
خب خیلیییی ببخشید به خدا کار داشتم 🙏🙏🙏 برید برا همین که الان زندم و مامانم نکشتم خداروشکر کنید وگرنه باید وصیت میکردم یکی دیگه داستانمو ادامه بده 😐 خب دیگ خیلی ور نزنم بریم برا داستان
شما لحظه اخر که میخواست کونای رو تو گردن ناروتو فرو کنه با شمشیر جلوشو گرفتین و گفتین : باشه باشه اروم باش ! کاکاشی : خب ، منتظر جوابتم ؟! شما یکم فکر میکنین و میگین : خب ... اونا دوستای منن دیگه نه ؟ پس باید نجاتشون بدم من ... ی نگاه به هر سه تاشون کردین . نجی با همون بی جونی به زور یه انگشتشو بلند کرد و به خودش اشاره کرد . تن تنم اینو دید و سرشو به علانت منفی تکون داد و اروم لب زد : نه نکن ، منو بکش . شما صداشو نشنیدین ولی لب خونی کردین که چی میگه . ی فکری زد به سرتون و قیافتون باز شد و نیشخند زدین : خب پس ، اون انبو ها رو میکشم . و رفتین سمتشون . اونا کونای هاشونو بیشتر روی گردن بچه ها فشار دادن و گفتن اگه جلوتر بیاید اونا میمیرن . شما قیافتونو اروم کردین و لبخند زدین . شمشیرتونو انداختین رو زمین و نشون دادین که مسلح نیستین . با همون لبخند رفتین سمتشون . اونا گیج شده بودن و نمیدونستن چیکار کنن . یهو شما غیب شدین و از پشت سرشون ظاهر شدین و شمشیرو کردین تو کمرشون . بچه ها از دستشون ول شدن و شما خیلی سریع اونا رو اووردین تو زمین خودتون و منتظر موندین که ازشون دفاع کنین . کاکاشی متفکرانه نگاتون میکرد و بعد هم از عکس العملتون خندش گرفت . شما پکر بهش نگاه کردین و گفتین : به چی میخندی ؟ کاکاشی : هیچی فقط ، فکر میکردم الان همون کاری رو میکنی که همه انجام میدن . * دوباره میخنده * ولی دیدم نه . همچیو به روش خودت حل میکنی . یکم شبیه ساسکه ای . شما یه ابروتونو انداختین بالا و گفتین : مگه بقیه چیکار میکنن ؟ کاکاشی : مثلا اگه ساکورا جات بود میگفت ترجیح میده خودش بمیره تا اون سه تا زنده بمونن . و اگه ناروتو بود خیلی بی هوا و بدون نقشه میپرید جلو تا اون سه تا رو پس بگیره . ولی تو کاملا با نقشه پیش رفتی ، خوشم اومد . و دستشو میزنه رو شونتون و ادامه میده : هم از دوستات محافظت کردی ، هم از قوانین و هم از جونت . قبولی ! و رفت
( ی هفته بعد ) سوناده بهتون ی هفته وقت داده بود تا تودتونو آماده کنین. شما تو این ی هفته خیلی تمرین کرده بودین و از نظر خودتون اناده بودین . قطعا سوتاده ک انتظار بردن از شما نداشت دیگه نه ؟! ولی بر عکس خونسردی شما ناروتو و ساکورا خیلی استرس داشتن . ی جورایی بیشتر شما به اونا دلداری میدادین تا اونا به شما ! بلاخره وقت مسابقه رسید . اون روز ساکورا صبح زود اومد خونتون و مجبورتون کرد غذای سبک بخورین . بعدشم ناروتو یکم شونه هاتونو ماساژ داد و شما پاتونو گذاشتین رو پاتون و لذت بردین . بعدش حدودا بیست دقیقه با ساکورا نرمش کردین و رفتین سمت زمین مسابقه .
سوناده : اماده ای ؟ شما پوزخند زدین و گفتین : به نظرت ؟! سوناده دوید سمت شما و داد زد : بهت درس حرف زدنو یاد میدم بچه ! اومد سمتتون و ی مشت زد تو زمین و زمینو به فنا داد ( کلمه بهتری برای توصیفش نیس ) ولی شما حرکتشو خونده بودین و به موقع جا خالی دادین . کم کم این حرکتتونو تکرار کردین . اون هی زمینا رو به فنا میداد و شما جا خالی میدادین . کم کم جز ی تیکه زمین ک توش ایستاده بودین همه زمینا اطراف به فنا داده شده بودن . یهو شما شیمشیرتونو در اووردین و روی دست راستتون ( شما دست چپین ) چند تا زخم درست کردین و خونشو اطراف کل زمین پاشیدین . سوناده شوکه شده بود . نیشخند زدین و از اون لحظه غفلتش استفاده کردین و رفتین سمتش . توی راه یکم خون به صورتش پاشیدین . اون که حالش خیلی بد شده بود سعی کرد با ناتوانی از خودش دفاع کنه ولی نتونست و شما لحظه اخر شمشیرو گذاشتین زیر گلوش و گفتین : کیش و مات
ناروتو : ربکا چان واقعا فوق العاده بود ! تا حالا ندیده بودم یکی مامان بزرگ سوناده رو این جوری بز ... سوناده : ساکت شو ناروتو میخوام حرف بزنم . * بعد روشو میکنه سمت شما * مبارزه خوبی بود . فقط قبل از این که نتیجه رو بهت بگم ی سوال داشتم . چرا اون کارو کردی ؟ شما : میدونستم توی مبارزه تن به تن حریفت نمیشم برای همین از نقطه ضعفت استفاده کردم . ساکورا : ربکا چان ، تو چجوری میدونستی که سوناده ساما از خون میترسه ؟ شما : نمیتونم بگم . ببخشید سوناده دستشو میکنه تو کشوی میزش و ی هدبند در میاره و میگه : قبولی ، مبارک باشه . بعد ادامه میده : الان گنینی ، من ب سوابقت نگاه کردم و توی مبارزمونم اینو فهمیدم . سطح تو واقعا بالاتره ولی من حوصله دردسر ندارم ، همین تازگیا با اون دوتا پیر خرفت دعوام شد ( مشاورارو میگه ) ولی در همین حد بدون ک این که گنینی دلیل نمیشه بهت ناموریتای چرت و پرت بدم .بحث تو فرق داره . شما : ممنون ، فقط من تو تیم کیم ؟ سوناده : هنوز تصمیم نگرفتم ولی بعدا بهت میگم ناروتو : مامان بزرگ سوناده میشه بیاد تو تیم 7 ؟ سوناده : نه ناروتو نمیشه ، اگه سای نیومده بود میشد ولی همین الانشم با وجود یاماتو تعدادتون زیاده ! خب دیگه برین من سرم درد میکنه .
* حدودا یه ماه بعد * تن تن : فردا شب جشن اتیش بازی داریم ( ی همچین چیزی بود 😐 ) شما قیافتون یهو فضول شد و از پکری در اومدین و گفتین : عه ... همون که زوجا باهم میرن ؟! تن تن : اره ، نکنه میخوای با کسی بیای ؟ شما دمق میشین و میگین : نخیرم ، من حوصله گشتن با ی پسرو ندارم . تن تن : ولی خاطر خواه زیاد داریا خوشگله ! شنا با شنیدن این اسم عصبی شدین و گفتین : دیگ این جوری صدام نکن . تن تن : ببخشید خو باشه ( راسی الان دیگه دوست صمیمیتون تن تنه ) شما : برگردیم سر بحث اصلی ، خب حالا با کی میری تو ؟ تن تن : اممم ... نمیدونم شاید تنها رفتم . شاید با تو اگه بخوای تنها بری البته ، شایدم با نجی و لی . البته بعقد میدونم اون دوتا بیان . خیلی درگیر تمریناتشونن کلا همه چی یادشون رفته . یکم قیافش ناراحت شد و بعد دوباره به همون حالت اولیش برگشت . شما یکی زدین پشت کمرش و اروم بهش گفتین : دارم برات حالا . فک کردی من میزارم تو تنها بمونی ؟ و اجازه ندادین چیزی بگه و رفتین * * * ناروتو : ربکا چان میخوای با کی بری ؟ شما با بی تفاوتی : نمیدونم ، ساکورا تو چی ؟ ساکورا : امم ... نمیدونم ، خیلیا بهم گفتن ولی ... ناروتو میپره وسط حرفش و میگه : خب پس ساکورا چان تو با من بیا ! شما و ساکورا با هم سرش داد میزنین و میگین : نخیر ، تو باید با یکی دیگه بری ! ناروتو گیج و منگ بهتون نگاه میکنه و میگه : کی ؟ شما ی نیشخند میزنین و میگین : بعدا بهت میگم . داشتین توی سرتون ی نقشه شیطانی برای تن تن و ناروتو میکشیدین
به خونه نگاه کردین . خیلی بزرگ بود و جون میداد برای تمرین . صدای تمرینات وحشیانه بقیه هم میومد . در زدین . یکم گذشت و بعد نجی اومد دم در : بله ... عه ربکا سان ، چیزی شده ؟ شما : میشه بیام تو ؟ نجی یکم مشکوکانه بهتون نگاه کرد و گفت : بیا . و درو باز کرد و رفت اون ور شما که داخل شدین درو پشت سرتون بست . هیناتا اومد سمتتون و با نگرانی گفت : نجی نی سان چی ... ربکا سان سلام . شما چرا این جایی ؟ ی لبخند زدین و گفتین : هیناتا . میشه باهات حرف بزنم ؟ اون اول یکم با تعجب بهتون نگاه کرد و بعد دستتونو گرفت و برد ی گوشه و گفت : چیزی شده ؟ شما دوباره لبخند زدین و گفتین : نترس بابا چیزی نیست . فقط میخواستم تزت چند تا سوال بپرسم . خب تو میای جشنواره دیگه ؟ هیناتا : امم ... نه فکر نمیکنم بتونم بیام اخه ، پدرم ... شما قیافتون پکر ( و ترسناک ) شد و گفتین : بابات چی ؟ اگه نمیذاره بیای خودم باهاش حرف میزنم . هیناتا سرشو تکون داد و گفت : نه نه ، لازم نیست واقعا من و نجی نی سان ... خب باید یکم بیشتر تمرین کنیم تا ... شما عصبی شده بودین و برای همین صداتونو بردین بالا و گفتین : بابات کجاس ؟ هیناتا اومد اروم باهاتون حرف بزنه ک شما حرفشو قطع کردین و دوباره با صدای بلند سوالتونو تکرار کردین . هیناتا عم با ترس به پشت سرتون اشاره کرد . برگشتین و دیدین هیاشی هیوگا ( اگه اسمشو درست یادم مونده باشه ) پشت سرتونه !
هیاشی : بفرمایید ؟! * با خودتون فکرکردین اینا خانوادگی با ادبن ! * شما : امم ... میتونم باهاتون صحبت کنم ؟ در رابطه با هیناتا و نجی . هیاشی : شما ؟ شما ی دستتونو جلو بردین و گفتین : ربکا هستم . دوست نجی و هیناتا هیاشی با شما دست نداد و فقط چند لحظه مشکوکانه بهتون نگاه کرد و بعد گفت : تو همونی هستی که از اون سازمان اوورده شد ؟ شما با سر تایید کردین . هیاشی پشتشو به شما کرد و گفت : من با تو حرفی ندارم ، هیناتا . نجی نگفته بودین با این دوستین . دیگه اجاز ... شما رفتین جلوش و با صدای بلند پریدین توی حرفش و گفتین : ببخشید . هیناتا و نجی دیگه بچه نیستن . فکر نمیکنی دیگه حق تصمیم گیری براشونو نداره ؟! هیناتا و نجی اون ور شوکه شده بودن . هیناتا : ربکا سان ... شما : ساکت باش هیناتا دارم با بابات حرف میزنم ! هیاشی : هیناتا . بزار حرفشو بزنه ، ادامه بده شما ی نفس عمیق میکشین و ادامه میدین : اومدم این جا که بهتون بگم انقد به این دوتا سخت نگیرین . این همه تمرین میکنن ، یکم بهشون استراحت بده ! هیاشی : اون وقت چرا باید به حرف تو گوش کنم ؟ شما دوباره عصبی شدین و رفتین جلو و با هیاشی چشم تو چشم شدین و با عصبانیت گفتین : این کارات به هیچ جایی نمیرسه . تهشم یکیشون میمیره و تو حسرت میخوری چرا انقد باهاش بد رفتار کردی . بعد از چند ثانیه میفهمین چ گندی زدین و لبتونو گاز میگیرین . برمیگردین عقب و پشتتونو بهش میکنین و میگین : در کل اومدم بهت بگم فردا رو بهشون استراحت بده ! اونا دوستامن . نمیتونم ببینم همه دارن خوش میگذرونن و اینا تو خونه جون میکنن . برام فرقیم نداره اجازه بدی یا نه . در هر حال میبرمشون ، حتی اگه لازم باشه باهات بجنگم ! و میرین
خب اینم از این . بازم ببخشید که دیر شد 🙏
مرسی که میخونین
کامنت یادتون نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هرچی بگم خوبه کم گفتم
عاو چه باحال شد ً😆 حالادعوا هم میشه
؟من دعوا دوست دارما 😍
مثل همیشه عالی رها سان ( تغییر پسوندت دادم حالشو ببر )
عالى و بابت اون ديالوگ ممنون :) تستچى چرا اينجوريه 9 ساعته ى كامنت دادم قبول نشد 15 دقيقس كامنت دادم قبول شد
گومنهههه...خيليوقته كامنت نميدم...بخدا اگ دليلشو بگم كامنتم رد ميشع😐
به شخصه الان نشستم خوندم و حوشم اومد بنظرم کمتر یکاری کن ربکا ایندشونو لو بده چون خطرناک و بد میشه و اینکه داستان چنتا شخصیتو با هم بگی سخته و گیج کننده و درکل واقعا خوبه و خااق هستی و انقد سه صفحه اخرو چیز الکی نذار و همه رو تو ی صفحه اخر خلاصه کن😄😂
امیدوارم زودتر بقیشم بیاد و قشنگ تر بشه
راستی بنظرم فن فیک هری پاتر و سنگ جادو و همینطور پیچ و خم غیر قابل تصو رو هم بخونید
رها جان سر قبرم بیا حتما قول میدم روحم بیاد برات کامنت بزاره
چشم میام 😐😂 . باش بزار خوشحال میشم 😀
زیرا هیاشی من را می کشد😱😭😭 پس به هر حال خوبی بدی هرچی دیدی خداحافظ😅🤣🤣🥺
مثل همیشه عالی بود لطفا بعدی رو زود تر بزار
مرسییی 💜💜
چشم 💪
رها این قسمت عالی بوووووود خیلی خوب بود👍🖤🖤
عالی عالی
به همبن روال ادامه بده😘😁
مرسیییییی 💜💜💜💜💜💜😍😍😍😍
وااای رها چان لطفا زود قسمت بعدی رو بزار که دارم از فضولی میمیرم
های 😄
عالیییی😃
مرسییی 💜💜💜