12 اسلاید صحیح/غلط توسط: لیانا ۲ انتشار: 3 سال پیش 1,426 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
به محض اینکه دوباره از آدرین خواست عسل د.ه.نم بزاره انگشتش رو دو دور توی ظرف چرخوند و با کلی عسل گذاشت تو ده.نم. حالم داشت به.م می خورد اما چون فرصت تلافی داشتم حرصم نگرفت.
نوبت من که شد از شانس خوبم کلرا اومد کنار سفره ایستاد که اخمای آدرین رفت تو هم. دیگه داشت حرص منو در می اورد. یکم عسل برداشتم و گذاشتم تو ده.نش و آروم گفتم:
-کو.ف.تت بشه بی چش.م رو .
با این حرفم لبخندی مهمون لب هاش شد و روی دستم رو ب.و.س.ی.د.
کلرا بهمون نزدیک شد و تبریک گفت و بعد هم یکی یکی اقوام بهمون تبریک گفتن . آدرین هم به قسمت مردونه رفت. باز همه دست می زدن ومی رقصیدن. کاگامی والیا هم مدام دور و بر من می چرخیدن.
- کاگامی تو نمی خوای از من دور شی ؟ نه؟؟؟چه نقشه ای داری واسم؟
کاگامی: بجون خودم نقشه ندارم.
- پس چیه؟
کاگامی: می خوام دنبالت باشم دست گل رو پرت کردی من بگیرم.
- خ.ا.ک تو سر ع.ق.ده ای.ت کنن. آخه دست گل رو الان پرت می کنم من؟
با صدای خواننده که می خواست آهنگای عا،ش.قا.نه بخونه پرده ای که بین قسمت زنونه و مردونه باغ بود عقب رفت و همه دو به دو شروع کردن به رقصیدن.
من بدبخت هم که دنبال آدرین فقط کشیده می شدم. تو ب.غ.ل آدرین جا خوش کردم و بقیه رو دید می زدم.نگاهم به مارسل و کاگامی افتاد. با هم دیگه می رقصیدن. لپ های کاگامی سرخ شده بود.معمولا سرخ نمیشد. معلومم نیست این مارسل چی داره در گوشش پچ پچ می کنه.
از اون طرف مامان رو دیدم که با یه نگاه خاصی مارسل رو نگاه می کرد. از نوع نگاه مامان خنده ام گرفت که حرف ادرین کلاً خنده رو از یادم برد.
آدرین: خوشحالم که باهام از.دو.اج کردی.
با ذوق بهش نگاه کردم که گفت:
-خانومم بجز اینکه دستپخت عالی داره رقصشم حرف نداره.
ک.ث.اف.ت مسخره ام کرد. پام رو برداشتم که محکم بکوبم روی کفشش تا دلم خنک شه اما اون زودتر این کارو کرد. با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
-آدرین؟؟؟خیلی....
آدرین: بهت تذکر داده بودم. دیگه حرکاتت رو حفظم خانوم.
خواستم جواب بدم اما با قطع شدن موسیقی آدرین پیشونیم رو ب.و.س.ی.د و به سمت جایگاهمون برگشتیم. واقعاً اگه ل.ب.ا.م.و می ب.و.س.ی.د دیگه چوب خطش پر می شد و یه کتک درست حسابی می خورد.
-بدبخت اون تو رو دوست نداره که بخواد ب.ب.و.س.ت.ت همینم مجبور شد.
-ندا جون یه امشب رو خ.فه بزار دلمون خوش باشه. تازشم خیلیم دوسم داره. حســود.
-هه امشب دلت خوش باشه بقیه عمرت رو چی؟ با زندگی خودت چیکار کردی؟
-زودتر باید می اومدی. الان دیر شده.
یه نگاه به سمت آدرین انداختم رد نگاهش رو که گرفتم به کلرا رسیدم.ع.و.ض.ی شب عروسیمونم دست از سر این دختره بر نمی داشت.
-ندا جون خوب زود تر می اومدی. من الان چه خا.کی تو سرم بریزم؟
-علاوه بر رقص و آشپزی حرفه ایت عقلتم خوب کار می کنه. د.ی.و.و.ن.ه به سمت خودت جذبش کن بزار این بار ع.ا.ش.ق تو بشه.
یه لبخند خبیث زدم. به اطراف نگاه کردم. کسی حواسش به ما نبود. همه ماشاا... دارن به نحو احسنت از شکمشون پذیرایی می کردن. محکم با آرنج کوبیدم تو پهلوی آدرین..
با قیافه ی در هم و پر ازعلامت تعجب برگشت سمتم و گفت:
- این چی بود؟
- تلافی اون کفشت.
آدرین: می زاشتی حالا بعداً حساب می کردیم.
به خودم گفتم خ.ا.ک بر سرت مری این جلب توجه ات بود؟ رفتم سراغ یه روش دیگه. دستم رو گذاشتم پشت کمرش و گفتم:
- چیزه...میگما... پاشو برو.
چشماش از تعجب درشت شد و گفت:
- وا واسه چی؟
با کلافگی گفتم:
- همه مرد ها رفتن تو هم برو دیگه زشته.
اخم هاش رو تو هم کشید و گفت:
-ا خب من دامادم بزار بشینم دیگه.
-باشه ولی اونطرف رو نگاه نکن دیگه.
دوباره نگاهی به اون سمت انداخت و با دیدن کلرا گفت:
-به جان تو حواسم پیش اون نبود. اتفاقی شده.
نمی خواستم شبمون خراب شه. لبخندی زدم و گفتم:
-اشگال نداره. اما فقط این یه بار هااا
همون موقع بود که از همه دعوت کردن واسه شام برن داخل سالن. فیلمبردار هم اومد سمت ما. با آدرین کلی اذیتش کردیم و خندیدیم آخر کار هم آدرین گفت ما نمی خوایم این قسمت تو فیلممون باشه و بزاره راحت شاممون رو بخوریم.
آخر شب واسه رفتن آدرین صدای ضبط رو تا آخر بلند کرد و آهنگ های فوق العاده شاد گذاشته بود. یعنی واقعاً ته دلش خوشحال بود؟ اصلاً دلشم بخواد. تو کل مسیر حرفی با هم نزدیم. همه ماشین ها اطرافمون بوق می زدن و واسمون دست تکون می دادن دیگه موقع حرف زدن نمونده بود. موقعی که به خونه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم. پدرجون و بابا مامان خودم و مارسل هم پیاده شدن. یکی یکی بغلم کردن و واسم آرزوی خوشبختی کردن.آدرین دستم رو گرفت و با هم وارد خونه شدیم.
همونجایی بود قبلاً آدرین زندگی می کرد با این تفاوت که الان وسایل من توی خونه چیده شده بود.
وارد سالن که شدیم به سلیقه ی خودم و همچنین اعتماد به نفسم آفرین گفتم. کل وسایل سالن سفید و مشکی بود. با صدای آدرین به طرفش برگشتم.
آدرین: مری تا یه نگاهی به خونه بندازی من یه دوش بگیرم ع.ز.ی.ز.م؟
-باشه. راحت باش.
خداروشکر تنهایی می تونستم کل خونه رو ببینم. اگه آدرین می موند مجبور بودم سر سری یه نگاه به همه جا بندازم. به خواست خودم وسایلم رو مامان و خاله چیده بودن. من و آدرین انقدر خرید داشتیم که وقت نمی شد واسه چیدن وسایل خونه هم خودم باشم. بعد هم دیگه نخواستم که ببینم. دلم می خواست سورپرایز شه واسم. به سلیقه مامان ایمان داشتم. با صدای بسته شدن در حمام به طرف اتاق خواب که بوسیله یه راهرو کوچیک از سالن جدا شده بود رفتم. یه تخت بزرگ که سفید رنگ بود و با روتختی به رنگ صورتی ملایم و بالش های سفیدو صورتی تزیین شده بود. یه عروسک بزرگ سرامیکی سفید و صورتی هم کنار تخت بود. دکور اصلی اتاق خواب هم سفید بود و هر از گاهی از رنگ صورتی استفاده شده بود. می موند اتاق آدرین که رو به روی اتاق خوابمون بود و وسایلش به خواست خودش عوض نشده بود و همون رنگ قهوه ای کرم بود. بین اتاق خواب ها که توی راهرو و روبه روی هم بودن، حمام و دستشویی بود که یکی بودن و وقت مناسبی واسه دیدنش نبود. از طرفی هم دیدن نداشت.
از راهرو خارج شدم و وارد سالن شدم. چشمم به آشپزخونه خورد. سریع واردش شدم و در یخچال رو باز کردم همه چیز تزیین شده داخلش چیده شده بود. همه وسایل آشپزخونه هم همرنگ سالن بود. یکم روی مبل دراز کشیدم ولی لباسم وموهام واقعاً کلافه م می کرد. به سمت اتاق خواب رفتم تا لباسم رو عوض کنم و زودتر از شرش خلاص شم. آدرین روی تخت دو نفره ای که تو اتاق بود دراز کشیده بود. چقدر زود دوش گرفت. درست برعکس من. وارد اتاق که شدم گفت:
- آخیش... هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه.
قیافه ی حق به جانبی گرفتم و گفتم:
- ا جــدی؟ شما راحتی؟
روی یک دستش تکیه داد و نیمخیز شد و گفت:
- آره. جدی.
انگار قصد رفتن نداشت. جلو آینه ایستادم و همونطور که موهام رو باز می کردم گفتم:
- تازه می دونستی هیچ جا هم اتاق خود آدم نمیشه؟
و از آینه نگاهی بهش انداختم. لباش رو جمع کرد تا خنده اش رو نبینم و گفت:
- اونوقت منظور؟
دستام رو تو هوا تکون دادم و گفتم:
-هیچی منظور اینکه بری اتاق خودت بهتر نیست؟
خندید و خودش رو روی تخت انداخت و گفت:
-نه راحتم ممنون. اینجا هم اتاقمه دیگه.
به خیال اینکه شوخی می کنه به طرف کمد لباس هام رفتم. خوب شد خودم لباس هام رو تو چمدون چیده بودم و دادم مامان تا بیاره خونه آدرین چون اگه به مامان سپرده بودم نصف بیشتر لباسام رو دور ریخته بود. با اینکه این مدت هم خودم هم مامان کلی لباس جدید خریده بودیم اما لباسای قبلیم رو بیشتر دوست داشتم.
یه لباس صورتی برداشتم ویه نگاه به کمد انداختم. فهمیدم هیچ شلواری بجز شلوار ورزشیم نیاوردم. چون بیشتر دامن می پوشیدم چند تا دونه شلوار بیشتر نداشتم که اونم نیاورده بودم. همش دامن های کوتاه بود. حالا برعکس دو دقیقه پیش داشتم به خودم ف.ح.ش می دادم که چرا نذاشتم مامان واسم لباسام رو تو چمدون بچینه. من نمیدونم شلوار کهنه تر و د.ا.غ.و.ن تر از این شلوار نبود که دنبال خودم بیارم؟ اونم شانسم گفته بود که بین لباس هام بود وگرنه باید شلوار یکی از لباس های مجلسیم رو می پوشیدم.
رو به آدرین گفتم:
-آدرین برو می خوام لباسمو عوض کنم. تو هم لباست رو بردار برو تو اتاقت بخواب.
به طرف کمد رفت و یه سری از لباساش رو برداشت و بیرون رفت.
لباسم رو به سختی در آوردم و لباس هایی که برداشته بودم رو پوشیدم.
باز کردن موهام کار زیاد سختی نبود چون بیشتر قسمت هاش رو باز کرده بودم. باخیال راحت رفتم رو تخت دراز کشیدم که در زده شد و بدون اینکه من بگم: «بفرمایید» آدرین سرش رو مثل چی انداخت زیر و وارد اتاق شد.
نمی دونم چی می خواست بگه که با دیدن تیپ تابلو من یادش رفت و گفت:
-مری این لباس ها چیه پوشیدی؟
ایستادم و گفتم:
-چشه؟ خب همین یه شلوار رو آورده بودم. نصف لباسام هنوز خونمونه.
زد زیر خنده و گفت:
-هیچی پس منم برم یه لباس خواب بپوشم آقامون بدش نیاد.
با این حرفش اول خجالت کشیدم ولی باز دو تاییمون زدیم زیر خنده... نمی دونم امشب چی شده بود که انقدر می خندیدیم. بین خندیدنش گفت:
-مری تو خوابت میاد؟
-خسته م اما خوابم نمیاد.
آدرین: با یه چایی موافقی؟
دستام رو به هم زدم و گفتم:
-آره چجـــورم.
با هم دیگه به آشپزخونه رفتیم. چایی رو دم کرده بود. پشت میز نشستم و آدرین چایی رو ریخت. سینی رو روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی نشست. دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
-مری یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
گفتم:
- آره.
خیره شد تو چشم هام و گفت:
- چرا منو انتخاب کردی؟
گفتم:
-اجباری!
جا خورد. دستش رو از زیر چونه اش برداشت و گفت:
-چرا؟ به خانواده ت نمیاد که اینطور اخلاقی داشته باشن.
- خانواده ام که مجبورم نکردن.
- پس چی؟
همونطور که چاییم رو می خوردم فنجون رو پایین آوردم و بی تفاوت گفتم:
-ترسیدم تا اخر عمرم م.ج.ر.د بمونم.
خندیدم اما اون هیچ عکس العملی نشون نداد.
آدرین: مسخره جدی گفتم.
- هنوز نمی دونم اما خب هیچ ایرادی نداشتی.
آدرین: به نظرت ما خوش.بخت میشیم؟
- آره چرا نشیم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
-اما من فکر می کنم اینطور نباشه.
اعصابم بهم ریخت. من رو بگو می خواستم یه کاری کنم ع.ا.ش.ق.م شه. این ع.و.ض.ی تازه یادش افتاده که نمیتونه منو خوشبخت کنه؟ عصبی گفتم:
- الان باید به این نتیجه می رسیدی؟
خنده ای کرد و گفت:
- نه با دیدن اخلاق واقعی تو.
- یعنی چی؟
آدرین: هیچی. تو خوب رفتار می کردی قبلاً. با وقار، میتن، خانوم. اما الان می بینم از منم د.ی.و.و.ن.ه تری دختر.
چیزی نمی تونستم بگم. تلافی حرف خودم بود.
-آدرین
آدرین: جونم؟
واقعاً که. بابت چایی هم ممنون.
خواستم برم اتاقم و راحت بخوابم که آدرین هم پشت سرم راه افتاد. برگشتم سمتش و گفتم:
- کجا؟
لبخندی زد و گفت:
-اتاقمون.
جیغ زدم:
-اتاقمون؟مگه قرار نشد جدا بخوابیم؟
خندید و جلو تر از من راه افتاد و گفت:
-نه من کی این حرف رو زدم؟ من گفتم تا نخوای بهت نزدیک نمیشم. فقط همین.
پاهام رو به زمین کوبیدم وگفتم:
-آدریــن من نمی تونم.
اخم کرد و گفت:
- چرا؟
-ا خب نمیشه. گیر دادیا. حالا امشب رو برو یه جا دیگه بخواب
آدرین: جای دیگه نیست. همین یه تخت تو این خونه هست.
لبام رو جمع کردم و گفتم:
- خب پس من پایین تخت می خوابم.
- می تونی؟
دست به سینه ایستادم و گفتم:
-فکر کردی مثل خودت س.و.س.و.ل.م؟ من خوابم بگیره رو سنگم می خوابم.
لبخندی زد و گفت:
-باشه ع.ز.ی.ز.م هر جور راحتی
سریع یه بالش از رو تخت برداشتم و پایین تخت دراز کشیدم. آخیش. چقدر خسته بودم. آدرین هم لامپ رو خاموش کرد و رفت روی تخت و با صدای بلندی گفت:
-به به. چقدر این تخت تشکش نرمه مری. تو راحتی رو زمین؟
با صدای آرومی گفتم :
-آره
اما همون موقع هم به غ.ل.ط کردن افتاده بودم. نمی دونم این فرش چطوری بود که حس می کردم دارن تو ب.د.ن.م سوزن فرو می کنن. اولش گفتم بیخیال به چیزای دیگه فکر می کنم تا خوابم ببره. اما نمی شد. غیرقابل تحمل بود. صدای خر و پف آدرین بلند شد. بالشم رو برداشتم و با نیش باز رفتم روی تخت تا بخوابم که دیدم ادرین تا جایی که تونسته دستاش رو باز کرده که جای من نشه. یه نگاه حسرت بار به تخت کردم و خواستم برگردم سرجام بخوابم اما با صدای آدرین از ترس از جا پریدم:
-بگو غ.ل.ط کردم تا بزارم بیای.
اه اینکه خواب بود.ای حقه باز. روی زمین دراز کشیدو گفتم:
-عمراً
آدرین: باشه بابا بیا بخواب نمی خورمت که
از خدا خواسته دوباره از جا بلند شدم . بالشم رو گذاشتم یه گوشه از تخت و نفهمیدم کی خوابم برد.
از خواب که بیدار شدم به اطراف نگاه کردم.یه لحظه هنگ کردم.من کجام؟ اینجا کجاست؟
آدرین: بیدار نمیشی؟ صبحونه آماده کردم.
تازه یاد اتفاقای دیشب افتادم. یه نگاه به ساعت انداختم. سریع بلند شدم. دست و صورتم و شستم و رفتم سرمیز. وااای چه کرده بود. دستام رو به هم کشیدم و گفتم:
- ادرین واسه خودت کدبانویی هستیا.
با لبخند نشست پشت میز و گفت:
- مسخره. مامانت واست زنگ زد گفتم خوابی. بعد از صبحونه باهاش تماس بگیر. نگرانت بود.
همون طور که لقمه م رو تا اخر توی حلقم جا می دادم گفتم:
-چرا؟
با نگاه خندون آدرین فهمیدم چه سوتی عظیمی دادم واسه همین سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-آهان
این بار نتونست خودش رو کنترل کنه و صدای خنده اش بلند شد.
نمی دونم از روی خجالت بود یا پروگی ولی گفتم :
-پاشو برو سر کار. تو کار و زندگی نداری؟ دیشب تاحالا هی میخنده.اه
از پشت میز بلند شد و گفت:
-یعنی شیفته خجالت کشیدنتم.
سویچ رو از روی اپن برداشت و از خونه خارج شد. منم سریع به سمت تلفن رففتم و شماره خونمون رو گرفتم.
-الو مامان
مامان: سلام عزیزم
- سلام مامانی.دلم واست تنگ شده بود.
مامان: ولی من نه!
-ا مامان؟ چند بار گفتم زیادی با من صمیمی نشو حالم گرفته میشه.
مامان: والا امروز واسه اولین بار مارسل تو خونه ساکت بود. دیگه نیستی باهاش جر و بحث کنی. از عروسی هم که اومدیم نبودی بهت بگم لباست رو عوض کن و بخواب. کسی نبود بهش بگم با شلوار لی نخواب. کسی نبود بهش بگم لباسات رو بزار داخل کمدت نه وسط اتاق.
صداش بغضی شد و ادامه داد:
-شوخی کردم. ما هم دلمون واست تنگ شده بود.
آخی مامانم دلش تنگ شده بود. واسه اینگه حال و هواش عوض شه گفتم:
-مرسی مامان. خوبی؟
مامان: آره. تو خوبی عزیزم؟
- بله!
مامان: مشکلی که نداری؟
- نه مامان!
مامان: مرینت پشت خطی دارم. اگه کاری داشتی خجالت نکش. بهم بگو.
خدارو شکر کردم که از سوالای مامان نجات پیدا می کنم. سریع گفتم:
-چشم مامان سلام برسون. خداحافظ
به ساعت نگاهی انداختم. نه و نیم بود. آدرین تا ساعت یک پیداش می شد. تا حالا یه سری غذا ها رو مثل لازانیا و پیتزا و قرمه سبزی بلد بودم ولی تو بقیه غذا هاهنگ بودم. پدرجون هم از وقتی ما قرار شد تو این آپارتمان زندگی کنیم واحد بالایی رو واسه خودش خرید تا هر وقت اومد پاریس به گفته ی خودش مزاحم ما نشه. با این سر و وضع و این لباس ها نمی شد برم پیشش و ازش بپرسم آدرین چه غذایی دوست داره. با خودم قرار گذاشته بودم کاری کنم که آدرین منو رو بیشتر از کلرا دو.ست داشته باشه و اونو کم کم بطور کل فراموش کنه و از امروز باید کارم رو شروع می کردم. شاید درست کردن غذای مورد علاقه ش اولین قدم بود.
شماره ی پدرجون رو گرفتم و ازش خواستم غذاهای مورد علاقه آدرین رو واسم بگه. خوشبختانه گفت همه غذایی رو دوست داره اما لازانیا واسش یه چیز دیگه ست. خداروشکر که این یکی روبلد بودم. از پدر جون تشکر کردم . هر چی بهش اصرار کردم واسه نهار بیاد پیش ما قبول نکرد و گفت قراره چند تا از دوستش واسه نهار بیان پیشش. می دونستم واسه راحتی ما میگه واسه همین دیگه اصرار نکردم.
میز صبحونه رو جمع کردم و شروع کردم به آماده کردن وسایلی که نیاز داشتم .حدود دو ساعت وقت داشتم. واسه همین غذام رو داخل فر گذاشتم تا بپزه. یه بلوز نصفه آستین زرد رنگ برداشتم. یه شلوارک مشکی هم انتخاب کردم .یه دوش حسابی گرفتم و لباسایی رو که انتخاب کرده بودم رو پوشیدم. یکمی تنگ بود اما خب اشکال نداشت آدرین غریبه نبود.
موهام رو از دو طرف صورتم بالای سرم جمع کردم و با کلیبس نگهش داشتم. موهای پشت سرم هم از پشت گل سرم پایین ریخته بود. یه چیزی کم بود.آهان. یه خط چشم نازک کشیدم و یخکم ریمل زدم به علاوه یه رژ کمرنگ. با یکم رژ گونه آرایشم رو تکمیل کردم.
به ساعت نگاهی انداختم. نه و نیم بود. آدرین تا ساعت یک پیداش می شد. تا حالا یه سری غذا ها رو مثل لازانیا و پیتزا و قرمه سبزی بلد بودم ولی تو بقیه غذا هاهنگ بودم. پدرجون هم از وقتی ما قرار شد تو این آپارتمان زندگی کنیم واحد بالایی رو واسه خودش خرید تا هر وقت اومد پاریس به گفته ی خودش مزاحم ما نشه. با این سر و وضع و این لباس ها نمی شد برم پیشش و ازش بپرسم آدرین چه غذایی دوست داره. با خودم قرار گذاشته بودم کاری کنم که آدرین منو رو بیشتر از کلرا دو.ست داشته باشه و اونو کم کم بطور کل فراموش کنه و از امروز باید کارم رو شروع می کردم. شاید درست کردن غذای مورد علاقه ش اولین قدم بود.
شماره ی پدرجون رو گرفتم و ازش خواستم غذاهای مورد علاقه آدرین رو واسم بگه. خوشبختانه گفت همه غذایی رو دوست داره اما لازانیا واسش یه چیز دیگه ست. خداروشکر که این یکی روبلد بودم. از پدر جون تشکر کردم . هر چی بهش اصرار کردم واسه نهار بیاد پیش ما قبول نکرد و گفت قراره چند تا از دوستش واسه نهار بیان پیشش. می دونستم واسه راحتی ما میگه واسه همین دیگه اصرار نکردم.
میز صبحونه رو جمع کردم و شروع کردم به آماده کردن وسایلی که نیاز داشتم .حدود دو ساعت وقت داشتم. واسه همین غذام رو داخل فر گذاشتم تا بپزه. یه بلوز نصفه آستین زرد رنگ برداشتم. یه شلوارک مشکی هم انتخاب کردم .یه دوش حسابی گرفتم و لباسایی رو که انتخاب کرده بودم رو پوشیدم. یکمی تنگ بود اما خب اشکال نداشت آدرین غریبه نبود.
موهام رو از دو طرف صورتم بالای سرم جمع کردم و با کلیبس نگهش داشتم. موهای پشت سرم هم از پشت گل سرم پایین ریخته بود. یه چیزی کم بود.آهان. یه خط چشم نازک کشیدم و یخکم ریمل زدم به علاوه یه رژ کمرنگ. با یکم رژ گونه آرایشم رو تکمیل کردم.
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
36 لایک
اها این که گفتن به جای داستان یه چیز دیگه بزار به نظر منم جواب میده بکن ببین چی میشه
اره اجی جواب داد الان یکی برسیش کرد ولی یه تیکه رو یادم رفت سانسور کنم زد نیازمند به اصلاح الان اصلاحش کردم تا دوساعت دیگه منتشر میشه
اجی ساینا پارت ۲۶ و ۲۵ رو گذاشتم
بععععععععععععععععد دددددددددد از چندددددددددیین ساللللللللل اومدددددددددددددددد هوررررررررررررررررررررررررررررررررررررااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا عالی
من همینجور منتظر 25 و 26 هستمم
ولی عالی بود اجی عالی
اجی یکی از اجیام بهم یه راه حلی گفته اگه نشد تو کامنتا مینویسم
مرسییی اجی
عالی بود
ممنون
عالی بود
پارت بعدی رو زود بزار
مرسی
وای که من چقد خوشحااااالم عالی اجیییی😍فقط از ۲۳ و ۲۴ به بعدم بزار که حسابی منتظریم😫😍🙏😎
اینا امدن
میدونم میگم بعدیااا یعنی بعد از 23 و 24 کی میان یعنی 25 و 26
مرسی اجی
الان از اون راهی که گفتی امتحان میکنم ببینم چی میشه اگه نشد که تو کامنتا براتون مبنویسم💖
باشه اجی جونم ولی باید یه 2و3 ساعت صبر کنیا
اره اجی میدونم
منتشر شد پس از این همه انتظار
صبوری کردیم به جایزه دست پیدا کردیم
💖😽
هورااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااا
💕😽
عالی بود اجی جون منتظر پارت ۲۵ هستم😻😻😻😻😻😍😍😍😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘💞💞💞💋💋💋💋💋🙈🙈🙈🙈🙈🙈❤❤❤❤❤❤
اجی کی داستانتو منتشرش کرد دمش گرم 😘😘😘💋💋💋💋💕💕💕💕😆😆😆😆😆😆
منکه هر چی تست و داستان بود برسی کردم ولی به داستان تو نرسیدم😭😭
مرسی اجی
منم با اکانت خواهرم این کارو کردم بهش نرسید ولی الان اومدم و دیدم😭😭💔...
رد شده بود😭
الاهی بمیرم😭😭😭
خدانکنه اجی جونم
حالا یکی از اجیام یه راه حلی بهم گفه شاید اون درست بشه نشد تو کامنتا نوشته هارو کپی میکنم میزارم
خدا کنه جواب بده و تو دیگه نخوای اینهمه زحمت بکشی
اره اجی
ل.ع.ن.ت به اون گزارش گری که گزارش میکنه و ناظری که وقتی هیچ جیز بدی نداره با یه دلیل مسخره و الکی رد میکنه
بعد از سالها منتشر شد🙂😄💖