9 اسلاید صحیح/غلط توسط: AylarXP انتشار: 3 سال پیش 341 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
😁های های ناظر برو تایید بزن چیزی نداره ب جون خودمح😁 خیلی طولانیه حالت نمیکشه بخونی خلاصه ناظر جون😁
(+شیزونه *ساسکه @سوناده ^ناروتو $جیرایا)
بعد ی ربع استراحت اونـا به سمت جنگل حرکت میکنن. وقتـی رسیدن دیدن یه پیرمردی جلوی جنگل نشسته و داره چایی میخوره و یه دسته گل همراهـشه.
ساسکه تعجب کرد. این پیرمرد نباید میرفت داخل جنگل وگرنــه ممکن بود بمیـره. اون مطمئنا نمیتونست از خودش محافظت کنـه.
پیرمرد با دیدن اونا سری بلند شد:«نه نه نباید برین داخـــل جنگل!»
+:«هیچ مشکلی برامـون پیش نمیاد. ما شینوبی ایم.»
پیرمرد حرف شیزونه رو نادیده گرف:«این جنگل همه چیزمو ازم گرفتـه. منم شینوبی بودم و یبار برای ماموریت بایــــد از وسط جنگل رد می شدیم.. دوستام همه شون ناپدید شدن... بعدشم وقتـی ازدواج کردم ی شب بچه م تب کرد و زنم میخاست سریع تر برسوندش دکتـر.. اونم از همینجا رف... قول داد برمیگرده ولی هیچوق برنگشت. منم دیگه نمیذارم ایـن جنگل قربانی بیشتری بگیـره.»
ساسکه فقد به ناروتو نگاه کرد. حالا داشت مردد میشـد که اجازه بده وارد جنگل بشه:«جیرایا ب نظرم بهـتره-»
^:«ساسکـه اگ بخاطر من داری میگی ادامه نــــــده. بهت گفتم هیچ مشکلی واسه من پیـش نمیاد!»
جیرایا داشت کم کم منصرف میشد:«درسته شاید ما بهتر باشه برگردیم و از راه اصلی بریم. ناروتو فک نکـن این بخاطر این که ما تو رو ضعیـف فرض میکنیم-»
ناروتو از حرص امینگانش رو فعال کرد:«می ری داخل یا تنها بـرم؟! تو دهکده میبینم تون.»
و شروع کرد به حرکت کردن به سمت جنگل. ساسکه دستشو گرف و کشید عقب:«نارو وایسا باهم بریم. اصلا نباید از هم جـدا شیم میدونی دیگه؟»
ناروتو نفس عمیقی میکشه و امینگانش رو غیرفعال میکنه:«میدونم.. ولی بذارم امینگانم فعال بمونـه؟ اونجوری شاید-»
سوناده محکم میگه:«ب هیچ عنوان! قدرت امینگان یجوری ممکنه حتی موجودات ماورایی رو هـم حس کنه. کلا استفاده ش نکن فعلا.»
^:«ی-یعنی ارواح و شینیگامی رو میتونم ببینـم؟ نمیخام...»
@:«مادربزرگم،میتو، که میتونست بضی وقت ها حضـور شینیگامی رو حس کنه. درمورد ارواح نمیدونم. وجــود ندارن میدونی.»
ناروتو آب دهنش رو قورت می ده:«فهمیدم.»
وقتی وارد جنگل شدن اولش همه چی خوب بود. مث آرامـش قبل طوفان😂💔
یکم که داخل تر رفتن شیزونه هشدار داد:«همه تون فقد حرف بزنـین ساکت نباشین. ساسکه مشکلـی که نیس؟»
*:«نه همه چی طبیعیه.»
+:«خوبه پس روی شارینگان تـو تاثیر نداره. خودمم کم کم دارم یه صداهایی میشنـوم. اگ شما عم صدایی شنیدین که صداتون میکنه عادیه. بهش گـوش ندین.»
جیرایا فقد خندید:«مشکلی برا ما پیش نمیاد.»
+:«جیرایا سان دارین زیــادی آسونش میگیرین... مه میدونه-»
$:«خواهش میکنم شیزونه. چ مشکلی ممکنه پیش بیـاد!»
شیزونه برای چند لحظه چیزی نگفت:«باشـه. حداقل بیایین قبل اینکه بریم ب اعماق با طناب خودمون رو به همدیگه ببندیم.»
*:«آره.. صـب کن. ناروتـو اونجایی؟!»
^:«اره اینجام.»
*:«خوبه.»
ساسکه کیفش رو دراورد و ی طناب کوتاه رو ازش بیرون آورد:«من همینو دارم. فک کنـم طولش برا 2 نفر کافی باشه.»
ناروتو اروم سرش رو گرفت. همه ش صداهای گریه و شیون و ناله میشنید:«فک کنم بهتر باشه طناب رو بهم نبنـدی...»
*:«چرا»
^:«چ میشه اگه مه روم تاثیـر بذاره؟ اونوق توروهم ب کشتن میدم...»
ساسکه بخاطر مه نمیتونست صورت ناروتو رو خوب ببینه ولی سری دستش رو گذاشت روی شونه ی نارو:«امکان نـداره بذارم. من اینجا هویجم؟»
ناروتو اخم میکنه:«م-منظورم این نبود میدونی...»
*:«الان وقت این حرفا نیس گوجه.»
ساسکه طناب رو بست ولی وقتـــی برگشت دید نه شیزونه نه جیرایا نه سوناده هیچ کدومشون اونجا نیستن. جا خورد. اونا کجا رفته بودن؟ مگه قرار نبود از هم جدا نشن؟ برای اینک مطمئن شه از ناروتو پرسید:«ناروتو اونـا کجا رفتن؟ تو میتونی ببینی...؟»
^:«نه...»
ساسکه نگران شد. البته بعدش سری نگرانیش رفت. اونا سنیـن افسانـــه ای بودن هیچ مشکلی براشون پیش نمیـومـد. الان باید تصمیم میگرف. بعد چند دیقه فک کردن گف:«ناروتو گومن. مجبورم تو بغلم برت دارم. باید برگردیم و از جنگـل بریم... ب نظر میاد اونا گممون کردن شایدم ما گمشون کردیـم. اونا از پسش بر می آن ولی-»
ناروتو سرش رو مالیـــد. صداها داشتن شدیدتر میشدن. بعد جلوش ی دختر دید. با موهای قرمز بلنـد. به نظر میومد هم سن خودش باشه.(آمیرا)
دختر فقد خندید و شرو کرد به دوییدن.
ساسکه که دید ناروتو داره توهم میبینه محکم کشیدش سمت خـودش:«نه نه نـه! ببین هرچی میبـینی توهمه!! توش گیر نیفت!!!!»
ولی ب نظر میومد ناروتو اصلا نمیشنـوه. قبل اینکه ساسکه بتونه کاری کنه ناروتو طناب رو برید و به اعماق جنگل دویید. ساسکه فریـاد زد:«وایسا نارو نرو!!!!»
حس وحشت تو قلبش جاری بـود. قلبش محکم میتپید. الان همـــه گم شده بودن. تنها بود. با خودش فکر کرد:{نبایـد می ذاشتم بیاییم تو جنگل... چه فکری کرده بودم؟! الان ممکنه هر بلایی سر نارو بیـاد... حتی سر سنین ها عم!}
خودشم شرو کرد به دوییدن به اعماق. یکم که عمیق تر رفـت میتونست صدای آب رو بشنوه. با شارینگانش راحت توهم هارو دور کرد و به سمت چشمه رسید. شیزونه تا کمر وارد آب شـده بود و به نظر کنترلی روی خودش نداشت; ساسکه داد زد:«شیزونه!!!»
شیزونه نمی شنید پس ساسکه کیفش رو درآورد و دویید توی آب و شیزونه رو کشید عقب. یهو شیزونه به خـودش اومد:«ساسکه؟ چیشد-»
و فهمید توی آبه. با وحشت گفت:«کامی! چی شد؟! ناروتو و سونـاده ساما و جیرایا سان کجان؟!!»
*:«نمیدونم! وقتـی داشتم طناب به خودم و ناروتو می بستم گمتون کردم. شما تو چند ثانیه رفته بودیـن!»
شیزونه سرش رو مالید:«خیلی حواسم بود تو تله نیفـتم.. اصلا نمیدونم چی شد... اصلا ناروتو کجاس؟! مگه نگفـــتی با توئه!»
*:«بـا من بود... وقتی افتاد تو توهم خیلی سری رفت و منم گمش کردم.. باید بقیه رو پیـدا کنیم! حس خوبی ندارم.»
+:«یه ایده دارم! اگــه تو از چاکرات بهم بدی احتمال اینک اون اتفاق دوباره بیفتـه کلی میاد پایین.»
*:«باشه. فقد باید زودتر بریم. اصلا نمیخوام یکـی مون بمیره...»
+:«نه همه چی اوکی میشه. مــا نمی ذاریم هیچ اتفاقی بیفته.»
هردوشون با سرعت بالا شرو کردن به دوییدن; زمان همه چیــز بود. اگه یکم دیر می رسیدن ممکن بود اونا مرده باشن.
یکم بعد جیرایا رو دیـدن که داش به سمت پرتگاه حرکت میکرد. اونـا هنوز کلی فاصله داشتن.. جیرایا هرلحظه ممکن بود بیفتــه. ساسکه فقد چیدوری ایجاد کرد.
+:«ساسکه دیوونـه شدی؟! همین خودش واسه کشتن کافیــــه ها!!؟»
*:«مگه نگفتی یکـم از چاکرام میتونه از توهم دورت کنه؟ مثلا چی میشه من چاکرا رو همینجـوری بدم!!؟ ایــن اونقدرام قوی نیس که بکشتش!»
و چیدوری رو پرت کرد. چیدوری به جیـرایا خورد و اون افتاد زمیــن:«آخخخ»
شیزونه و ساسکه رسیـدن. جیرایا با تعجب نگاه کرد:«چ شد؟»
+:«همه مون افتادیم توی گنجوتسوی مه بـه جز ساسکه. فعلا وق برای توضیح نیس فقد بایــد بریم!»
ساسکه پوزخند میزنه:«اونقدری چاکــرا بهت دادم که توی گنجوتسو نیفـتی؟ بازم میخای؟»
$:«وایسین! به جای بی هدف دوییدن بایــــد اول بفهمیم اونا کجان. من میتونم جاشون رو پیـدا کنم بعد میریم.»
*:«نمیتونی درحال دوییدن جاشون رو بگـی؟! ناسلامتی ممکنه هر اتفاقی براشون بیفـته!»
$:«من میدونم تو چقد نگران ناروتو ای واسه همین باید مطمئن شیم کـه قبل اینکه بلایی سرش میاد پیداش میکنیم.»
بعد نشست و رفت تو حالت دانایـی:«خب به نظر میاد پیداشون کردم.. اوضاع خـوب نیست.»
Naruto pov:
داشتم میدوییدم. بالاخره دختره وایسـاد:«هنوزم دنبالمی. ولی نمیخام بکشمت. تا کی میخای تو دهکده بمــونی؟ نمیبینی برا هیچکی مهم نیس؟ مردم دهکده فقد میخان مرگـت رو ببینن.»
داد زدم:«نه دروغه! تو واقعن چی هستـی؟!»
دختره انگار که سرگرم شده باشه خندید:«بخشی از تو. ولی جنسیت هامـون فرق داره خیلی عجیب غریبه،نه»
^:«چطور ممکنــه تو بخشی ازم باشی!؟ من هیچوق اینطوری... بی رحم نبـودم! ما اصلا یکی نیستیم!»
یهو حس کردم دختر پشتمه وقتی برگشتـم دیدم همونجاس:«خب خب برای اینک اثبات کنم برو به مکالمه ی ذهنیت. شایـــد اون موقع یکم سرعقل اومـدی.»
چشم هامو بستم. دوباره توی ی راهرو بودم که ی آینه داش... صب کن... من قبلا اینجــا بودم! یبار تو خوابم یبارم بعد دور اول مسابقات که کلا داغون بودم ایروکا سنسی پیــدام کرد
یهو یه نسخه از خودم تو آینه ظاهر شد:«تو!»
اون خندید:«درسته این منـم. بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی نزدیکتم.»
بعد تغییر حالت داد و همون دختره شد... خیلی شبیهم بود.. حتی ممکن بود کسی ندونـه فک کنه خواهرمه:«تو کی هستی...؟»
دختر موهاش رو عقب داد:«خوشحالم بالاخره کنجکاو شدی.. خیلی وقـته هیچ هویتی نداشتم ولی میتونی آمیرا صدام کنی.»
^:« چطور-»
#:«میتونی اونجـوری فرض کـنـی. فعلا برگرد به حال خودت در حال مرگی.»
وحشت زده گفتم:«منظورت چیـه؟!»
یهو همه چی سیاه شد وقتی چشمام رو باز کردم دیدم توی یه مایع لزجی ام. صب کن.. این باتــلاقه!! چطوری از اینجا سردر آوردم!؟ یکم تکون خوردم ولی بیشتر فرو رفتم. انگار نباید اصلا تکون میخوردم. وااای ینی مــن توی گنجوتسوی مه گیر افتاده بودم.. ____________________________
ساسکه سری پرسید:«منظورت چیه!!؟ چ اتفاقی براشون افتـاده!!!»
$:«هردوشون فعلا زنده ن. میتونم چاکراشـون رو حس کنم. ناروتو تو سمت جنوب غربی اینجاس و به نظر میــاد توی یه باتلاق گیر افتـاده باشه.»
*:«پس باید بریم! ممکنه واقعنی بمیـره!»
$:«صب کن. به نظر میاد سوناده هم داره میره سمت یه دشت پر از گیـاه های سمی. هردوشون دیگه تقریبا رسیدن...»
+:«یعنی میگی نمیتونیم نجاتشون بدیـم!؟»
ساسکه دیگه منتظر نمونـد بیشتر بشنوه. فقد دویید به جایی که جیرایا گفتــه بود. حتی نمیتونست تصور کنه که ناروتو میمیره. خاطره ها تـو ذهنش سرازیر شدن.
^:«لالالالا به زودی قراره بمیریممممم»
کوراما آه کشیــد:«تو داری خودتـو آماده میکنی به جای اینک تلاش کنی بیای بیــرون؟»
(^ ناروتو ×کوراما)
^:«چیکار کنم؟ هیـچ راهی برا فرار نیس.. بعدشــم زیاد بد نیس همینجا بمیرم.. راستی کورا اگ من بمیرم تو هم میمیری؟»
×:«...»
^:«جـواب بده دیگه.»
کوراما الکی گف:«اره میمیرم.»
^:«پس من مهرو بـاز میکنم. اون موقع تو مجبور نیستــی همرام بمیری.»
×:«نانی؟! دیوونه شـدی!!!!؟؟»
ناروتو لبخند تلخی زد:«کل زندگیم کنارم بودی کورا. بدون تو هیچوق نمیتونـستم از پسش بر بیام.»
×:«تمومش کن کوزو. تو نمیمیری.»
^:«همیـن الانشم تقریبــا مردم. تا کمر تو باتلاقم.»
کوراما پوزخنــد زد:«نه نمیمیری.»
بعد صدای ساسکه طنین انداخت:«ناروتو تو اونجایــــــی!؟»
ناروتو با تعجب نگا کرد:«ساسکه؟؟»
ساسکه خیالش راحـت شد:«باکا هیچ فک کردی!!! داشتیم از نگرانـی میمردیم!»
^:«بقیه حالشون خوبه؟»
*:«اره خوبن»
ناروتو لبخند زد و چشم هاشو بست:«تو هم برو... من دیگـه به هرحال میمیرم.»
ساسکه با عصبانیت گفت:«خر نشو. خودمم بمیرم نمیذارم تــو اینجا بمیری.»
با چاکراش طناب درست کرد و پرت کرد:«بگیـرش!»
^:«اگه حرکت کنم بیـشتر فرو میرم...»
*:«زود باش!»
ناروتو زیرلب ی چیزی گفت و سعی کرد طناب رو بگیره. وقتی گرفت با سرش رفت زیر باتلاق. ساسکه هرچی زور داش زد و کشیـد بیرون.
یهو ناروتو با شدت پرتاب شد و افتاد رو ساسکه و 接吻
ناروتو سرخ شد در حد لالیگا.
ناروتو با خجالت بلنــد شد. دستپاچه شده بود. ساسکه هم سرخ شد ولی سری بلند شد.
*:«خب بهتره بریم پیش بقیه. اونا هم رفتن سوناده رو نجات بدن. ولی قبلش باید یکــم از چاکرام رو بگیری. اون دیگه نمیذاره توهم مه روت تاثیـر بذاره.»
ناروتو سرش رو تکون داد و یکم از چاکرای ساسکه رو گرفت. ساسکه دست ناروتو رو گرفت و فشار داد:«بریم.»
وقتی رسیدن دیدن همه اونجا وایسادن. شیزونه محکم ناروتو رو بغل کرد:«یوکاتا. حال هردوتون خوبـه.»
^:«اره..ولی جیرایا سنسی میشه بعدا حــرف بزنــیم..؟»
$:«اوکی»
بقیه ی راه بدون هیچ مشکلی رفتن. +:«خب به غار رسیدیم. این راه خروج از ایـن جنگله.»
وقتی واردغار شدن دیدن سنگ های آبی میدرخشــن.
^:«سوگوی! اینا الماسن؟»
سوناده لبخند زد:«آره الماسن. یجــور جایزه برای اونایی که تونستن از جنگل رد شـن.»
ساسکه ی تیکه سنگ کوچولو ی آبی که به بنفش میزد پیدا کرد و خم شد و برش داشت. هنـوز اون طناب همراش بود. یکمیش رو برید و به الماس بست و به سمت ناروتو گرفت:«بیا. این المـاس با رنگ چشم هات یکیه.»
ناروتو الماس رو گرفت و دور گردنش انداخت:«خیلی خوشگله.. آریگاتو ساسکه...»
ساسکه شونه هاش رو بالا انداخت و جلوتر حرکـت کرد تا سرخی صورتش دیده نشه
وقتی رسیدن دهکده مردم زیــادی توی ورودی منتظر بودن تا هوکاگه ی جــدیـد رو ببینن. سوناده متعجب بود. دهکده از آخرین باری که دیده بـود کلی فرق کرده بود.
$:«خب سوناده میریم به برج هوکـاگه تا تو از اونجــا یکم واسه مردم حرف بزنــی.»
@:«ب-باشه ولی مشاور هوکاگه کی میشه؟ تو میتــونی بشی جیرایا.»
^:«شیزونه چی؟ به نظـرم اون مشاور فوق العاده ای میشه.»
سوناده لبخند زد:«درس میگی! شیزونـه خودت دوس داری؟»
شیزونه سرخ شد:«اریگاتو سوناده سامـا»
وقتی رسیدن برج سوناده لباس هوکاگه رو پوشــید و برای مردم سخنرانی کرد. بعــد ساسکه گفت:«سوناده سان کاکاشی سنســی هم توی مانگکیو گیر کرده بـود. تونست بیدار شه ولی خیلی ضعیفه. میتونین ی کاری براش کنین؟»
@:«کاکاشی؟ کاکاشی هاتاکه؟»
ناروتو و ساسکه سرشون رو تکون دادن. ناروتو اروم پرسیـد:«یعنی کاکاشی سنسی بخاطر من مجبور شد-»
*:«نه به تو ربطی نداره. به هرحال یه مبارزه بود.»
ناروتو با حـس گناه گفت:«ولی به منم مربـوط میشه.»
سوناده لبخند زد:«آخرین باری که کاکاشی رو دیــدم 14 سالش بود.الا ببینم چن ساله.»
از اونور ساکورا دوان دوان اومد:«ناروتو! ساسکه!»
(& ساکورا)
ساکورا محکم ناروتو رو بغــل کرد:«شنیدم چی شد.. ایتاچی بهت خیلی صدمه زد!؟ خوبــی؟»
^:«اره خوبم. اوباچان درمانــم کرد. کاکاشی سنسی خوبه؟»
&:«اره ولی خیـلی بی حاله. به سختی میتونه راه بره ولی به زودی خوب میشه.»
چشمش به الماس دور گردن ناروتو می افته:«وااای اون الماسه خیلی خوشگـله از کجا پیداش کردین؟»
^:«داستانش خیلی درازه. بعدا میگـم.»
رفتن بیمارستان و سوناده کاکاشی رو درمان کرد.
تیم 7 جمع شده بودن روی مجسمه های سنگی هوکاگه¬ها. خورشـید داشت غروب میکرد.
همه¬ی ماجرا رو برای ساکـورا تعریف کرده بودن. به جز قسمـت
👄 😂❤
&:«کلی خوش گذروندین منم نبـودم! دفه ی بعد باید منم ببرینااا!»
ناروتو سرش رو مالید:«ساکورا چان واقعا چیـز خاصی نبود. تقریبا از مرگ برگشتیـم.» بعد شرو کرد به خندیدن:«حـالا که فک میکنم باحال می¬شـد اگه میومدی. راستی برات ی سوپرایز دارم.»
ساکورا کنجکاو نگا کرد:«چیه؟»
ناروتو ی الماس صورتی مایل بنفــش از جیبش درآورد:«اینو تو اون غار پیداش کـردم.»
ساکورا الماس رو گرف و نگاش کرد:«ناروتـو... این.... آریگاااااتوووووو!»
ساسکه یکم با حسادت نگا کرد و ناروتو فهمیــد:«برای تو عم آوردم. می¬دونم نفهـمیدی.» بعد خندید و یه الماس سیاه که به آبی میزد رو از اون یکی جیبش درآورد و بـه ساسکه داد.
*:«آ-آریگــاتو»
&:«راستی بـرای کاکاشی سنسی هم آوردی؟»
ناروتو لبخند زد و سرشو تکون داد:«اره آوردم.»
&:«میشه ببینمش؟»
ناروتو ی الماس سفید از کیفش آورد بیــرون:«ایناهاش.»
*:«شاید بتونیم مث هدیه براش یــه چیزی از این الماس درس کنـیم.»
ناروتو سرش رو انداخت پایین و با ناراحتی به الماس نگا کــرد:«همه¬ی اینا تقصـیر منه. حتی ممکنه تقصیر مـن باشه که اوجی¬چان مرد.»
&:«منظورت چیه!؟ تو هیچـوقت هیچ کاری نکــردی ناروتو. هیچکدوم از اتفاق¬هایی که افتــادن تقصیر تو نبودن.»
*:«درسته. اگه میخای بگی کاکاشی سنسی صدمه دید اون بخاطر تـو نبود. بخاطر ایتاچی بود.»
با نفرت به خورشید خیره شد:«ی روزی میکشمش. اون زنــدگی خیلی¬هارو به گنـد کشیده.»
ناروتو لبش رو گاز گرفت:«منظورم اون نبـود...ایتاچی دنبــال من اومد دهکده و کاکاشی سنسی مجبور شد باهاش بجـنـگــه.. بعدشم تو مسافرخونه تنها گیـرم آورد بعدش نمی¬دونم چی شد. بعد اروچیمارو بخاطر مـن به دهکده حمله کرد ، نه؟ شاید بایــد برم باهاش هه¬هه¬هه.»
ساکورا و ساسکه قلبشون با شـنیـدنش یخ کرد.
&:«تب داری؟ یا دیوونه شــدی؟ کدومش؟»
بعد دستش رو گذاشـت رو پیشونی ناروتو:«تب که نداری پس دیوونه شدی.»
ناروتو اخم کرد:«می¬دونی منظــورم اون نبود.. فقد دارم میگم-»
*:«دیگه ی کلمه بیشتر نگــو. اگه تو بری هیچ فکر کردی اروچیمارو باهات چیـکار میکنه؟! اون دیوونه¬س.»
^:«خـودمم میدونم.. ولــی اگه برا محافظت از شماها باشه می¬رم. نمیخام هیچکدومتون بخاطــر من صدمه ببینین...»
&:«اگـه بری خیلی بهمون آسیب می¬زنی. خیلی بیشــتر. اینو هیچوق یــادت نره. راستی از فردا قراره با سوناده ساما تمریـن کنم!»
ناروتو لبخند زد:«تبریک می¬گم.»
ساسکه بلنــد شد:«فردا اولین ماموریت¬مون رو از سـوناده سان میگیریـم. بهتره بریم.»
ناروتو و ساکورا هم بلند شدن.
&:«منم دیگــه باید برم... مامانم- یعنی نباید بیشتر بیـرون بمــونم.»
^:«ایـروکا سنسی دعوتــم کرده شام. منم برم. سایانورا.»
ناگاتو پین وارد غار شد.محل مخفی انجام جلسـات آکاتسوکی بود. کم¬کم بقیه هــم اومدن. کونان که کنار ناگاتو ایستـاده بود جلسه رو شرو کرد:«خب فک کنم همه¬تون میدونیـن چرا ی جلــسه ی دیگه گذاشـتیم. سازمان به پـول نیاز داره.»
دیدارا:«پــس ینی می¬گی به اندازه ی کافی ماموریت نمی¬ریم؟ دیگــه نزدیکه شبا هــم تو ماموریت باشیما!»
ناگاتو:«اهداف سازمــان رو میدونی. مـا برای اجرای هدف اصلی¬مون به جینچوریکی ها نیـاز داریم. اگه شکایتی داری ساکتت میکنیم.»
هیدان نیشخند زد:«چــه خشن! منــم کمک می¬کنم. ولی همینجـوری هم میتونیم بریــم جینچوریکی هارو بگیریــم. اصـلا مگه کسی بهشون اهمیت میده!؟»
ساسوری:«از جسد هاشون هـم میشه عروسک های خوبــی درست کرد.»
اروچیمارو:«هممم. من یکی¬شون رو شخــصا از همیــن الان رزرو میکنم. جینچوریکی کیوبــی نو کیتسونه.»
کونان:«از بحث دور شدیم. البته فعـلا نمیتونیم بریم دنبال جینچوریـکی ها. ما ایتاچی و کیسامه رو فرســتادیم سراغ جوون ترین¬شون ینی جینچوریکی نه دم. سنیــن افسانه ای جیرایا و برادر کوچیک¬تر ایـتاچی ساسکه نذاشتن مــا اونو بگیریـم.»
هیدان دستش رو برد بالا:«پــس من برم دنبالشششششش.»
کونان:«هیدان انگـار متوجه نشــدی. به احتمال زیـاد تو دهکده های دیگه هــم برای گرفتن جینچوریکی ها با مقاومـت روبه¬رو میشیم. سازمان بایـــــد مخفی بمونه. نمیخایم هیچکس از وجودش خبردار شـه.»
ناگاتو سر تکون داد:«برای همیــن تا جایی که میتونیم مخـفی میمونیم. اگه پول کافی به دســت بیاریم میتونیم شینوبی هــای چندیـن دهکده رو به راحتی خام کنیم.»
ساسوری سر تکون داد:«پــول زیباترین هنر و بهـترین دوست برای یه شینوبیه.»
کــونان:«خـب فعلا میتونین بریــن.»
ناگــاتو:«به هیـــچ عنوان سرخورد عمل نکنین. اگه گیر افتادین کار خودتـون رو تموم میکنیـد. نباید این اطلاعات به بیرون بـــره.»
خب یه چندتا ایده پیـدا کردمح... نظــرتون چیه امگاورس بشه محیط داستـان؟ 🙂💞
هرکی موافقه یــدونه اوکی بنویسه ببینم 😁😂
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
ایلار کجایی پیدات نیست😐😐😐😐
ایلاررررر پاتر بعدو میتلبم😐
امان از کیبورد
دوباره😂😂😂
ایسی درد بچه ها دیگه عادت کنین هروقت نوشتم پاتر بدونین یعنی همون پارت این کیبوردم اشتباه مینویسه🤦♀️🤦♀️🤦♀️
هری پاتر اصن فیلمشم ندیـدم چیچیو بنویس😐😐😂💘
بابا منظورم پارت بود کیبورد احمقم اشتب نوشت😐
همون که خیلیا بهش شبفت میکنن😂😇
قشنگه
کتابشم عالیه
ایلاررر پاتر بعدو نوشتی دیگه نه؟ 😐میدونم خعلی رو مخم ولی مدلمه دیگه چه کنم😂
اتر؟ هری پاتر منظورته😂😂😂😂؟
مینویسه نترس
نه النا تو باید رو مخ باشی یکی از انگیزه های من به شخصه تویی که فقط بیایی بگی خفت میکنم باور کن😂😬🤐✌🏻
دیگه امگاورس شه مهم نیس مرده یا زن😂😶
اره🙃
ولی جدا از همه اینها تو مخیلم نمیگنجه یکی مثل ارورچیمارو بچه داشته باشه فکر کنم همون کلون باشه😕
تیا اروچیمارو هی به ی بدن جدید انتقال پیـدا میکنه واس همیـن نمشه مطمئن بود چیه کلن😂😁
حتی وقتی میتسوکی پرسید بابا صدات کنـم یا مامان گف نمدونم
اون رو که خودم میدونم ولی در کل مرد هستش دیگه ما هم رو همون حساب وا میکنیم ایزی ایزی تمام تامام✌🏻😐🤣🤣🤣🤣
تیا و ایلار توقع دلم رحمی نداشته باشین مگه وقتی شماها دیر دیر میزارین به فکر ما هستین که ما به فکر شما باشیم حالا یبار دیگه جرعت دارین بگین تاخفتون کنم😐
ایلار فقط هر کار میکنی این دوتا زود به هم نرسن ها کیف داستان میخوابه😐🤣💔✌🏻
اصن یفکری دارم!😗
برا اروچیمارو ی همسر/شوهری چیزی پیدا کنمح?😐😐
مشکل اینجاس که نمیدونم خودش مرده یا زنه😪😂😂
بابا اوروچیمارو ضایع هست که مَرده که یعنی یه زن میخواد😐✌🏻