
برو بخون😊😊
ادرین:با عصبانیت رفتم سمت خونمون با بابام کار داشتم........(رسید)ادرین:رفتم تو خونه بابا کجایی بابا؟؟ گابریل:(از تو اتاق میاد بیرون) چیه پسرم؟ ادرین:به مرینت چیزی گفتی؟؟😠گابریل:چرا انقدر عصبانی هستی؟ ادرین:جواب منو بده گابریل: نه چی باید بهش بگم(تصور کنین امیلی از اشپزخونه میاد بیرون)امیلی: چی شده؟؟ گابریل:چیزی نیس امیلی ادرین: دروغ نگو بابا تو یه چیزی بهش گفتی گابریل: چی شده؟؟ ادرین:مرینت امشب نیومد پیشم عصرم که اومد خیلی تو خودش بود ناراحت بود اونوقت امروزم تو فهمیدی منو اون با همیم گابریل: نمیدونم چرا نیومده پیشت ولی من بهش چیزی نگفتم ادرین:باور نمیکنم😠و رفتم سمت در خونه صدای مامانمو میشنیدم که صدام میزد ولی اهمیت ندادم رفتم تو حیاط نشستم مامانم اومد پیشم ولی بهش گفتم میخوام تنها باشم اونم رفت تو خونه
مرینت:با مهمونا رفتیم سر میز شام من اشتهایی نداشتم و با غذام بازی بازی میکردم یه لیوان اب برداشتم و خوردم داشتم اب میخوردم که یهو عموم گفت الکساندر: تام نظرت چیه که مرینت و ادوارد باهم نامزد کنن؟؟ مرینت:تا اینو گفت اب پرید تو گلوم سرفم گرفته بود مامانم یه چند تا زد پشت کمرم درست شد گفتم چی گفتین؟؟؟ عمو:نامزدی ، چیز بدی که نگفتم مرینت:چرا اتفاقا چیز خیلی بدی گفتین😠😠😠و از سر میز شام بلند شدم و به سمت اتاقم حرکت کردم داشتم میرفتم که عمه ام گفت عمه: تام بهت که گفتم سابین مناسب تو نیس نتونسته بچتو خوب تربیت کنه مرینت:با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم حق ندارین با مامانم اینجوری حرف بزنین😠 و من هیچ وقتم با ادوارد ازدواج نمیکنم شده میمیرم ولی اینکارو نمیکنم😠😠و رفتم سمت اتاقم
مرینت:در اتاقمو محکم زدم قد هم گریم گرفته بود از در تو اتاقم رفتم تو حیاط و با همون لباسای مهمونیم رفتم بیرون میدوییدم و گریه میکردم😭😭 رفتم سمت کشتیا...... ادرین:تو حیاط نشسته بودم و به ستاره ها نگاه میکردم که یهو یه حسی بهم گفت مرینت اونجاس از خونه رفتم بیرون و با دو رفتم سمت کشتیا تو راه خدا خدا میکردم اونجا باشه......مرینت:رسیدم اونجا رفتم تو کشتی خودم نشستم زانو هامو بغل کردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام و بی صدا اشک ریختم😭...........ادرین:رسیدم اونجا یکم نگاه که کردم هیچ کس نبود رفتم سمت کشتی خود مرینت دیدم نشسته کف کشتی و سرشو گذاشته رو زانو هاش رفتم سمتش
ادرین:رفتم سمتش دو زانو نشستم کنار دستمو گذاشتم رو شونش سرشو که اورد بالا دیدم چشمای دریایش پر از اشکه و داره گریه میکنه گفتم چی شده چرا داری گریه میکنی مرینت:با چشمای گریون نگاش کردم ادرین:کامل نشستم رو زمین دستمو گذاشتم رو شونه هاش گفتم چرا داری گریه میکنی ؟؟؟ مرینت:با بغض گفتم تو تنها کسی هستی که از راه دور میفهمی چمه و کجام رفتم بغلش کردم و گریه کردم😭😭 ادرین:اومد بغلم کرد منم بغلش کردم خیلی دلش پر بود گفتم چیه که انقدر اذیتت میکنه که هم امروز عصر حالت بد بود هم الان بهم بگو میخوام کمکت کنم مرینت: وقتی رفتم تو بغلش سرم دقیقا رفت رو قلبش به تپش افتاده بود محکم میزد بهم گفت چیه که انقدر اذیتت میکنه که هم امروز عصر حالت بد بود هم الان بهم بگو میخوام کمکت کنم از بغلش در اومدم رو به رو هم نشسته بودیم
مرینت:من یه عمو و عمه دارم که با ازدواج بابام و مامانم مخالف بودن ولی بابام بهشون گوش نکردو با مامانم ازدواج کرد عموی من یه پسر داره به اسم ادوارد اون میگه منو دوست داره ولی من فک نمیکنم عشقش حقیقی باشه اون یه هوسه چون هر دیقه با یه دختریه خودمم اونو دوست ندارم عموم و عمه ام به مامانم تیکه میندازن و با مامانم خوب رفتار نمیکنن و از طرفی عموم و عمه ام میخوان منو وادار به ازدواج با ادوارد بکنن و من از این موضوع خیلی ناراحتم امشبم اونا اومده بودن پیشمون مهمونمون بودن😭😭ادرین:وقتی مرینت گفت پسر عموش دوسش داره ترسیدم که از دستش بدم چون شرایط برای ازدواج اونو مرینت فراهم بود ولی وقتی گفت که دوسش نداره خوشحال شدم یکم دیگه که تعریف کرد گفت اونا امشب مهمونمون بودن
ادرین:پس به خاطر اینکه مهمون داشتی امشب نیومدی؟؟ مرینت:اوهوم ادرین تو دلش:واییییی راجع به بابام زود قضاوت کردم خیلی هم باهاش بد حرف زدم با اینکه دوست نداشتم این حرفو بزنم ولی چون میدونستم عشق من به مرینت غیر ممکنه با لرزش صدا به مرینت گفتم چرا یه فرصت به ادوارد نمیدی مرینت:نمیخوام ازش بدم میاد😭 ادرین:چرا؟؟؟ مرینت:چون تورو دوست دارم😭 ادرین:چی😨 مرینت:😭😭 من تو همین مدت کم عاشقت شدم ادرین:وقتی گفت دوسم داره قند تو دلم اب شد ولی وقتی صورت ناراحتشو میدیدم عذاب میکشیدم رفتم کنارش نشستم سرشو گذاشتم رو سینم اونم دستشو دور کمرم حلقه کرد اشکاش که رو لباسم میریختو و لباسم خیس میکردو حس میکردم.........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود پارت بعد رو سری بزار اجی😍😍🤗
پارت بعد کوووووو
عالیییییییییییییی
اخه اجی من چی بگم چجوری توصیفش کنم که داستان عالی اصلا غیر قابل توصیفه دمت گرم اجی خیلی خوشحالم که با داستانات اشنا شدم
مرسی🌼
پارت ۴ دلباخته رو گزارش دادن حالا همین الان دوباره گذاشتمش
اخه چرا مگه مرض دارند که الکی گزارش میکنن
عالییییییی تر از همیشه
عالی به داستانم سر بزن
ابجی جونم عالی علی موندم توش که چی بهت بگم که داستانت عالی
عالی بود 💛 زود پارت بعدی رو بزار بااااااییی 💛 💛 💛
عالییییییییییییییییییییییییی بود😍😍😍😍