11 اسلاید صحیح/غلط توسط: blue ˢᵗᵃʳ انتشار: 3 سال پیش 87 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم پارت ۲ انید وارم حداقل منتشر بشه😐❤
چمدونم رو روی زمین گذاشتم و نگاهی به اتاق جدیدم انداختم...از خود مدرسه تا خوابگاه ۱۰ دقیقه راه بود...دیوارای اتاقم با کاغد دیواری زرد رنگی پوشیده شده بود و پنجره ای بزرگ کنار تختم نور ماه را به داخل اتاق همراهی میکرد...روی تخت چوبی با ملحفه ی سفید رنگم نشستم و کاپشن را دراوردم...تنها صدایی که به گوش میرسید صدای سوختن چوب های داخل شومینه بود...از لحضه ورودم به ردوولف این سکوت عجیب محوطه اش حسابی کنجکاوم کرده ... نگاهی به ساعت انداختم 8:30 بود...بلند شدم و به طرف دری که که حدس میزم حمام باشد رفتم بعد از ی روز طولانی یک دوش خوب میچسبید
(فردا صبح)
با صدای الارم گوشیم چشمامو آروم باز کردم ... نور خورشید از پنجره به داخل میومد و چشمام رو اذیت میکرد... بلند شدم و دستی به موهای ژولیده ام کشیدم...اولین کلاس رو نباید از دست بدم!
بعد از شستن دست و صورتم به طرف چمدونم رفتم و یونیفرمم رو بیرون آوردم...به چوب لباسی آویزونش کردم و چند قدم عقب رفتم که از نمای بهتری ببینمش...بسیار مرتب و قشنگ بود... پس شروع کردم به پوشیدنش...رفتم سمت اینه و خواستم موهامو ببندم که یاد حرف لوک افتادم:(چه بخوای چه نخوای باید ظاهر مرتب و آراسته داشته باشی) رفتم سمت چمدون و کیف لوازم آرایشیم رو برداشتم... بعد از چند دقیقه که ارایشم تموم شد به طرف کیفم رفتم زیپشو بستم راهی کلاس شدم...
به اسم روی میز ها نگاه کردم انگار اسم من وسط اونها گم شده بود...بعد از گشتن طاقت فرسایی بالاخره میزم رو پیدا کردم...سرم رو بلند کردم و باز تعجب به دو جفت چشم زرد رنگ مقابلم نگا کردم...نگاهش رو ازم گرفت و به پنجره کنارش داد...کمی رفتارش برام ناخوشايند بود اما چه میشه کرد...با ناراحتی صندلی رو عقب کشیدم و نشستم...
بعد از امدنم به ردوولف با هیچ کس هم کلام نشده بودم و این برای من که فردی اجتماعی و به قول عموم وراج بودم سخت بود...با معذبی نگاهی بهش انداختم (منظورش تهیونگه😐)که متوجه شدم داره با ناخن گوشت اضافی کنار ناخنش را میکند... خودم هم بعضی وقت ها این کارو میکنم و میدونم چقدر درد دارد... خواستم از فکرش بیرون بیا که با جاری شدن خون از انگشتش سریع دستمالی از جیبم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم گفتم: مواظب باش!
نگاهش بین منو دستمال رد بدن شد با صدای جذابش اروم گفت: لازم نیست
دستمال رو تو دستم فشار دادم و گفتم: هرجور مایلی!
10 دقیقه گذشته بود انگار استاد خیال اومدن نداشت!واقعا اعصابم خورد بود...باید هرجور شده سر صحبت با فرد بد اخلاق کنارم باز کنم...بلاخره لب تر کردم و گفتم:کره ای هستی؟
در حالی که چیزی مینوشت گفت :نه
لبخندی ملیح زدم و گفتم: پس چرا هم اسمت هم قیافت کره ایه؟
نگاهم کرد و گفت وقتی میدونی چرا میپرسی؟
بی توجه به طعنه اش گفتم:اینجا کلاسا کی شروع میشه؟
به برگه برنامه جلوم نگاه کرد و گفت:واقعا نمیدونی؟
تقريبا با خاک یکسان کرد...نگاهم ازش گرفتم و سعی کردم دیگه باهاش حرف نزنم چون مطمئنأ من دختر صبوری نبودم و در مقابل رفتارش سکوت نمیکردم...هندزفری ام رو از جیب کوچیک جلوی کیفم بیرون کشیدم و به گوشیم وصل کردم... چند دقیقه از پلی کردن آهنگم میگذشت که از روی صندلی بلند شد و از کلاس بیرون رفت...انتظار این کارو ازش داشتم... ولی چرا؟ مشکلش با من چی بود؟
نگاهی به اطراف انداختم همه چی عادی بود...بقیه به راحتی با هم حرف میزدن و میخندیدن...حالا ما مثلا هم وطن هستیم باید هوای همو داشته باشیم...ولی این رفتاراش دیگه واقعا رو مخم بود...
بی توجه سرم رو روی کیفم گزاشتم و در حالی که از پنجره به بیرون نگاه میکردم دیدمش ...داشت با یک پسر دیگه هم قد خودش با چشمایی قهوه ای روشن حرف میزد...نگاهم ازش گرفتم و چشمام رو بستم...چند دقیقه گذشت که گردنم درد گرفت و سرم رو بلند کردم که در کمال ناباوری دیدمش که روی صندلیش نشسته...دوباره داشت چیزی مینوشت...کی اومد؟این بار نوبت من بود که نگاهم ازش بگیرم پس برگشتم به طرف دیگه کلاس و باز سرم رو روی کیفم گزاشتم چشمام رو بستم...
.........
کمی از ابمیوه ام رو نوشیدم سعی کردم از حالت خوابآلودگی بیرون بیام...مشغول خوردن بودم که چند نفر دورم حلقه زدن...سرمو بلند کردم که یکیشون رو به من گفت:رفیق اخماتو وا کن!
با تعجب نگاهش کردم که پسری که روبرویم نشسته بود گفت:تو اگه اول صبح با بد اخلاقی مثل تهیونگ هم صحبت بشی اخمو نیستی؟؟
دختر لبخندی زد و گفت:وای؟ اصلا نمیخوام به اون روزا برگردم،بدترین روزای عمرم بود!
گیج نگاهش کردم که دختری دیگه گفت :بچه ها بیچاررو خل کردین بزارین ی کم از خودش بگه؟
بهش نگاهی کردم پوست سیاهی داشت ولی چشایی شیشه ای و زیبا و موهایی موج دار و فر...
لبخندی زدم که دختر دیگه ای گفت:بیخیال!خودمون که میدونیم اسمش چیه و از کجا اومده...نگاهی به من انداخت و گفت: اصلا ناراحت نباش!هیچ نمایند ای اینجا خوش اخلاق و مهربون نیست؟
ابرویی بالا دادم و گفتم: چطور مگه؟
پسری که روبهروم نشسته بود گفت: منظورش اینه اونا شدیدا عجیبن!
دختر سیاه پوست گفت:هی جک!بس کن!تو همین روزای اول نترسونش!
پسر که انگار اسمش جک بود گفت:چرا لیندا!؟اون که قراره تا فارغ تحصیلی اینجا باشه!پس بزار بدونه!
رو کرد به من و ادامه داد:اونا واقعا ترسناکن!
دختر دیگه ای که هنوز اسمش رو نمیدونستم گفت:صبح ها بیشتر موقع ها کلاس میپیچونن و شب ها بعد شام ناپدید میشن!
لیندا سری تکون داد و گفت:انتظار نداری که مثل دوستات همش بهت بچسبه؟
وسط حرفشون پریدم و گفتم:اینجا فقط 3تا نماینده داره؟
جک لبخندی زد و گفتم 4تا
تا خواستم چیزی بگم لیندا گفت:يه بین تا یک ماه حق ورود به مدرسه رو نداره!
با تعجب نگاهش کردم که جک گفت: اون خوشگله و فوق العاده باهوش! اما واقعا فضول! پارسال مثل اینکه تو کار های لوک سرک کشیده و لوک به مدت 9 ماه از مدرسه اخراجش کرده!
سرمو انداختم که لیندا گفت :ببین! تنها چیزی که تو باید بدونی هرم شخصیتی و جایگاه هر کس تو این مدرسس!
تو چشمام نگاه کرد و گفت:اولین گروه نماینده ها یا ارشد ها هستن!که مورد اعتماد لوک هستن و تقریبا هر کاری که بخوان انجام میدن!همونطور که که جک و سارا گفتن اونا ی کم عجیبن!و بهت توصیه میکنم باهاشون درگیر نشی چون واقعا برات بد میشه! دومین گروه اسکورز ها هستن که بازم بهت پیشنهاد میکنم بهشون نزدیک نشی!
رد نگاهشو گرفتم که به عده ای دختر پسر رسیدم که ظاهری عادی و مهربونی داشتن... با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:میدونم اونا هیچ چیز عجیبی تو ظاهرشون ندارن اما در اولین اگه بدونن بهشون توجه میکنی چیزی بهت ضربه میزنن که ندونی از کجا خوردی!
جک سری تکون داد و گفت:آخرین گروه هم خودمونیم!دانش آموز های عادی!واسه این یکی حد مرزی نیست!
سرم رو چرخوندم و نگاهی به اسکورز ها انداختم...نگاهم ازشون گرفتم و به نماینده های داخل سال دادم که مشغول صحبت بودن... بهتر بشناسمشون و تا حد امکان ازشون دور بمونم!
........
بعد از تایپ کردن اس ام اس دکمه ارسال رو زدمو نگاهمون از گوشی گرفتم... دلم براش عموی پیر و زنعموی غر غروم تنگ شده...از وقتی مادرم فوت کرد فکر میکردم که فقط پدرم رو دارم. اما بعد اون شب بارونی که پدرم به طرز عجیبی ناپدید شد حس کردم تنها تکیه گاهمو از دست دادم...یک ماه منتظرش بودم...هر روز به اندازه 2نفر غدا درست میکردم اما 6 سال گذشت و او نیومد...و هیچ وقت پلیس ها ازش سر نخی ، رد پایی ، یا چیزی که نشون بده پدرم زنده است یا مرده پیدا نکردن...اما با خانواده عموم واقعا خوشحال بودم...اونا به خواطر مشکلی که تو بچگی برای عموم پیش اومده بود بچه نداشتن... یک روز دلو به دریا زدم و از زنعموم پرسیدم قبل ازدواج اینو میدونسته که در کمال تعجب گفت:اره ولی ولی بخاطر عشق زیاد ازدواج کرده!
سال ها بعد خدمتکارشون ح*ا*م*ل*ه شد ولی موقع به دنیا آوردن بچه فوت کرد عموم و زنعموم دخترش رو به فرزند خوندگی قبول کردن!
اون دختر...یا بهتر بگم دختر عموی عزیزم الان ۲۶ سالشه و خودش بچه داره! اما چون توی بوسان زندگی میکنه برای عموم و زنعموم خیلی ناراحت کنندس چون ازشون دوره...و من سعی میکنم حداقل یک هزارم جای اونو براشون پر کنم و کمی از ناراحتیش کمک کنم ...به شدت به گذشته ها پرت شده بودم...یاد روزایی که دختر عموم قلقلکم میداد و من جیغ میزدم و میخندیدم...یا برام از روحا میگفت من میترسیدم شب خوابم نمیبرد! لبخندی زدم که صدای چند نفر منو ار تصوراتم بیرون کشید.
- هی جونگ کوک ! الان که گیتارم هست نمیخوای کمی خود نمایی کنی؟
نگاهمون به چند دختر پسر که روبهروم بودن دادم...یکی از اونها مطمئنن کره ای بود اینو از اسمش هم راحت میشد فهمید...نگاهی بهش انداختم صورتی سفید و چشمایی سیاه داشت...موهایی براق که روی پیشانی اش ریخته بود و کمی اونو کم سن سال تر میکرد.
لبخندی زد و گفت :دوستش که چهره ای اروپایی داشت گیتار رو از روی میز برداشت و گقت: بخدا اگه نزنی من میدونم با تو !زود باش همه منتظر توان!
یکی از دخترایی که پشتش به من بود گفت:امروز تولد یه بینه! فکر کن اینجاس ! حداقل بخاطر اون بزن!
یه بین؟ مطمعنم قبلا اسمش رو شنیدم... همون نماینده نبود که گفتن لوک اخراجش کرده؟اونا با هم ارتباطی دارن؟؟
نگاهی به جونگ کوک انداختم که گونه هاش قرمز شد و گفت:یه بین چه ربطی به من داره؟
پسری که گیتار تو دستش بود تو بغل جونگ کوک پرت کرد و گفت:بیخیال! دیگه همه میدونیم که تو به یه بین ع*ل*ا*ق*ه داری!
دختر دیگه گفت: حالا هرچی ! بزن دیگه
بالاخره انگار راضی شد که بزنه چون لبخندی زد و طوری ژست گرفت انگار میخواست شروع کنه به زدن
انگشت هاشو روی تار های نازک گیتار حرکت داد و با صدای گرم و آرام شروع کرد به نواختن و خواندن اهنگ 2U از جاستین بیبر...
صداش به باور نکردنی زیبابود...گرم دلنشین بود!نگاهمو ازش گرفتم و به اطراف دادم....ردوولف با ظاهری ترسناکی که داشت این موقع روز ظاهری زیبا و محصور کننده داشت ...برگ های زرد روی زمین افتاده بود و نور خورشید که بهشون از بین ابر های تیره میتابید...لبخندی زدم و با صدای دست زوم بچه های کلاس از تفکراتم بیرون اومدم...خوندن جونگ کوک تموم شده بود و از جاشون بلند شده بودن که جونک کوک گفت:زیادم خوب نبود...دوستش که هنوز اسمش رو نمیدونستم گفت:بیخیال پسر جاستین بیبر اگه اینو میدید تو افق محو میشد
لبخندی زدم ... بنظرم از جاستین هم بهتر خوند و خوشحال بودم دوستاش حرف منو تایید کردن......☆
اینم از پارت 2 امید وارم منتشر بشه و لذت ببرید😐❤
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
پارت بعد چرا نمیاد؟ خیلی وقته ها
پارت بعد😍😍😍😍😈😈😈😈😈
خیلی خوب بود💖
عالیییی بودددد
عرررررر عالی بود دختر