
سلام سلام.. ایندفعه خیلییی براتون نوشتمممم برید حالشو ببرید، این پارت جیمین اول داستان با جیمین اخر داستان خیلی متفاوته راستی به داستان به من دروغ نگو آجی آهو و پادشاه بی چهره آجی غزل هم سر بزنین، دوستتون میدارم💛 علامت ها: مین سو+جین اول داستان- جونگ کوک×تهیونگ• در بعضی جاهای داستان - شخصیت مقابل مین سو عه
_مین سو..پاشو.. پاشو دختر..باید برگردیم خونه.. سردم بود..خودمو بغل کرده بودم ولی سرما تو وجودم رخنه کرده بود، چشمام باز نمیشد و نمیتونستم بدنمو حرکت بدم، نجواکنان گفتم: بزار بخوابم..×بدنش چقدر سرده..-حتما کل شبو اینجا خوابیده، نمیدونستن تا ساعت 5 صبح داشتم تو خیابونا پرسه میزدم،-ممکنه مریض بشه. دستی دور بدنم حلقه شد و بلندم کرد: بیاین برگردیم خورفتم-خوب شد پیداش کردیم مگرنه دیوونه میشدی یونگیا..پس یونگی هم اومده بود ولی جواب جین رو نداد نمیدونستم کی منو بغل کرده.دقایقی هوشیار بودم ولی بدنم خسته بود-الو.. جیمین شی..ما پیداش کردیم...نمیدونم..نه..داریم برمیگردیم..بعدازین مکالمه دوباره خواب رفتم...وقتی بیدار شدم تقریبا ظهر بود، روز بود ولی نوری به اتاق نمیتابید، غلت زدم و بالشت بزرگ استوانه ای سفیدی رو بغل کردم،من..توی اتاقم همچین بالشتی نداشتم..بعد بوی عطر جیمین به مشامم خورد بلند شدم و اتاقو برانداز کردم، اینجا اتاق جیمین بود؟! من خونه بودم؟! روی تخت جیمین چیکار میکردم؟! سرم گیج میرفت

خواستم بلند شم که یهو در باز شد و جیمین اومد تو، سریع روی یه پهلو خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم ، جیمین نگاهی به من انداخت، ابروهاش بالا رفت و نگاهش پر از خجالت شد : چیکار کنم؟! خوابم میاد..آه کشید و بلوزشو در اورد و انداخت روی صندلی..خمیازه ای کشید و اومد سمت تخت و خودشو روی تخت انداخت، خمیازه ی صدا داری کشید،غلت زد و دستشو دورم حلقه کرد: میشه متوجه نشی؟!میشه متوجه نشی که الان خیلی خوشحالم تورو در آغوشم گرفتم؟! خیلی خسته ام مین سو...خیلی خسته ام...همش تمرین میکنم تا بتونم بهترین خودمو نشون بدم..یه لبخند چه حرفایی رو پشت سرش قایم میکنه..ناراحتم ازینکه اونجوری فهمیدی میخوام باهات قرار بزارم..اصلا نمیدونم کی و چجوری عاشقت شدم..محکمتر منو بغل کرد..:بیدار نشو...باشه؟!اینجوری خستگیم در میره...زودی میرم..انگار اصلا نفهمی من اینجا بودم، باشه؟!حرفاش پر از درد بود...از جام تکون نخوردم...یکم که گذشت جین صداش زد: جیمین، وقتت تمومه باید برگردی سر تمرین جیمین آه کشید و بلند شد، بلوزشو پوشید و بیرون رفت. بلندشدم و لبه ی تخت نشستم ، به جایی که جیمین خواب بود نگاه کردم..
حدود نیم ساعت توی اتاق نشستم..بنظرم کافی بود. بلند شدم تا برم بیرون، سردرد داشتم و گرسنه ام بود، درو باز کردم، خونه غرق سکوت بود گفتم : بچه ها؟! کسی نیست؟!همممممم..رفنم سمت اشپزخونه و در یخچالو باز کردم، یه سیب برداشتم و گاز زدم: حتما رفتن سالن تمرین، موهامو درست کردم، در خونه رو قفل کردم و به سمت سالن طبقه ی پایین راه افتادم. اول در زدم ولی صدای اهنگ بلند بود و کسی صدامو نشنید دستگیره ی در رو گرفتم و بازش کردم. پسرا وسط سالن درحالی که پشتشون به من بود میرقصیدن. رقص DNA سخت ولی مورد علاقه ام بود.بالاخره که باید یادش میگرفتم، اخم کردم. نباید منو برای تمرین بیدار میکردن؟!آه.. اخرش هیچی نمیشم، بیصدا رفتم پشت سرشون و سعی کردم باهاشون هماهنگ بشم چندبار اشتباه رفتم، اهنگ به اوج خودش رسید...جوگیر شدم که کار اشتباهی بود، یکی از پاهام پشت اون یکی گیر کرد و گرمپ خوردم زمین، با صدای زمین خوردنم همه به سمتم برگشتن. با اینکه یکم درد داشتم لبخندی دندون نما زدم : سلام!
جین داد زد : یاااااااااااااااا مین سوهااااا، نامجون از رو زمین بلندم کرد و جونگ کوک منو بغل گرفت تهیونگ مثل همیشه موهامو بهم ریخت،انگار همه چی عادی بود و من دیشب فرار نکرده بودم ولی این از ذهن یونگی دورتر نرفته بود : دیشب کجا بودی؟! چشمامو تو حدقه چرخوندم : منم از دیدنت خوشحالم یونگی شی-میگم دیشب کجا بودی جیمین جلو اومد و دستشو روی شونه ی یونگی گذاشت مثل همون اتفاقی که چندماه پیش افتاد...:اشکالی نداره هیونگ یونگی شونه شو کنار کشید و داد زد :خجالت نکشیدی ما رو قال میزاری؟!فکر نمیکنی رفتارهات مثل یه بچه ی کوچولوعه و مارو نگران میکنه؟!انگار همیشه باید مراقبت باشیم با پذیرفتنت توی گروه فقط یه بار اضافی رو دوشمون گذاشتیم.عقب رفتم.بخاطر اشک توی چشمام ، تار میدیدم، انگار تمام احساسات شکل گرفته ام با یونگی نابود میشد و ذره ذره فرو میریخت جین سکوت رو شکست با صدایی جدی که تاحالا ازش نشنیده بودم گفت :مین یونگی، برو استراحت کن صدام تقریبا میلرزید: صبر کن.. یونگی برگشت ادامه دادم : تو فکر میکنی برای خودم آسونه؟!

فکر میکنی من خیلی راحت وارد یه گروه خیلی معروف میشم و همه چی خوش و خرمه؟! نه مین یونگی، منم درگیری های فکری خودمو دارم، ترس ازینکه کسی از من خوشش نیاد ترس اینکه بهتربن خودمو نشون ندم ترس اینکه بین شماها جا نیوفتم ترس اینکه باعث بشم دوستیتون نابود بشه مکث کردم تا بتونم نفس بکشم: ترس اینکه برگردم به اون زندگی لعنتی که داشتم...تو نمیتونی منو بخاطر اینکه یک شب برای خوردم انتخاب کردم حق آزادی داشته باشم سرزنش کنی. تهیونگ دستشو روی شونم گذاشت تا به یونگی اسیب نزنم، قصدشو نداشتم ولی فهمیدم چقدر به یونگی نزدیک شدم و ناراحتیم جاشو به عصبانیت داده بود معلوم بود که فکر میکنن میخوام بهش صدمه بزنم...عقب رفتم..با صدای نسبتا تهی گفتم : میخواستم برم.. بار ها میخواستم برم ولی ینفر بهم گفت جا نزنم...به هوسوک نگاه کردم، لبخند زد...رو به یونگی چرخیدم : نیازی نیست کسی نگران من بشه، خودم مراقب خودم هستم...جمعه یه اجرا دارم..بعدش میرم..
بعد از اون قضیه تو سالن تمرین فضای بینمون حسابی متشنج بود، صدای محکم کوبیدن در سالن توسط یونگی هنوز تو سرم میپیچید ، یونگی برای ناهار نیومد. منم نمیخواستم ببینمش، نفهمیدم با چه سرعتی ناهارمو خوردم..قاشق و چنگالمو توی بشقاب انداختم و با دهن پر به جیمین گفتم : کی بریم تمرین؟!-چی؟!+تمرین مگه جمعه اجرا نداریم؟!-چ..چرا...+خب پس هروقت گفتی من اماده ام..نامجون گفت : روحیه اتو تحسین میکنم. جیمین گفت : با شکم پر که نمیشه تمرین کرد باید استراحت کنیم. گفتم: عههه خب تو چندبار اجرا داشتی، این بار اول منه...میخوام خوب انجامش بدم..جیمین تقریبا سرشو توی بشقاب فرو برد : باشه...جونگ کوک ادامه داد : ولی اینو بدون تو خیلی با استعدادی مین سو (تهیونگ) :ماهم خوشحالیم که تو پیش مایی، لبخند زدم: منم خوشحالم که پیش شمام. ظرفمو برداشتم و رفتم گذاشتم تو سینک و رو به جین گفتم : بعدش خودم ظرفارو میشورم، زحمت نکشیا.. عصری رو استراحت کن، من میرم تو سالن تمرین، منتظرتما و به جیمین اشاره کردم. گفت: باشه اگه حوصله ات سررفت میتونی به استف ها کمک کنی تا بیام...به شوخی اخم کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم
خب یه تمرینه، چی میخواد بشه، خاطرات صبح که جیمین کنارم خوابیده بود به مغزم هجوم اورد همونجا وایستادم...مین سو چه غلطی کردی..چجوری تو چشمای جیمین نگاه کنم؟!وای لعنتی...مین سو نفس عمیق بکش...تو خواب بودی.. از هیچی خبر نداری...هیچی هم نفهمیدی تهیونگ از اشپزخونه بیرون اومد : مین سو چرا اینقد قرمز شدی؟! کلاهمو رو سرم کشیدم دیگه چی ازین بدتر بود؟! گفتم:هیچی ته ته.. یه گندی زدم... گفت: مطمئنم درستش میکنی-ممنون...و قدم زدن به سمت سالن تمرین رو شروع کردم..ربع ساعت بعد از رسیدنم جیمین اومد، گفتم : فکر میکردم دیرتر بیای حالا باید چیکار کنیم؟!-خب این اولین اجرای تو و اولین اجرای دو نفره منه ، باید بگم موقع هایی که تو خواب بودی بعضی جاهاشو تمرین میکردم ولی با یه پارتنر خیالی یذره سخت بود+آها...دور شد و رفت اون سر سالن : فرض کن الان روی استیجی طبق توضیحات ، من باید ازینطرف سالن ظاهر بشم و تو ازونطرف مثل اجراهای قبلیم چندتا مانکن دور صحنه قرار داره و قراره لباساشونو بپوشیم. خندید: بعد از دو طرف صحنه...بهم نزدیک میشیم، دستشو دور کمرم گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد: اینجوری..
آب دهنمو قورت دادم گفتم:جالب بنظر میاد.نجوا کرد: آره...فکر کنم باید از تیم تهیه کننده قدردان باشم که گفتن اولین اجرات با من باشه..مطمئنم خیلی زیبا میشی..گفتم:منم اجرا های قبلیتو دیدم هوش از سر خانوما میبری گفت: حتی تو؟! خندیدم : نه من یه استثنام...برای اینکه نیوفتم دستمو روی شونه اش گذاشتم:خب؟ من باید چیکار کنم؟! فقط وایسم و نگاهت کنم؟! خندید. پاشو تکیه گاه قرار داد و منو بلند کرد:내게 널 맡겨봐خودتو بسپار به من، دستمو گرفت و منو چرخوند : آه جیمین، ما وسط یه مهمونی نیستیم و والس نمیرقصیم- حق با شماست مادام...ولی این لحظه خیلی زیباست، اینطور نیست؟!+چرا هست ولی قرار نیست وقتمونو هدر بدیم و نتیجه اش خرابکاری من روی صحنه باشه، مگه نه؟! -مطمئن باش اونجا هم میگیرمت...-اگه بیوفتم روت چی؟!دیگه نمیتونی آواز بخونی. اونوقت پارک جیمین طرفدارای عزیزشو از دست میده..+شوخی میکنی؟!من در هرحالتی میتونم بخونم و با مسخرگی شروع کرد به اپرا خوندن، اونقدر خندیدم که تقریبا دل درد گرفتم..عقب رفتم و گفتم : بسه دیگه، بیا جدی باشیم اینجوری یه دقیقه هم دووم نمیارم و سمتم گوجه پرتاب میکنن- باشه.. بیا کاری کنیم برات گل پرت کنن
باقی اون روز رو کاملا به تمرین گذروندم .بعضی حرکات سخت و نیازمند هردوتا نیم کره ی مغزم بود، یه قدم اشتباه برمیداشتم کل کار هدر میرفت، با اینکه کارم تقریبا افتضاح بود جیمین بهم میگفت اشکالی نداره ولی میدونستم روی اعصابش راه رفتم، تقریبا اخرشب بود که از فرط خستگی روی زمین افتادم -پاشو.. برو بخواب فردا صبح زود اینجا باش تا کارمونو شروع کنیم اینجور که دیدم باید بیشتر تمرین کنی، از قصد از کلمه ی افتضاح استفاده نکرد تا من ناراحت نشم ، دستشو به سمتم دراز کرد، دستشو گرفتم و بلند شدم-احتمالا تا فردا پاهات درد میگیرن...ولی دووم بیار، باشه؟!سرمو تکون دادم ، همین الانشم درد داشتم -خیلی خب برو بخواب +باشه -شبت بخیر و از در سالن بیرون رفت ، موهامو بالا بستم، چراغای استودیو رو خاموش کردم و بطری های ابو انداختم سطل اشغال درو قفل کردم و سلانه سلانه به راه افتادم: اوه مین سو کارت ساخته اس بشر...فقط دعا کن تا روز اجرا...سایه ای از دیوار کنارم رد شد: کی بود؟! راهرو در سکوت مطلق فرو رفته بود : اه مین سو خیالاتی شدی چون خسته ای..

تقریبا به بالای پله ها رسیده بودم داشتم امروزو با خودم مرور میکردم : وای.. ظرفا...امروز وقت نکردم بشورمشون..ولی به جین قول دادم..به عنوان اخرین کارم.. کاری کن روت حساب کنن دخترگل، مطمئن باش جین بهت افتخار میکنه..در خونه رو باز کردم چراغای خونه خاموش بود آروووم سمت اشپزخونه رفتم و چراغارو روشن کردم : اوه چقد ظرف اینجاست، استینامو بالا زدم : وقت کاره دخترجون اسکاج رو توی دستم گرفتم و مشغول سابیدن شدم ظرف شستن بدون سروصدا کار سختی بود •مین سو؟! از جا پریدم : عههههههه تهیونگ...ترسوندیتم.. چرا بیداری؟!•داشتم فیلم میدیدم ، صدا شنیدم..بزار من بشورم+نه اینا وظیفه ی خودمه •تو خیلی خسته ای کل روزو تمرین بودی..بزار من بشورم +جدی؟ •آره...بغلش کردم و صداش خفه شد : نمیدونی چقدر خوشحالم کردی تقریبا داشتم میمردم •قابلی نداره، دوست به درد همین موقع ها میخوره دیگه لبخند زدم : ممنونم.. شبت بخیر و به سمت اتاقم راه افتادم ، دیشب این موقع کجا بودم؟! توی کلاب...اونا...وای...دویدم ته راهرو و یهویی در اتاق هوسوکو باز کردم خداروشکر روی مبل نشسته بود:اینجا..+باید یچیزی بهت بگم..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی بود، واقعا انتخاب بین یونوی و جیمین سخته ولی حس میکنم داستان حس و حالش با جیمین اوکی تره...
در هر صورت عالییی بود، پارت بعد و زود بزار خواهشا
ممنونممم چشم سعی میکنم زودی بزارمش (به محض اینکه نوشتمش😂) آوووووو.. شاید😜
آجی محشر بود 💫
مرسی اجی جونم😍
واااااای عالیییییه.فقط یه سوال!یونگی عاشق مین سو میشه یا نه؟؟
آممممم میدونی تو پارت های قبل یکم به احساساتشون اشاره کردم و الان خوندی که چی شد بنظرم اگه بیشتر حرف بزنم اسپویل میشه و اینجوری دیگه قشنگ نیست..
مغزم پر سوالههههه😐
داستان هم معرکس 💕
خسته نباشی 💕
امیدوارم زود جوابشونو بدم😂
مرسییی😍
(تو ام هی ما رو تو خماری بزار 😁)از اونجایی که خودت میدونی داستانت عالیه دیگه لازم نیس بگم و میگم
محشره فوق العاده است هر چی بگم کم گفتن
عاجی چه نویسنده خوبی هسی
دیگه اینیم دیگه😁😂
وای خدا مرسی آجی جونم☺💛
۱.عالی بود ۲. چقدر عکس ها داستانت قشنگه از هر ستاشون کیوت بودند ۳.هوسوک این جا نقش مامان هارو داره دقیق هرچی مین سو راز داره به هوسوک میگه و همش با هوسوک مشورت میکنه هوسوک هم خیلی قشنگ مین سو را راهنمایی میکنه اصلا هوسوک یه پا برا خودش مامان ۳. عالی بود ۴. خسته نباشی
۱مرسییی🥺💛۲ممنونمم💙۳آره دقیقا😂۴بازم مرسییی💜
ععععاااللیییی بود اجی.
بعدی رو زود بزار.
چشمم🥺💛