
چون خیلی اصرار کردید پارت یک رو گذاشتم ولی دو روز نیستم
تیک تاک ساعت هر لحظه بیشتر رو مخم رژه می رفت و داشت عذابم می داد یه دفعه صدای زنگش بلند شد با تعجب سرمو بلند کردم، یعنی به این زودی وقتم تموم شد ؟ با حرص دندون قروچه کردم و سرمو محکم کوبیدم روی میز(خود درگیری محظ😹)مامان اومد تو اتاق و روی تختم نشست و با چشمای ریز شده حرکاتم رو رصد کرد. مامان : وقتت تموم شد. #می دونم. مامان : برگه رو بده. #نوموخوام. مامان : لجبازی نکن. #لطفا یه شانس دیگه هم بهم بده دیشب خواب موندم و نتونستم زیاد این درس رو مرور کنم😑 مامان : این آخرین فرصتیه که بهت می دم باید سره وقت برگه رو بهم تحویل بدی. با ذوق بالا پایین پریدم و گونه ی مامان رو بوسیدم. #می تونم امشب برم بیرون ؟ مامان : نباید خیلی دور بشی فهمیدی ؟ #باشه. مامان لبخندی زد و از اتاق خارج شد. خودمو روی تختم پرت کردمو به سقف اتاقم خیره شدم من هیچ دوستی نداشتم هیچ کس منو نمی خواست و همه اش بخاطر رنگ چشمام بود. اونا فکر می کردن من شیطانم یا یه همچین چیزی ولی اینجوری نیست من یه دختر عادی هستم که دوست دارم باهاشون ارتباط برقرار کنم...هه گفتم عادی من کجام عادیه رنگ چشام...
کلاهم رو جلوتر کشیدم و از خونه زدم بیرون، همیشه فقط شبا می تونستم از خونه بیام بیرون تا کسی منو نبینه و وحشت نکنه. اینجا تنها دوستی که دارم یه گربه است که بهش میگم جودی ولی اون فقط یه گربه نیست اونم رنگ چشماش مثل منه و انگار ما دوتا خیلی به هم دیگه شباهت داریم و هردو خاص هستیم احساس می کنم اون تنها کسیه که منو خوب درک می کنه اون گربه رو از وقتی 6 سالم بود پیدا کردم و تا الان باهاش دوستم. دویدم سمت یکی از آلاچیق ها و خم شدم از توی تاریکی می تونستم برق درخشان چشماش رو ببینم. #پیش پیش بیا اینجا. از تو سایه پنجولاشو بیرون کشید منم گرفتمش ولی یه مایع لجز رو حس کردم. وقتی به دستم خیره شدم دیدم که خونی شده. یعنی کی جودی رو زخمی کرده بود ؟ حالا باید چیکار می کردم؟ نمی تونم ببرمش دامپزشکی اگه منو ببینن وحشت می کنن. با نگرانی جودی رو بغل کردم و شروع کردم به دویدن خیابون کاملا خلوت بود. اما اشتباه کرده بودم چون همون لحظه نور یه ماشین رو دیدم که دقیقا داشت به همین طرف میومد. محکم جلوم ترمز زد.
یه پسر سر تا پا مشکی از ماشین پیاده شد که یه کلاه و یه ماسک مشکی هم داشت. اومد جلوم و بازوهامو گرفت تکون داد سرمو انداختم پایین و جودی رو به خودم فشردم. _مگه دیوونه شدی ؟ وسط خیابون چی می خوای ؟ با صدای گرفته ای گفتم : ببخشید. _حالت خوبه ؟ #خو...خوبم فقط گربه ام زخمی شده داشتم اونو می بردم. _اوه خیلی بد زخمی شده من می تونم خوبش کنم همراهم بیا. #واقعا ؟ _آره. خیلی خوش حال شده بودم با هم سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه هتل مثل اینکه اونجا مستقر بود. وارد یه اتاق بزرگ شدیم. #شما دکتری ؟ _هومم یه جورایی آره. جودی رو از دستم گرفت. تمام این مدت سرم پایین بود. _تموم شد زخم رو پانسمان کردم فقط باید ازش خوب مراقبت کنی. #باشه. چونه ام رو تو دستش گرفت و اورد بالا و تو چشمام خیره شد. _اسمت چیه ؟ #به تو چه. _هوی ازت بزرگترما. #هرکی می خوای باشی باش. ماسکشو برداشت و کلاهشو در اورد. یه پسر چشم و ابرو مشکی با قیافه ی معصوم و مهربون. #به هر حال ممنونم که جودی رو خوب کردی الان دیگه باید برم. جودی رو از روی تخت برداشتم و محکم بغلش کردم و بدون خداحافظی از اونجا اومدم بیرون و تا خونه دویدم.
جودی رو گذاشتم تو کیفم و رفتم داخل. کفشامو در آوردم و گذاشتم تو جا کفشی تا برگشتم مامان رو جلو خودم دیدم و خیلی ترسیدم. #هههه مامان ترسیدم. مامان : مگه نگفتم زود برگرد ؟ #ببخشید دیگه تکرار نمیشه. خواستم برم طبقه ی بالا که کوله ام رو کشید. مامان : داری یه چیزی رو مخفی می کنی ؟ مگه نه ؟ آب دهنمو قورت دادم و لبخند گشادی زدم و تند سرمو تکون دادم. مامان : ببینم جاییت زخمی شده ؟ چرا تیشرتت خونی شده؟ #نه نگران نباش من خوبم. کوله ام داشت تکون می خورد مامانم شک کرد و کوله رو زود ازم کشید زیپشو باز کرد و جودی رو در اورد. مامان : مثل اینکه مهمان ناخوانده داریم. #توضیح میدم فقط بزار اینجا بمونه تا موقعی که حالش خوب بشه. مامان : از دست تو یونسوک این باره آخره که بهت اجازه میدم. #باشه قول میدم وقتی خوب شد بفرستمش بره. مامان : قبل از اینکه بری بخوابی باید بگم که فردا یه مهمان داریم خودتو آماده کن. با کنجکاوی سر تکون دادم. ما هیچ وقت مهمان نداشتیم یا حداقل خیلی کم هر وقت که میومدن مامان منو تو اتاق مخفی می کرد تا کسی منو نبینه و وحشت نکنه ولی الان ازم خواست خودمو آماده کنم.
صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم جودی کنارم نیست آخه دیشب کنار خودم خوابوندمش . دست و صورتمو شستم و رفتم پایین مامان و تو سالن نشسته بود و جودی رو بغل کرده بود و داشت بهش غذا می داد. مامان خیلی مهربون بود فقط یکمی سختگیر بود. #صبح بخیر. مامان : صبح تو هم بخیر، صبحانه رو میز حاضره برو بخور. سری تکون دادم و سره میز نشستم و مشغول شدم. #مامان بابا کی برمی گرده ؟ مامان : احتمالا هفته ی بعد. #ای کاش زود بیاد خیلی دل تنگشم. مامان : اونم دلش برای تو تنگ شده پس نگران نباش بخاطر تو هم که شده خودشو زود می رسونه خونه. صدای زنگ خونه بلند شد و مامان جودی رو روی مبل رها کرد و خودش با عجله رفت سمت در. یعنی کی اومده بود ؟ ترجیح دادم بی توجه باشم و نون تست و کره ی تازه ام رو بخورم چشمم خورد به جودی که انگار سعی داشت بهم چیزی رو بفهمونه. شونه ای بالا انداختم. #اونجوری نگام نکن چرا باید مثل فضولا فال گوش وایسم ؟ رومو برگردوندم. مامان : بیا داخل تا موقعی که اینجایی امیدوارم اینجا رو خونه ی خودت بدونی. _خیلی ازتون ممنونم خاله. مامان : این حرفا چیه سوهو من تو رو مثل پسره خودم دوست دارم راستی چطوره با دخترم یونسوک آشنا بشی ؟ سوهو : اوه بله حتما. صداش چقد آشنا بود. لقمه پرید تو گلوم و باعث سرفه ام شد سریع یه لیوان آب خوردم. سرمو بلند کردم که همون پسره دیشبی رو دیدم. #تو ؟؟
امیدوارم که از این پارت راضی بوده باشید و لذت برده باشید اگه خوشتون اومد لایک و کامنت فراموش نشه💖💜
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییییی پارت اولش که خیلیی خفن بود 🤩😎❤️❤️
آجی میدونم داستانات رو درباره اکسو مینویسی میشه عکس های شخصیت ها رو هم بذاری که اگه بعضی ها اکسوال نیستن ، متوجه بشن ؟
عالیه فقط اون پسره کیه؟خیالی از خودته؟
مرسی عزیزم💖
کدوم پسره ؟
💜
هیچی عزیزم اولش فکر می کردم سوهو یک پسری خیالی از خودته ولی وقتی خوندم فهمیدم از اکسوعه😅
خب دختره میتونه لنز بزاره😹
منم تو همین فکر بودم . راس میگه خا😐
عاجوووو عالیییی😻💚
محشره ❤❤❤❤
مرسی گلم💖
هوراااا اومد پارت اول🤗
عالییییی❤😹💋
پارت دومش رو کی میزاریی
امشب وقتم ازاده می زارمش
عالللللییییییی حتما ادامه رو بنویس
واقعا چجوری انقد ایده های قشنگ به ذهنت میرسه
میسییی عزیزم نظر لطفته😘💖
به نظرت داستاناز اکسو بنویسم لایک میخوره❤🌦
تو داستان نویس خوبی هستی مطمئنا اگه بنویسی مثل اون یکی داستانت یه چیزه خیلی خوبی در میاد من حمایتت می کنم💙💜
مرسی آجی جونم❤☁️