داستان کوتاه ولی جالب

داشتم از مدرسه نیومد که بارون گرفت تو بارون دویدم و بالاخره به خونه رسیدم

روی کاناپه دراز کشیدم مامان و بابام تو خونه نبودن رفتم تو آشپزخونه رو گشتم ولی نبودن همه جا رو گشتم ولی بازم نبودن رفتم تو اتاقم و لباسام رو در آوردم و شروع کردم به درس خوندن

چند ساعت درس خوندن و از اتاقم رفتم بیرون دیدم هنوز مامان و بابا نیومدن نگران شدم زنگ زدم به مامان برنداشت

به بابا هم زنگ زدم اونم جواب نداد . نگرانیم داشت بیشتر میشد هنوز داشت بارون میومد من لباس پوشیدم و و رفتم بیرون تو راهم یه......

گربه دیدم که وایساده بود و هم قد من بود😱سیاه بود و چشاش سفید بود خیلی ترسناک بود وایییییی داشت نیو کیو میکرد و نیومد جلو من همون جا قش کردم....

بلد شدم دیدم روی تخت سیاهم و اتاق هم سیاه بود خیلی وحشت ناک بود😱دیدم یکی داشت میومد تو سریع رفتم رو تخت و خودمو به خواب زدم

خوابم برد و دوباره تو اون اتاق بودم بلد شدم و از اتاق رفتم بیرون گربه هه روبه روم بود یکم مونده بود برم تو دماغش😱😱😱😱😱😱😱😱

گربه هه از دهنش خون میومد من که خشکم زده بود اون پشتشو کرد به من و رفت منم که سریع از خونش رفتم بیرون

رفتم خونه مامان و بابام نیومده بودن من رو کاناپه دراز کشیدم و ۱۰ دقیقه چشام بسته بود . چشامو باز کردم دیدم همون گربه هه داره منو نگاه می‌کنه سریع دستمو گرفت و به اعماق تاریکی برد.......

دوستان امید دارم خوشتون آمده باشه و نظر بدید. تا داستان های دیگه خدافظ