13 اسلاید صحیح/غلط توسط: mMm انتشار: 4 سال پیش 54 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام.دوستان من واقعا ناراحت شدم🙁 چون افراد کمی داستانم رو خواندند.ولی حالا من قسمت دوم رو میزارم اگر ازش استقبال شد پارت بعدی رو هم میزارم. با تشکر از تستچی و شما دوستان.
خب ادامه ی داستان، از زبون بِ بِ:درو باز کردم یه نور سفیدی به چشام خورد اونقدر شدت نورش زیاد بود چشمامو بستم،بعد چند ثانیه چشمام رو باز کردم دیدم تابش نور تمام شده و یه پارچه روی یک شِیء بزرگ جلومه و یه پارچه روش کشیده شده.سرمو خَم کردم و با خودم گفتم:این همه نور فقط برای یک شِیء؟(تازه کجاشو دیدی😐) بعد دستمو به سمت شِیء دراز کردم تا پارچه رو از روش بردارم که یک دفعه پَرت شدم عقب.
بِ بِ :وایییی سرم درد گرفت)بعد بلند شدم و گفتم : چرا این جوری شد؟مگه پشت اون پارچه چی میتونه باشه؟،کلی سوال داشتم چون خیلی با شدت پَرت شدم.تصمیم گرفتم دوباره برم و امتحان کنم،داشتم دستمو به طرف پارچه دراز میکردم که یه لحظه با خودم فکر کردم:اگه دوباره بخوام این کارو بکنم شاید دوباره پَرت شم ولی این دفعه با شدت بیشتر)پس تصمیمَم عوض شد،رفتم دنبال یه چیزی بگردم تا شاید شد با اون پارچه رو کشید اون ور.داشتم فاضلاب رو میگشتم که یه برگه که به دیوار فاضلاب چسبیده بود توجه منو به خودش جلب کرد!! .
رفتم برگه رو برداشتم، توش نوشته شده بود:دستکش،طناب،میله،کُلَنگ،بیل،یک تخته چوب.من گفتم:چی؟اینا رو کی نوشته؟اصلا اینایی که نوشته برای چه کاریه؟باید اینا رو پیدا کنم؟ مکه تو فاضلاب از این چیزا پیدا میشه؟،شاید.پس دست به کار شدم.
یکم که جلو تر رفتم،یه نَرده دیدم که به طرف پایینه،از نَرده ها رفتم پایین ،نَرده ها خیلی لَق میزد،انگار میخواستن بیوفتند.رسیدم به پایین ،اون پایین تاریک تر بود و فضای سقف هم بسته بود(سقف پایین بود)من پامو اونور تر گذاشتم وام خورد به یه.....
چراغ قوه؟واقعا؟آها!باید بردارم و روشنش کنم تا دیگه اینجا تاریک نباشه(نه باباااااااا😐)برش داشتم و روشنش کردم،نورش کم بود،ولی فضای این پایین رو روشن نگه میداشت.رفتم جلو،دیدم یه زندانه که میله هاش خیلی کُلُفته،بدون هیچ معطلی رفتم جلو،نمیدونستم چه طور باید در زندان میله ای رو باز کنم.به اطرافم نگاه کردم،یه در کوچیک به دیوار پیدا کردم،دَرَ رو باز کردم،خیییییلی تاریک بود،جوری که چراغ قوه هم به زور میتونست اون فضا رو روشن کنه.یک دفعه...
یه چیزی برق زد،یکم که جلو رفتم دیدم کلیده،برش داشتم و به طرف میله های زندان رفتم،کلید رو کردم تو قفل،اما در باز نشد.من:اوه!فکر کنم این کلید برای این در نباشه!)دوباره به اطرافم نگاه کردم،هیچ چیزی دیگه ای نبود.از نَزده ها بالا رفتم.(راستی، دوستان ،میله های اون زندان انقدر کُلُفت بود که نمیشد اون وَرش رو دید).
از زبان بِ بِ: چراغ قوه رو خاموش کردم و با خودم گفتم:اگر این کلید واقعا برای اون میله ها نباشه،پس برای چیهِ؟!).
توی فاضلاب رو گستم،یه کلید خیلی کوچیک پیدا کردم،گفتم:این یکی دیگه برای چیه؟!).
حدود ۲۰ دقیقه فاضلاب رو گشتم،بالاخره..
بالاخره یه در کوچیک پیدا کردم،به اون کلید کوچیکه نگاه کردم،گفتم: حتماً باید کلیدش این باشه!......آره برای همین دَره! . در کوچیک رو باز کردم،به زور میشد اون وَرِش رو دید،دیدم یه..
طناب اون وَره!!!تعجب کردم،آخه چه طور از یه در کوچیک همچین طنابی رد میشه؟!) (والا😐).دستمو کردم تو در،ولی طناب دور تر از دست من بود.
از سر ناچاری و بی حوصلگی خودم رو انداختم رو زمین.یه بوی خیلی بدی اومد،سرمو بلند کردم دیدم یه پنیر توی جوب فاضلابه🧀!!!.گفتم:اَییییی ،این واقعا حال به هم زَنه 😖).با کلی قُر و پُر پنیر رو برداشتم.نمیدونستم باهاش چیکار کنم.یه دفعه حس شیطونی بهم دست داد😈خاستم پنیر رو تیکه تیکه کنم که یک دفعه یه موش از توی همون در کوچولوعه اومد بیرون و پرید رو دستم،جیییییییغ زدم!ولی موشه خیلی زرنگ تر از این حرفا بود!پنیر رو برداشت و فرار کرد.من از جام بلند شدم و گفتم:هِی! چیکار میکنی؟! اون پنیر رو نبر)
میدونستم دارم خودمو خسته میکنم آخه اون موشه که حرف منو نمیفهم😑.رفتم دنبالش،خیلی طول کشید ولی بالاخره وایساد و از سوراخ دیوار رفت تو.
من که عصبانی بودم گفتم:ای موش شکمویِ پُرو😡)جلوم رو نگاه کردم،دیدم همون در کوچیکه بود،البته یه طناب هم بود.گفتم:وای!یعنی من آلن تو این دَرَم؟!آخه تو این دره که خیلی کوچیک بود!)
(دوستان اگر متوجه نشدید:این فاضلاب جادویی هست و توش خیلی اتفاق های جالب میوفته) بعد طناب رو برداشتم .یک دفعه موشه اومد و..
گفت!:هِی!بچه پرو،من کمکت کردم تا بتونی طناب رو برداری،پس یکی بهم بدهکاری!) از زبان نویسنده:یک دفعه بِ بِ رفت رو هوا{از شدت ترس}طوری که سرش خورد به سقف فاضلاب)از زبان بِ بِ:آخخخ!سَرَمم!)موشه با عصبانیت روی دماغ بِ بِ پرید و گفت:هوی!بچه!نشنیدی چی گفتم؟!گفتم ک...)بعد بِ بِ حرفش رو قطع کرد و جیییییغ زد،موشه افتاد رو زمین و گفت:هِی 😡 بچه پرو!مواظب رفتارت باش هاااا!!!)
من(بِ بِ):ت....ت......ت....و.....ت....ت....و....ت..و.......ت...و..)موشه حرفشو قطع کرد و گفت:هاه هاه ها(خندیدن)😆
هی!بچه!به پته پته افتادی؟،آره؟،خب معلومه که باید بیفتی،همه از من هَراس(ترس)دارن و منو ستایش میکنن،من الگوی همه ام)نویسنده:اوه اوه اوه اوه!!!!!!!!عجب ها!!!!!چه موش از خود راضی هم هست😐😑)موش:هی!نویسنده!تو کار به این کارا نداشته باش!تو فقط داستانتو بنویس)نویسنده:اصلا به تو چه!😐 تو هم زیاد حرف نزن و کارتو بکن)تا موشه میخواست جواب نویسنده رو بده..
بِ بِ گفت:داری با کی حرف میزنی؟!)موشه با اخم گفت:هی بچه!تو فعلا چیزی نگو.بعدموشه گفت:هِی نویسنده!دفعه ی آخرته که با موش بزرگ و قوی این طور حرف میزنی ها!!!!!!!)نویسنده: زیر لب(خیلی خیلی آروم)گفت:هوففففف،برم بزنمش هاااا!!)
موشه گفت:هِی !چی گفتی؟! بگو ت...) بِ بِ:هِی!موش کوچولو!بگو ببینم داری با کی حرف میزنی؟!)موشه گفت:اَاَاَه،اصلا من دیگه با این نویسندهه کاری ندارم )
موش:اَاَه،اصلا من دیگه با این نویسنده کاری ندارم.بِ بِ :چی؟!نویسنده؟!نویسنده دیگه کیه؟؟!!)موش:کسی هست که داستان مینویسه،و نویسنده ی ما هم خیلی قُر می....نویسنده:اگه جرات داری حرفتو کامل کن تا از داستان پَرتِت کنم بیرون!!!!!!!)موش :نهههه،بابا شوخی کردم،ناراحت نشو،منو از داستان نَنداز بیرون)نویسنده:سَعیَمو میکنم😒)
بِ بِ:هی موش،من خودم میدونم نویسنده کیه،تو نمیخواست بگی)موش:آره،میدونستی که پرسیدی)بِ بِ:میشه بس کنی؟!الان کلی کار دارم که باید انجام بدم،من چه میدونستم یه موش میتونه ورّاج باشه)
موش بلد گفت:هِیییییی،گفتم با موش بزرگ درست صحبت کن،نمیفهمی بچه؟؟؟ها؟؟چرا جواب نمیدی؟؟یه چیزی بگو.....)بِ بِ:اِ.....اینطوریه؟.....بلند داد زد:سایلنت میشی یا بیام سایلنتِت کنم؟؟؟یا بیام لِهِت کنم؟؟ها؟؟کدوم؟؟)موش با قیافه ی مظلومی گفت:🥺دلت میاد با موشی مثل من اینطوری صحبت کنی؟)بِ بِ با صدای بلندی گفت:آرهههههههههههههههه،همینی که هسستتتتتتتتتتتت.
خب دوستان ممنون که این قسمت از داستان هم خوندید،لایک،کامنت(نظر)،همایت از من و ارسال به دیگران یادتون نررره، حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً حتماً نظر بدید و اگر هم خوشتون اومد به دیگران پیشنهاد بدید که بخونن یا براشون ارسال کنید،ممنونم که خوندید،تا قسمت بعد داستان (دختری به نام بِ بِ)زیر سایه ی خداوند متعال باشید.
تا یه قسمت هیجانی ،باحال،پر ماجرا و خَفن دیگه،خدانگهدارتون باشه.🖐️
13 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
سلام داستانت خیلی عالیه من خیلی خوشم اومد❤️❤️❤️💖💖💖❤️❤️❤️💖💖💖❤️❤️❤️
سلام.
لطف داری،ممنون😊😊😊😊😊
قسمت بعد رو متاسفانه دیر تر میزارم
ببین میبین طرفدار کم میاد،نگران نباش
طرفدار کم کم پیدا میشه😁😁😁😁
خودم هم این وسط طرفداریتو میکنم
کار زیاد سختی نیست
سلام.
ممنونم ازتون،سلامت باشید
منم طرفداری شما رو میکنم
عالییییییییییییی
سلام.
ممنونم از شما😉😇
خیای قشنگ بود زود تر قسمت بعدی رو بزار
سلام
بله حتما میزارم، ممنونم😊
این پارت واقعا عالی بود 👏👏👏
چون طولانی بود❤️
آفرین پارت بعدی رو هم زودتر بذار فقط اینکه گفتی لایک کنیم،توی تستچی امکان لایک کردن نیست اگه قلب رو بزنیم میره تو داستان های مورد علاقه
راستی لطفاً داستان من رو هم بخون و نظر بده پارت ۶ منتشر شده🙂
سلام.
من صفحه ام خراب شده و به مدیر گفتم امیدوارم درست کندش که بتونم بنویسم اگر درست نشد نمیتونم.
درمورد داستان شما هم: من اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا وقت ندارم، ولی حتما یه موقع که کارام کمتر شد میخونم، و راستش این روز ها یکم بی حوصله ام😞
ولی سره یه موقع حتما حتما میخونم، شما به داستانت ادامه بده👌🙂
سلام.
منظورم از لایک همون ذخیره هست ذخیره کنید ممنون میشم
امم من از جادو خوشم میاد پس منتظر پارت بعد هستمممم
سلام.
بله حتما، ممنونم😉
سلامممممم عَسَلیـــــاااااا خوبید؟ امیدوارم هرجا که هستید سالم و سلامتتتت باشششیددددد.
اگر داستانم رو خوندید و نظر ندادید..................
سوسک بخورتتون😏💪😜
mMm ناراحت میشه خب، این همه زحمت کشیده فقط واسه شما داستان گذاشته شما نخونید و نظر ندید آیااااا؟ نه! نه! نه! این، اینطور نمیشه! باید یه کاری برام بکنید دیگه! مگه نه؟! پس یه کار کنید: لایک، کامت، خواندن داستان، ارسال برا دیگران، وووووو حمایییتت از مـــــن بزرگوارررررر😂
اگر این کار هارو نکینید..........
باید سوسک بخورتتون، و مطمئن باشید اگه بفهمه نخوندید، حتماً میخورتتون، پس این کار هارو بـکـنـیـد، ممنونم.