6 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡Blink♡ انتشار: 3 سال پیش 2 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌😌
به نام خود
مرد بعد از پیدا کردن آن صندوقچه به خانه ی خود برگشت و صندقچه را به خانواده اش نشان داد.
بعد از ماه ها و سال ها آن مرد و خانواده اش پولدار ترین کسان آن شهر شدند مرد کم کم مغرور میشد و به هیچکس به غیر از خانواده اش اجازه نمیداد مزاحم او شوند.
روزی به خانه ی مرد یک فقیر آمد و در اون خانه را زد خدمت کار آنجا در را باز کرد مرد فقیر گفت کمی به من نان میدهید؟
خدمت کار گفت ای مرد زود از اینجا بره صاحب خانه ممکن است از راه بود و کتکت بزند بدو بره از کس دیگه ای نان بخواه.
مرد فقیر با تعجب گفت مگر چه شده که میخواهد من را کتک بزند
خدمت کار گفت صاحب خانه ی اینجا از بزرگان این شهر است و نمیخواهد کسی مزاحم او شود.
مرد فقیر گفت خب تو برو بگو شاید اجازه داد.
خدمتکار گفت من رعیسم را خوب میشناسم نمیگذارد.
اما خدمتکار هر چه کرد مرد فقیر رازی نشد.
خدمتکار مجبور شد ماجرا را به صاحب خانه بگوید صاحب خانه که مرد مغروری بود از عصبانیت آن مرد فقیر بی گناه را آن قدر کتک زد که همه جایش زخمی و کبود شد.
مرد فقیر که آنقدر ضربه خورده بود که نمیتوانست از جایش بلند شود
از آن روز به بعد ثروت مرد صاحب خانه کم کم، کم شد و تا جایی کم شد که نمیتوانست برج هایش را بپردازد.
و آن خدمت کار دیگر در آن خانه کار نکرد آن در خانه ای کار کرد که صاحب خانه مرد بسیار مهربانی بود.
آن مرد فقیر روزی در آن خانه را زد و از آن ها خواست تا به او کمی نان بدهند.
مرد فقیر به خانه وارد شد.
خدمتکار احساس کرد که مرد فقیر را جایی دیده است.
ناگهان یادش آمد مرد فقیر همان صاحب خانه ی آن خانه ای بود که قبلا در آن جا کار میکرده.
خدمتکار برای مرد فقیر چای تازه و کمی نان آورد.
مرد فقیر چنان نان را خورد که انگار نانی تابه حال ندیده.
مرد صاحب خانه با مهربانی گفت سیر شده اید؟
مرد فقیر گفت ممنون از زحمات شما من باید بروم.
مرد صاحب خانه گفت صبر کنین من یک حرفی دارم که باید به شما و خدمتکار بزنم.
مرد فقیر گفت مگر چه شده.
مرد صاحب خانه به خدمتکارش گفت شما این مرد را میشناسید؟
خدمتکار گفت من این مرد را در خانه ای که قبلا در آن کار میکردم میشناختم.
مرد فقیر فهمید که این خدمتکار همان خدمتکاری بوده که به او ماجرای آن مرد فقیر را گفته.
مرد ش
صاحب خانه گفت من شما دوتا را میشناسم آیا شما هم من را میشناسید؟
مرد فقیر و خدمتکار کمی به فکر فرو رفتند و ناگهان
یادشان آمد این مرد همان مردی بوده که به خانه ی آن ها آماده و همان نانی را خواسته که مرد فقیر خواسته بود.
مرد فقیر اشک هایش در آمد.
مرد فقیر از رفتارش خجالت کشید.
مرد صاحب خانه گفت بعد آن روز فکر نمیکردم پولی به دست بیاورم.
خدمتکار و مرد فقیر از مرد صاحب خانه معذرت خواستند و مرد صاحب خانه آن ها را بخشید.
یادتان باشد که:
جواب بدی را با بدی نمیدهند
جواب را با خوبی میدهند تا فرد به اشتباهش پی ببرد.
ممنون🙏🏻
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
خیلی قشنگ بود😄🌺
مرسی💝
من تست رو برسی کردم آجی
مرسی آجی💗