🦋majaraAsrarAmiz🦋

از خواب پاشدم دست و صورتم رو شستم و به مامان بابا سلام کردم. من:سلام مامان سلام بابا مامان بابا : سلام سوفی ! کمی ناراحت به نظر میرسیدند هیچی نپرسیدم تا ناراحت بشداما خیلی کنجکاو بودم .

صبحانه خودم ، وسایلمو جمع کردم تا برم مدرسه اون روز اخرین روز مدرسه بود حاضر شدم و راه افتادم بین راه رفتم خانه نیسا (دوست صمیمیش) تا باهم بریم مدرسه ؟ من:سلام نیسا نیسا : سلام صبر کن اومدم

بعد راه افتادیم و رفتیم مدرسه پیش بقیه،اون روز هم مثل همیشه بود با این تفاوت که تو وجودم یه حس بدی بود انگار قرار بود یه اتفاقی بیوفته!

اون روز رو هم مثل بقیه روزا گذروندیم نامردا برامون یه جشن کوچیک نگرفتن ناسلامتی امروز روز خوشبختی دانش آموزا بود (چون مدرسه نمیرن😅)

این موضوع رو به نیسا گفتم نیسا خندید و گفت : نترس بابا نخوردنت که اصلا بیا همینطور که داریم میریم زیر درخت دوستیمون یه جشن دونفره بگیریم

(درخت دوستی جایی هست که نیسا و سوفی باهم آشنا و دوست شدن )

من: باشه و بعد رفتیم زیر درخت هرچی داشتیم مثل خوراکی یا کاغذ رنگی در اوردیم و نشستیم بوی گل همه جا رو پر کرده بود ما وسط گل ها نشسته بودیم البته چند تاشون زیرمون له شدن😆خلاصه جشن دونفره رو گرفتیم و رفتیم خونه تقریبا شب شده بود.

*********** رفتم توی اتاقم صدای مامان بابا میومد لای در رو باز کردم داشتن پچ پچ میکردن قیافه مامان ناراحت بود 🙁 پشت در نشستم و به در تکیه دادم ؛

یعنی چه اتفاقی افتاده بود ؟ آیا این موضوع ربطی به صبح داشت ؟ توی فکر بودم که یکدفعه ...🥶🥵

دوستان سوفی عکسش روی همین پارت هست که من هر چی سایت تو جهان بود رو گشتم تا این عکسو پیدا کردم و ادیتش کردم 😊 امیدوارم خوشتون اومده باشه 🤩 من هر دو روز یکبار یه پارت میزارم تا زود زود بیاد و شما منتظر نمونید❤❤❤من حدودا یک ماه داشتم این رمان رو مینوشتم برای همین الان رمان کامل هست و زود زود میزارم 🦋🦋🦋 کامنت بدید 🦋 خداحافظ 🥰