داستان ❤من و تو❤ پارت ۱

یک روز برفی را هی کوچه شدم خیلی هوا سرد بود درحالی که دستا داخل جیبم بود و داشتم میلرزیدم یک لحظه احساس آرامش بهم دست داد انگار گرم شده بودم

باورم نمیشد همکلاسیم توی دبیرستان😨! نفس زنان خودم عقب کشیدم و گفتم برو کنار! و بعد هم به خونه رفتم این ماجرا رو به هبچ کس نگفتم خیلی ازش دلخور بودم اصلا انتظار نداشتم اینطوری سوپرایزم کنه

تا اینکه گذشت و گذشت و گذشت تا بهار از راه رسید دیگه همچی رو یادم رفته بود تا اینکه دوباره جلوم ظاهر شد - سلام لنی ازم دلخور نشدی که؟ میخواستم بکشمش! اصلا من از پسرا خوشم نمیاد! اما بازم ایندفعه باهاش نرم تر رفتار کردم و آروم گفتم:سلام حس خیلی خوبی بود

باورم نمیشد انقدر با ادب باشه که بیاد معذرت خواهی کنه یک روز همینطوری اومد دم دانشگاهم و گفت:سلام لنی حالت چطوره عزیزم؟ تا اینو گفت عصبانی شدم اومدم جلوش گفتم:این چه وضعشه نایوان؟ دیگه ابروی منو میبری بی ادب! دلخور و عصبانی از اون جا رفت

تا به خودم اومدم تازه دیدم عجب چیزی بهش گفتم.... هرچی هن بگم دیگه کار از کار گذشته این مدت همش دورش بودم و اسمشو به زبون می اوردم خدایا یعنی این منم! اون هم ادای خودم در می‌آورد و ازم دوری میکرد

تا اینکه یه روز رفتم در خونشون و زنگ زدم باباش اومد جلوی در و گفت با نایوان من کاری نداشته باش آینده اون با ارزش تر از اینه که با تو بگرده اشک ریزان سرم رو پایین انداختم و را هی خونه شدم....

خوب بچه ها دیگه تموم شد در آمار ۱۵ بعدی رو میگذارم😊 لایک و کامنت یادت نره😉