشست و من پاشدم. سوتاکی : خب؟ من : فقط شانس آوردی که سر کلاسیم😡 سوزوکی راج تاکاکی سان. همه بچه ها به جز لونا :😵😵😵😵😲😲😲😲😳😳😳😳 سوتاکی : لطفا سکوت رو رعایت کنین. بعدی. بچه ها : استاد تموم شد. ۲ نفر امروز غایبن... ناگهان مدیر اومد داخل.: بچهها ایشون سوزان هستند دانش آموز جدید. من و لونا : سوزان!! سوزان : لونا؟ سو ؟ تاکی؟؟ سوتاکی : خوش اومدین. لطفا برین اونجا بشینین. کنار اون دانش آموز غایبی. احتمالا وقتی بیاد از دیدن یه بغل دستی جدید خوشحال میشه. خب حالا لطفا خانم مالکم؟ جاتونو با اون آقا.. عوض کنین برین پیش آقای کرام. من : مارتین!!!. لونا : سوتا.. ببخشید استاد😡😡 من اونجا. خب اون . من نمی خوام پیش مارتین بشینم😡 سوتاکی : با استاد ها معمولا اینجوری حرف نمی زنن. گفتم: آره ولی به شرط اینکه اون استاد تو نباشی. چی خیال کردی؟ تو می دونستی من تو این کلاسم نه؟ یه پسر ۲۰ ساله اومده استاد ما بشه؟ استاد بچه های ۱۶ ،، ۱۷ ساله؟ یکی از بچه ها : ۲۰ سال؟؟ سوتاکی : همینکه گفتم. داری نظم کلاسو به هم می ریزی!😡 سوزان : سوتاکی بس کن. واقعا که خیلی نا مردی. تو چی از جون لونا و سو می خوای؟ سوتاکی : ساکت. بشینین. بعد...
اومد طرف میز ما ( من و لونا) ادامه از زبان لونا : اومد طرف میز ما و دست منو گرفت و گفت : شما با من میای. من : کجا؟ سوتاکی : دفتر مدیر. سوزوکی با ناباوری سرشو تکون داد و با چنان شدتی نوک مدادش رو زد روی میز که الیزابت تو نیمکت اول شیش مت از جاش پرید😳 سوتاکی فقط پوزخندی زد و گفت : خب تا من برمی گردم آقای... نه خانم شما ببخشید اسمتون چی بود؟ طرف : اگنس. سوتاکی : آها بله شما برو اونجا و این درس رو توضیح بده. اگنس : چشم. بعد رفت. دخترای کلاسمون هم عین چی زل زده بودن به سوتاکی. (البته به جز اگنی و الیزابت) سوتاکی منو از کلاس برد بیرون و همونجوری رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به خلوت ترین جای دبیرستان ( تو حیاط) گفتم : خب؟ آقا معام می خوای توبیخم کنی؟ سوتاکی : من از کی تاحالا اینقد پررو شدم که تو رو توبیخ کنم؟ گفتم : اِاِ نمی دونستم از قبل پررو نبودی! موجود رو اعصاب. سوتاکی : خب یکم جذبه معلمی هم لازمه😌 من : آخ آخ نمی دونستم آقا معلم😡 سوتاکی : خیلی سمجی می دونستی؟ من : جدا؟ آخی نه نمی دونستم. سوتاکی هیچی نگفت فقط بهم نزدیک شد... نزدیک تر... خواستم جیغ بزنم که منو بوسید😳😳😳😳 ۱ ثانیه..۲ثانیه،.... ۳ثانیه... ۱۰ ثانیه... ۲۰ثانیه.... ۱ دقیقه.... بعد چشماشو باز کرد و بهم نگاهی کرد و گفت : حالا دیگه تو به همون اندازه که مال سو هستی مال منم هستی. گفتم : این چرت و پرتا چیه... زهی خیال باطل... سوتاکی : این یه قانونه. من : نه. اصلا منصفانه نیست. و بغضم گرفت. همه زورم رو جمع کردم تا خودمو از دستش خلاص کنم و بالاخره تونستم. آخه دستشو عین مار بوآیی که می خواد شکاش رو خفه کنه دور کمرم گرفته بود.😡 فرار کردم طرف کلاس . اشک عین چی از چشمام می اومد. در کلاس رو باز کردم و به زور جلوی خودمو گرفتم که با مخ نخورم زمین. بچه ها : لونا!! - اخراجت کرد؟ -خوبی؟؟ ولی سوزوکی فقط برای یک ثانیه نگاهم کرد بعد از جاش پاشد و گفت : سوتاکی. خودم می کشمت...
بعد اومد سمت من و گفت : ب..بر...برو بشین. بعد برگشت به تیم و جک و جرج نگاهی کرد و از کلاس رفت بیرون. نفهمیدم چرا به اونا نگاه کرد اما برام مهم هم نبود... سوزان و الیزابت و اگنس اومدن پیشم : چی شده؟؟ دختر خوبی؟؟ که سوزان گفت : سو...تا...کی😰 سرم رو به معنای تایید تکون دادم. بعد گفتم : جلوی سوزوکی رو بگیر..... بعد ول شدم تو بغل اگنس. وقتی چشمام رو باز کردم یه عالمه کله دور و برم بود. بچه های کلاس بودن. یکیشون فریاد زد : بهوش اومد. بقیه فوری شروع کردن : لونا خوبی؟ چی شده گفتم : آ..آره. ببخشید فکر کنم سر کلاسیم. اگنس : آها آره حواسم نبود. رفت سراغ ادامه درس. کلاس حالت عجیبی داشت. من سرم روی تنم سنگینی می کرد سرم رو کجکی چسبونده بودم به دیوار که یهو یه نفر نشست رو نیمکت اول فکر کردم سوزوکیه ولی نگاه کردم دیدم جرج بود. آروم بهم گفت : سوزوکی برای همین بهمون نگاه کرد. گمونم منظورش رو گرفتم پس سرم رو گذاشتم رو شونش و....
خب خب خب. بهتون بگم که من گمونم بهتر شدم. طبق گفته بردیا البته. دکتر امروز قراره بیاد معاینم کنه. از همتون هم ممنونم که اینقدر با نظراتتون ما رو تشویق به ادامه داستان می کنین. راستی الان که دارم اینو می نویسم ۲ / ۱۰ / ۹۹ هستش و خب نمی دونم کی منتشر میشه خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوستان قسمت بعدی اومد...
امیدوارم لذ ببرید
دوستان قسمت بعدی وارد سایت شد❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤منتظر باشید
قسمت ۱۹ رو هم از الان دارم شروع به نوشتنش میکنم.
و اینم بگم داستان در قسمت ۲۰ به اتمام میرسه. یه پایان شادددددد🎗🎗🎗🎁🎁🎀🎀🎁🎀🎁🎁🎀🎁🎊🎊🎉🎊🎊🎉🎊🎊🎈🎈🎈🎈🧨🎇🎇🎆🎇🧨✨👰🏻🤵🏻👰🏻👰🏻👰🏻👰🏻👰🏻
وایییییییی😍
از همین الان میگم بهترین داستان تاریخ میشه😘😍😍😍😍
لطف داری عزیزممممم❤❤💋❤💋❤
Ala
❤❤❤❤❤❤
دوستان آلاء هستم و از همگی خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ممنونم. خخخخخخخخخخخخخخیییییییییییییییللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییییی.
الانم دارم مینویسمش قسمت بعدو
😗😗😗😗
سلاممممم
الان که دارم اینو می نویسم از خوشحالی دستام میلرزه
آلاء خوب شد.😍😍😍کاملا خوب شد🥳🥳
پسسسسس...
منتظر قسمت بعدی باشین😛
دم همتونم گرم با انرژی هاتون
واقعا الا خوب شد؟؟؟
از این بهتر نمیشه 😄😄
اشکم در اومد 😢😢
خیلی خوشحالم برای الا 😢😢
به خدا خودمم دارم سکته می کنم😭😭😭😭🤯🤯🤯🤯🤯🤤🤤🤤🤩🤩🤩
وقتی دکتره از در اتاق عمل اومد بیرون از خوشحالی نزدیک بود پس بیفتم😵😵😵🥳🥳🥳🥳
راستی! امتحانام هم تموم شد و الان ص ۵ قسمت بعدی هستم
آلا که فعلا در حال استراحتع
ولی چشم خودم میذارم
ههههوووووررررراااا
بزنید کف قشنگ رو
🌹🌹🌹
می گما من فضولیم گل کرده بربری😂
تو و الا چند سالتونه؟🙃
😅نمی گمممم
بابا خودت برو تو نظرات قسمت قبلی ببینننن
فقط من میتونم بهش بگم بربری😐
😂😂 شما راحت باش😂😂
آقا اصلا هر کدومو میخواین بگین : بلوبری ، بربری ، نونوا ، شاطر ، ۲۰۲۰ ، خانگیران سرخس، کوروش کبیر، میزوتا ، اونودا ساکاویچی ، b.b ، لوستر ، چراغ نفتی ، شوگول😐 و ۱۱ لقب دیگر😐😐
من برم در افق محو شم🙌🏻
درستع ولی بربری و ببری فقط بر منه😐
کسی بع این دوتا لقب چپ نگاه کنه...طرفش منم😐
شرمنده😁😁
طرفش خودمم😏😏😏
آلاء✌🏻✌🏻✌🏻✌🏻
اوه اوه😐
صاحابش اومد😐😂😂😂
اصن بگیرش بر خودت
ولی اینم بدون ببری برام حکم پسردایی مو دارع😌
ببری رو بگیر ولی این دو لقب رو نزار کسی ازم بگیرع😢😢😂😂
بوس بت آجی
خعلی خوشحالم کع خوب شدی☺
🥺🥺 میبینم که خیلی با عشقول من حرف زدین من نبودم نامردا🥺🥺
بردی جونم 🥺🥺 این چی میگه🥺🥺
ههه شوخی کردم😙
مرسی که نظرا رو به ۹۰ رسونیدن هم بردیا هم شما کیوت ها.
و خب... پسر داییی.... باش 😑 خودت خواستیا...
بردی جونم مال منه به هیشکی نمی دم. همه لقب هاشم مال خودمه اصلا....🥺برین ببینم🥺🥺
ولی خب باشه تو بش بگو بربری نو پرابلم عاجی جونم😙 حکم پسر داییت هم داشته باشه اشکال نداله😑🥺
الان بردیا داره رو سر من ورور میکنه برم ببینم داره چیچی میگه.
خودافس
به به 😍 من فکر میکنم اخلاقم شبیه هری هست من اینقدرههههه دوستش دارم حالا که دوتا تون پاتر هدی هستین یه تست این مدلی هم بزارین 😍😍😍چه عالی
می خواستیم بگذاریم
بین هری پاتر ۸ و ۹ 😛😛
یه ماجرای باحال😛😛
که قبلا بازی کرده بودیمش و مامان آلاء رو حرص داده بودیم😛😛😛
ولی خب نشد دیگه...
سلام
اطلاعیه مهم۲
ما داریم برای درمان آلاء می ریم تهران.
پس تا اطلاع ثانوی داستان رو ادامه نمی دیم.
مرسی😊
بعدش هم شاید اصلا کلا دیگه تونستیم بنویسیم😣
سرمون شلوغه آلاء هم که.... بی خیال😔
پ.ن: داشتم به بد بختیام فکر می کردم یادم افتاد داستان هم هست😑 خداوکیلی خیلی بد بختم😭😭😭
آلبالو خانمم از دست رفتتتتتتت😭😭😭
آخه این دکترا چیکار می کننننننننن😭😭😭
*پس دیگه ادامه نمی دیم فعلا🖐🏻🖐🏻🖐🏻*
😢😢🤧😭😭😭
نمی شهههههه😭😭😭
می ترسم صفحه گوشی خیس بشه😭😭😭(گرفتین چی میگم گه؟)
اصلا حسش نیست😭😭😭
شرمنده😖
انشاله که الا هم بزودی خوب می شه😃
شما هم بر می گردین به داستان😁
تروخدا ادامه بدین بابا شما دوتا عالی هستین 🤩🤩
بردیا جان تروخدا لاقل یه پارت دیگه😭 به خواطر الا جان هم که شده بعدییی دارم دق میکنمممممم 😣 من فقط داستان شما رو دوست دارممممم ☺☺
نمی دونم دارم سعی می کنم ادامه بدم😐
حالا من بنویسم هم که ۱۰۰ قرن دیگه منتشر میشه😑😑
به هر حال
ص ۴ قسمت بعدی هستم😊
پاتر هد هم هستین عه چه خوب منم پاتر هدی ام 😍😍😍😍😍😍😍😎😎😎😎
😊😊😊بله با اجازتون
من (بردیا ) به عقیده خودم شبیه رون هستم.
آلاء هم بچه درس خون کلاسه و ...خلاصه که هرمیونه. اما قیافه اش شبیه جینیه😁😁
عالی بود 💝💝💝🎋
من تازه دیروز با داستانت آشنا شدم و چون امتحان داشتم دیروز وقت نکردم بخونم 💋 ولی امروز تمام قسمت هاش از پارت ۱ تا ۱۷ خوندم😻😽
دست شما درد نکنه
مثله همیشه عالی ممنون از داستانه قشنگت اصلا معرکه بود
نمیدونم چی بگم فقط میگم لطفا زودتر بنویس ممنون ❤❤
امیدوارم حاله الا هم خوب بشه
✌🏻✌🏻✌🏻