
اینم از پارت ۱۶هم .😊💛
... دخترا شروع کردن به چیدن نقشه برای نزدیک کردن میونگ و جیمین به همدیگه . اونا نصف شبا دور یه میز گرد میشستن و ایده هاشونو مینوشتن و بالاخره طرح نقششون تموم شد . *** صبح زود یک روز افتابی ، دخترا با ذوق و شوق رفتن سمت میونگ و بهش گفتن = میونگ ، سریع اون لباس شیکه که پریروز خریدیم رو بپوش که میخوایم به یه رستوران برای صبحونه بریم 😍 . میونگ هم سریع پوشید . از اونور نگوت هم به جیمین زنگ زد و گفت = جیمین میتونی با ما بیای رستوران واسه صبحونه ؟ جیمین برای اینکه دخترا رو ناامید نکنه قبول کرد و گفت = پس تیان هم میاد ! نگوت هم قبول کرد و قطع کرد . ...
... جیمین لباساشو پوشید و رفت دنبال اونا . وقتی که جیمین رسید ، سریع دخترا رفتن و پشت نشستن تا میونگ مجبور شه پیش جیمین بشینه . 😂 وقتی همه سوار شدن ، جیمین گفت = خوب کجا میریم ؟ کنیا گفت = من میگم بریم همون کافه قدیمی . وقتی رسیدن اونجا ، جیمین یاد لحظاتی افتاد که از هیه خواستگاری کرد و باهاش میومد به اون کافه . 😞 چو رفت پیش جیمین و اونو اروم کرد و گفت = جیمین ، اگه میشه جلوی مهمونمون ناراحت نباش 💙 ...
... وقتی رفتن داخل ، نگوت یه میز بزرگ رو انتخاب کرد تا هر ۵ نفرشون جا بشن . وقتی نشستن ، کنیا از هوش رفت !! نگوت و چو سریع گرفتنش . جیمین و میونگ با ترس و نگرانی پرسیدن = یه دفعه چیشد ؟ جیمین گفت = میخواین ببریمش بیمارستان ؟ چو گفت = نگران نباشید . کنیا گاهی اوقات اینطوری میشه . ما میریم اونور تا بهش یه اب قند بدیم . شما راحت باشین 😇 . بعد چو و نگوت کنیا رو به سختی بردن گذاشتن یه گوشه که جلوی دید میونگ و جیمین نباشه . بعد یکدفعه کنتیا پاشد و اروم گفت = بچه ها کارمون عالی بود ! (😐😂 ) حالا باید منتظر بمونیم . بعد سه تاشون رفتن یه گوشه تا بتونن میونگ و جیمین رو تماشا کنن . یه کم که گذشت ، جیمین دوباره یاد خاطراتش افتاد . وقتی میونگ دید که جیمین ناراحته ، ازش پرسید =
... چیزی شده ؟ جیمین گفت = نه. چیز خاصی نیست . اما میونگ اصرار کرد و بالاخره جیمین شروع کرد به تعریف ماجرای خواستگاریش از هیه تو اون کافه . 😃 دخترا هم که نقششون گرفته بود ، خوشحال داشتن اون دوتارو نگاه میکردن 😍👌 . وقتی دیدن حرفشون داره تموم میشه ، با یه لیوان اب ، برگشتن . جیمین پرسید = کنیا حالت خوبه ؟ میخوای بری بیمارستان ؟ کنیا هم گفت = نه بابا . گاهی وقتا اینجوری میشم . نگران نباش . اونها صبحونشونو سفارش دادن و بعد از اینکه خوردن ، برگشتن خونه . *** ....
... دخترا به میونگ و جیمین گفتن که فردا شب دوباره میخوایم بریم یه رستوران . جیمین هم تیان رو سپرد به یکی از اشناهاش و قبول کرد که باهاشون بیاد به رستوران . نگوت هم یه لباس نو و با کلاسشو ، به میونگ به عنوان هدیه داد ، تا اونو برای رستوران فردا شب بپوشه . *** وقت شام شد و چو به جیمین زنگ زد و گفت = جیمین ما حاضریم . میای دنبالمون ؟ جیمین هم گفت = یه ربعه اونجام . بعد تو این مدت دخترا حاضر شدن و رفتن پایین . دوباره سه تا دختر شیطونمون رفتن پشت تا میونگ جلو بشینه . وقتی رسیدن رستوران و نشستن ، کنیا شروع کرد به حرف زدن ! اون گفت= خوب میونگ ، نمیخوای بیشتر از خودت بهمون بگی ؟ میونگ گفت = خوب شما سوال بپرسید تا من جواب بدم .☺ بعد نگوت به جیمین گفت = جیمین ، تو سوالی از میونگ نداری ؟ جیمین هم به اجبار یه سوال پرسید = شما چه رنگی رو دوست داری ؟ میونگ گفت = ....
.... راستش رنگ های روشن رو دوست دارم ولی بیشتر از همه ، ابی و زرد و صورتی کم رنگ رو میپسندم . جیمین تحسینش کرد و گفت = خیلی خوش سلیقه ای ! میونگ لپاش سرخ شد و موهای خرماییش رو کنار زد . 😍😻 بعد کنیا گفت = حالا چی سفارش بدیم ؟ اینجا غذاهای خاورمیانه ای هم داره ! 😍 میونگ گفت= برای من فرقی نداره . جیمین گفت = برای من هم فرقی نمیکنه . بعد چو گفت = پس همه پیتزا سفارش میدیم 😊 . بعد از شام جیمین خسته شده بود و مدام اصرار میکرد که برگردن خونه . میونگ هم گفت = بچه ها برگردیم خونه؟ بعد همگی پاشدن و راه افتادن . *** روزها میگذشت و دخترا هر روز برنامه های و نقشه های جدیدشون رو اجرا میکردن . اما یه روز ، خیلی عجله ای ، میونگ گفت = دخترا من بابد برگردم روستا ! بهم زنگ زدن و گفتن که خونم خیلی قدیمیه و همین نزدیکی ها ریزش میکنه . دخترا اصرار کردن که بمونه اما ...
.... اون نمیتونست . نگوت به جیمین زنگ زد وگفت = جیمین ، میونگ داره میره . نمیخوای بری دنبالش ؟ جبمین گفت = مگه چیشده ؟ چرا انقدر عجله ای ؟! نگوت گفت = بعدا میگم . فقط الان اگه فکر میکنی بهش یه حسی داری ، برو دنبالش تو فرودگاه ! بعد قطع کرد . میونگ هم چمدونش رو برداشت و از دخترا برای اینکه پیش هیه بودن و به خود میونگ هم کلی کمک کردن ، تشکر کرد . و گفت که از طرف اون هم از جیمین تشکر و خداحافظی کنن ، و بعد رفت . جیمین نمیخواست کسی جای هیه رو پر کنه . اما هیه مدام جلوی چشمش ظاهر میشد و بهش میگفت = عزیزم ! چرا لجبازی میکنی ؟ من که حرفی ندارم . کی بهتر از خواهرم که از تیان مراقبت کنه و همدم تو باشه . جیمین هم تقریبا یه حسی به میونگ داشت ؛ واسه همین سوار ماشینش شد و با سرعت به طرف فرودگاه حرکت کرد . دخترا هیچ امیدی نداشتن که جیمین دنبال میونگ بره 😔 . وقتی جیمین به فرودگاه رسید ، سریع وارد سالنش شد و دنبال میونگ گشت . اما بعد چشمش به تابلو پرواز ها خورد و دید که هواپیمای میونگ رفته ! ...
... اون با ناامیدی ، به کنیا زنگ زد و کنیا هم گذالشت رو اسپیکر و جیمین گفت = من رفتم دنبال میونگ ، اما دیر رسیدم . کنیا و دخترا ذوق کردن که جیمین ، میونگ رو دوست داره . اما ناراحت شدن که میونگ رفته . بعد به جیمین گفتن بیا اینجا ! ما یه نقشه داریم . ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مرسیییییی از همتون که داستان دو سال پیشمو خوندین 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰 پارت ۱۷ رو نتونستم بذارم چون خیلی عجله ای تستچی رو ترک کردم ... اما مطمئنم خودتون فهمیدید که چی میشه و اتفاقا چه خوب که آخرشو برای خودتون تصور گردین.... مرسی از وجودتون مهربونا 😊😊😊😊
عالی❤️❤️❤️❤️
💚💚💚