11 اسلاید صحیح/غلط توسط: BTS_Love انتشار: 3 سال پیش 3,275 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نه به داستان جیمین که زودی شد پارت 20 نه به این😐هنوز پارت پنجیمممم😂😂بریم سراغش تا ببینیم چه میشه🤦😹
من(کوک):یعنی میخوای بگی داشت یادت میرفت قبل اینکه بری یه سر به من بزنی😑؟. *ا/ت* سرش رو انداخت پایین و گفت:ببخشید😓. من(کوک):هِیع... عیب نداره. *ا/ت*:یعنی به دکتر چان نمیگی دیگه🙂. من(کوک):بگم خودم ضرر میکنم😐. *ا/ت*:واسه چی؟. من(کوک) :یهو دیدی واسه همین کاری که کردی پرستارم رو عوض کرد اونموقع چه کودی بخورم😐😂؟. *ا/ت*:😹😂به هرحال مرسی که نمیگی مواظب باش حالت بد نشه فعلا خدافظ👋. من(کوکی):خدافظ👋.نمیدپنم چرا اما به رفتنش خیره شده بودم تا اینکه صدای بسته شدن در اتاق به خودم آوردم و گفتم:هِی پسره بی چشم و رو داشتی به چی نگاه میکردی ها😐... سری تکون دادم و گوشیم رو برداشتم هیچی توش نبود از بیکاری داشتم میردم🤦واقعا از لک یاری فکرم همه جا میرفت... چرا اون لحظه *ا/ت* رو دیدم داشتم پس میفتادم😐چرا نزدیک بود بهش بگم لباس مرگم رو پوشیده😐🤦چرا اونجوری به رفتنش خیره بودم😐آیش ای بابا بیخیال... هیچ رُمانی کتابی چیزیم ندارم بخونم یکم فکرمو شغل کنه چرت و پرت نبافم بهم😑تصمیم گرفتم یه رُمان جدید توی گوشیم دانلود کنم یکم سرگرم شم... رفتم سرچ کردم جدید ترین رُمان ها و منتظر موندم به محض اینکه صفحه بالا آورد قلبم ریخت تو معده م😶اولین رُمانی که آورد اسمش....
اسمش پرستار قلب من بود😑ای خدا میخوام از فکر *ا/ت* در بیام انقدر شانسم گَنده که جدید ترین رُمان هم یاد اون میندازتم🤦اصلا نخواستیم رُمان بخونیم😑و بعد از برنامه خارج شدم و گوشی رو کنار گذاشتم... تصمیم گرفتم یه زنگ بزنم نامجون باهم حرف بزنیم دوباره گوشی رو برداشتم و شماره نامجون رو پیدا کردم و زنگ زدم📱📱چند ثانیه بعد جواب داد... نامجون:سلام🙂. من(کوکی):سلام نامجون🙂. نانجون:چه خبر چیزی شده؟. من(کوکی):نه بابا حوصله م گرفته بود گفتم بهت زنگ بزنم😅. نامجون:خوب کاری کردی😁. من(کوکی):چیکار میکنی؟. نامجون:کتاب میخونم این کتاب جدیده پرستار قلب من😁. من(کوکی):وای خدا باز شروع شد🤦. نانجون:چرا چی شده؟. یهو فهمیدم با صدای بلند گفتم وای خدا باز شروع شد پی اومدم قضیه رو جمع کنم و گفتم:منظورم این بود باز این قرص و شربت های من شروع شد😅. نامجون:عاها بخوریشون ها کله شق بازی در نیاری😂. من(کوکی):نه بابا نخواهم بخورم به زور میکنن تو حلقم😹. نامجون:خوبه اونجا ماهم نباشیم عده ای هستن به زور یه چیزی بکنن تو حلقت🤣😂.من(کوکی):عاره هرجا میرم هست چندتا😂خ... خب نامجون من دیگه برم دارم هامو بخورم🙂. نامجون:برو مواظب خودت باش.
من(کوکی):خدافظ👋. نامجون:خدافظ👋. ایش اَد الان باید نامجون این کتاب رو میخوند😑اصلا چرا انقدر دارم فکر میکنم😐چه معنی میده اصلا😐... میگیرم میخوابم والا... ولی هنوز سر شبه🤦هنوز غذا هم ندادن😐هی خدا پاک خل شدم😐🤦... نمیشه دو دیقه هم برم بیرون😑کاش میشد با *ا/ت* حرف بزنم من که هرجا میرم اون هست شاید باهاش حرف بزنم بهتر شه ولی😐... به درجه بلغور کردن چرت و پرت هم رسیدم...عاخه شماره ش از کجا میشه پیدا کرد😑یهو یه پرستار اومد تو اتاق بی شوخی گُرخیدم که یهو گفت:چیزی لازم ندارید؟. شیطتنتم گل کرد گفتم یه شماره📱(پرستاره سه یونه) سه یون:بله😶؟. من(کوک):شماره پرستارم😐. سه یون:اما اجازه ندا... . من(کوک):هرچی شد پای من. سه یون:عاخه... . من:(کوک):پوووف پس وقتی کاری از دستت بر نمیاد چرا میگی چیزی لازم ندارید😑؟. سه یون:خب واسه چی نیاز دارید؟. من(کوک):فکر کن یه مشکل دارم؟. سه یون:چچ... چی قلبتون درد میکنه😶. من(کوک):نه عاقا بیخیال پشیمون شدم برید بیرون😐. سه یون:باشه بهتون میدم اما بهش نگید من دادم... یا... . من(کوک):من که گفتم هرچی شد پای خودم🙂. سه یون:اوکی گوشیتون رو بدید شماره رو وارد کنم. منم گوشیمو بهش دادم و شماره رو واسم وارد کرد... من(کوک):ممنونم🙂❤.سه یون:خواهش میکنم🙂... .
و بعد از اتاق رفت بیرون🚶... سریع رفتم توی گوشی خواستم به *ا/ت* پیام بدم که یهو گفتم:چی بگم بهش؟😐اصلا چه ایده ی احمقانه ای بود یهو به سرم زد... ولی حالا بزار یه چی بنویسم از خداشم باشه اون قبلا آرمی بوده دلشم بخواد من بهش پیام بدم والا(پسرمون خل شد🤦🤣😹) پس واسش نوشتم سلام... اما سلام خالی خیلی مسخرهدبود پاکش کردم نوشتم *ا/ت* آخه *ا/ت* چه معنی میده😑دوباره پاک کردم نوشتم جونگ کوکم خواستم پشیمون شم و اینم پاک کنم که دستم رفت روی ارسال پیام... لعنتی زیر لب فرستادم هیچ جوره هم نمیتونستم پیام رو پاک کنم فقط گزینه حذف برای خودم داشت😐💔یکدفعه ای سین کرد... یا مسیح چه غلطی کردما🤦بعد چند ثانیه ی کوتاه نوشت:آقای جئون شمایید؟. یهو بیخیال رسمی بازی شدم و نوشتم:ببینم تو مریضی دو قطبی داری؟😕. *ا/ت*:بله😐؟. من(کوک):یه بار کوکم یه بار آقای جئون آخر رسمی یا صمیمی🤦؟. *ا/ت*:کوک خل شدی دارو هاتو بهت دادن؟. من(کوک):بفرما میگم حالش خوش نیست. *ا/ت*:چی میگی تو؟. من(کوک):همین الان گفتی آقای جئون بعدش گفتی کوک😐😹. *ا/ت*:وای خدا اصلا خالت خوب نیست اگه لازمه بگو بیام اصلا الان چرا به من پیام دادی شماره منو از کجا پیدا کردی🤦😐. من(کوک):اولا حالم خوبه ثانیاً لازم نیست بیای ثالثاً از خداتم باشه من بهت پیام بدم😐😹. *ا/ت*:سوال آخرم بی جواب موند😐؟. من(کوک):حالا چه فرقی میکنه از کی گرفتم😐.
*ا/ت*:فرق میکنه...تو یه چیزایی رو نمیدونی همین الان که دارم باهات حرف میزنم قلبم داره میاد تو حلقم😐. من(کوک):اوووو انقدر ذوق کردی😹. *ا/ت*:نه... میگم که تو هیچی راجع به من نمیدونی هیچی. من(کوک):وا چرا انقدر بی اعصابی😐. *ا/ت*:ببخشید ولی من یه مشکلاتی دارم. من(کوک):نه شما ببخش حوصله م سر رفته بود هر کتابی کوفتی زهر ماری میدیدم روش نوشته بود پرستار قلب من یاد تو افتادم گفتم بهت پیام بدم نمیدونستم تو لیست جنایت هاست اینکار😑💔. و گوشی رو گذاشتم کنار از اولم نباید پیام میدادم آخرم حرصم گرفت قضیه کتاب پرستار قلب رو لو دادم😑به هرحال سه چهار روز دیگه مرخص میشم و خلاص😑...یه نفس عمیق کشیدم که یهو صفحه گوشیم روشن شد از روی نوتیف ها فهمیدم *ا/ت* اس و نوشته ناراحت شدی؟ نه دلقک سیرک هستم ادای ناراحتا رو در میارم😑جوابشو ندادم و گوشی رو کامل خاموش کردم و پتو رو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم دیگه برام مهم نبود سر شبه غذا نخوردم یا هرچی دیگه گرفتم خوابیدم کاری که باید از اول میکردم😴😴... صبح شد انگار یکی پرده های کرکره ای اتاق رو بالا داد و میزان نور زیادی وارد اتاق شد که چشم و میزد و ادم رو اذیت میکرد کم کم از خواب بیدار شدم که...
ادامه داستان از زبان*ا/ت*(من):دیشب درسته از استرس اینکه بابام نفهمه دارم با کوک حرف میزنم قلبم داشت میومد تو حلقم اما نباید اونجوری با کوک رفتار میکردم🤦هرچی باشه حوصله ش سر رفته بود و هرچی رو میدید مثل کتاب و رُمان یاد من میفتاد من نباید اینجوری میکردم💔... فکر کنم باید دوباره شیرموز خریدن رو شروع کنم😹رفتم توی فروشگاه نزدیک بیمارستان و یه شیرموز پاکتی بزرگ خریدم و راه افتادم سمت بیمارستان🚶لباسامو عوض کردم و روپوش بیمارستان رو پوشیدم نایلونی که پاکت شیرموز توش بود رو برداشتم و رفتم طبقه بالای بیمارستان اتاق کوکی🚶🚶وارد اتاق شدم دیدم هنوز خوابه😴 شیرموز رو گذاشتم رو میز و رفتم پرده کرکره ای رو بالا دادم تکونی به خودش داد و کم کم چشماشو باز کرد اما هنوز تو خواب و بیداری بود😬... کمی بعد به خودش اومد و منو دید اخماش یکم رفت تو هم ولی حرفی نزد... من:سلام👋. کوک: ... . من:شیرموز خریدما😅. کوک:دیگه نمیتونی با شیرموز خرم کنی😑. و با یه حالت عصبی پلک زد و سِگِرمه هاش بیشتر رفت تو هم... شیر موز رو که پشتم قایم کرده بودم بیرون آوردم و گفتم بسته بزرگه ها😉نگو که دلت نخواست. یهو اخماش رو باز کرد و به شیرموز تو دستم نگاه کرد... شیرموز رو از تو دستم قاپید و گفت:خب مگه مجبوری یه کاری کنی که بخاطر آشتی مجبور شی بری شیرموز بخری😒.
میخواست شیرموز رو باز کنه منن میخواستم جواب حرفشو بدم که از باز کردن در شیرموز دست کشید و گفت:ببینم تو اصلا چرا باهم حرفمون میشه میخوای با شیرموز از دلم در بیاری؟ با بقیه بیماران هم اینجوری؟ 😑. من:معلومه که هستم😁. کوک:لبخندم میزنه😐ولی من که ندیدم با بقیه اینجوری باشیا. من:خب بخاطر اینکه همه مثل تو نمیرن رو اعصابم که باهاشون حرفم بشه😹. کوک:خیلی نامردی اصلا شیرموزتو برا خودت... . و شیر موز رو دوباره گذاشت رو میز... شیرموز رو برداشتم و گرفتم طرفش گفتم:لوس نشو دیگه. کوک:خب آخه چه فایده ای داره؟. من:یعنی چی؟. کوک:خب دوباره حرفمون میشه این اخلاقی که از تو دیدم کل حقوق این ماهت میره برای شیرموز بهتره همینجا تموم شه😐🙌. من:نه ایندفعه قول میدم. کوک:لازم به ذکره که بگم اون دفعه هم قول دادی😐🙌. من:اویش حالا هی نمیخواد به رخم بکشی من مهربونم ها بد اخلاق میشم اگه شیرموزتو نخوری😐. کوک:این خوش اخلاقیشه واقعا فِبِ الله(میدونم همیچین کلمه ای تو کره نیست برای طنزش گفتم😹🙌). من:آشتی؟. کوک:به یه شرط. من:؟؟؟؟. کوک:بگی که دیشب چرا اونجوری کردی؟. من:گفتم آشتی کنیم که دیگه بحث دیشب نیاد وسط ها.
کوک:خب آخه آشتی کردنم قوائدی داره آدم باید بفهمه اصلا دلیل اون بحث و حرف که پیش اومده چی بوده. من:توروخدا بیخیال شو خوشم نمیاد حتی توی ناخود آگاه خودمم مرور شه😞. ادامه داستان از زبان کوک:یهو دیدم *ا/ت* رفت تو خودش شاید چیز شخصی بوده یا اون لحظه کسی پیشش بوده اونجوری شده بهتره زیاد سه پیچ نشم چون ناراحتش میکنم پس گفتم:باشه اگه چیز شخصیه بیخیال فکر کردم شاید مشکلی از من بوده😅. *ا/ت*:نه مشکلی از تو نیست مشکل... بیخیال عاره...🙂💔. ولی با سؤالی که پرسیدم انگار حال *ا/ت* رو بد کردم اعصابم از دست خودم خورد شد و اومدم جو رو عوض کنم و گفتم:خانوم پرستار ما امروز سُرُمی دارویی چیزی نداریم؟😅. *ا/ت*:حالا کی مریضی دو قطبی داره😕😂؟. من(کوک):چی؟. *ا/ت*:یه بار میگی *ا/ت* یه بار خانوم پرستار آخر رسمی باشیم یا صمیمی😂؟. من(کوک):ممنونم واقعا حرفای خودمو تحویل خودم میده😏😂. *ا/ا*:خوب میکنم😁تازه در جواب حرفت بله سُرُم دارین دارو هم دارین چون شنیدم دیشب دارو هاتو نخوری گرفتی خوابیدی. من(کوک):عاقا ما غلط کردیم سوال پرسیدیم جدی میگی واقعا سُرُم و دارو دارم😳. *ا/ت*:مگه بیکارم که به تو دروغ بگم کوچولو😂. من(کوک):کوچولو خودتی. *ا/ت* به هرحال من برم دارو و سُرُمِت رو بیارم😂.
من(کوک):یعنی یه کاری میکنی آدم بگه هر چه کردم بر خودم کردم که لعنت بر خودم باد🤦. *ا/ت*:پس چی من همون قدر که مهربونم رو اعصابم هستم😁🙌. من(کوک):اووو... اون که صد در صد😂. *ا/ت*:مثل اینکه اینجا یکی هوس سُرُم زدن به روش سامورایی ها رو کرده. من(کوک):اون شخص غلط کرده🤦😂برو بیار به روش سامورایی هم نزن لطفا🙌. *ا/ت*:پس من رفتم😁. و بعد از اتاق رفت بیرون🚶وقتی رفت بیرون یه نگاه به لباسم کردم دیدم آب و عرقم یکی شده چرا اینجوری شدم😐یدونه زدم به قلبم که تا اَسنا اَشَرَم درد گرفت چه برسه به قلبم و بهش گفتم:میدونم چی تو سرته بیخال شو(منظورش عشق و عاشقیه🤣😂)😐بخدا درت میارم...میدونی اعصاب معصاب ندارما😐🙌. و بعد سام زیر تخت رو بیرون کشیدم و لباسم رو سریع تا *ا/ت* نیومده عوض کردم و به حالت قبل نشستم روی تخت🙌چند ثانیه بعد *ا/ت* اومد تو اتاق و گفت:من اومدم... ببینم لباستو عوض کردی؟. من(کوک):نه... چرا... یعنی آره😅. *ا/ت*:عاها قبلیه بیشتر بهت میومد... . با این حرفش یکه خوردم که یهو گفت:هه هه چی میگم چرت و پرت افتاب خورده تو مغزم😂... . با این حرفش بیشتر گیج شدم اما سعی کردم به خنده تقریبا میشه گفت مصنوعیش لبخندی بزنم...
بعد کم کم اومد نزدیکم و واسم سُرُمم رو زد تمام مدت حواسم به دستش بود دوباره ساعتش رو نپوشیده بود🤦ببین چقدر اذیتش کردم که دیگه نمیپوشتش اصلا😹... همین بین *ا/ت*رفت و شربت و دارو هام رو آورد یکم از شربت توی قاشق ریخت و گرفت جلوی دهنم اولین بار بود اما واقعا خجالت کشیدم😳 یکم سرم رو جلو بردم و خواستم بخورم که *ا/ت* دستش تکون خورد و نصف شربت ریخت رو لب و صورتم*ا/ت* هول شد سریع یه دستمال برداشت و اومد سمت صورتم طوری که بعضی وقتا نفسش به صورتم میخورد و داشت شربت ریخته شده رو صورتم و لبم رو پاک میکرد و میگفت:اِی وای🙀 ب... ببخشید نمیدونم چرا همچین شد🤦. تو موقعیتی قرار گرفته بودم که برای اولین بار زبونم پیچیده بود😬😬مچ دست *ا/ت* رو گرفتم و دستمال رو از دستش گرفتم و گفتم:خ... خو... خودم پاکش میکنم عیب نداره. بعد..........
پایان پارت پنججججججج💜❤💜❤💜❤💜❤💜
خب اینم از این پارت چطور بود؟ میدونم باز جای بدی کات کردم😹💔 اما به بزرگی خودتون ببخشید میدونم خیلی بخشیدید این یه بار هم روش🤣😂🙌 سعی میکنم پارت بعد رو زود بنویسم فعلا با بای👋❤
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
154 لایک
باااورت میشه من با این داستان آرمی شدم؟؟؟؟😐
عالی بود💜
خیلی جرررر خوردم😂😂💜💜
😑🔪
خدا شفات بده
خدایا صبر بدههههه
میتسوها الان خودت جای ما بودی چیکار میکردی من امروز بیشتر از ۲۰بار آمدم ببینم آپ شده داستانت یا نه😐😑
پس چرا پارت بعد نمیاااااااددد😑😑😑😑
آقا داستان جیمین رو من میخوندم میگفتم این دیگه پارت آخره باز ادامه 🤣🤣🤣محشرهی🐰🐰🐰
عاره بابا چه آرمی هم شده
دستاورد جدیدت🤣🤣🤣🤣
پیر محله
جرررررررررررررررررررررررررررررررررر
از خنده دارمجر میخورم🤣🤝🏻
یه فیک غمگین از کوک هم نوشتم😐🤝🏻
اولین بارم بود داشتم فیک مینوشتم 😐🤝🏻
عالییییییی بود زود پارت بعد رو بزار پلیز😃💜میشه لطفا ب داستان منم سر بزنی مرسی🙃💜
سلام میتسوها عشقم منو یادت میاد عاجو 🙂💔من همون ریحانم😀دلم واست خعلی تنک شده بود
من یه سال نیومدم چون تیزهوشان داشتم مث تو و قبول شدم خدارو شکر🙂💜
حال من نمد بادت میاد منو یا ن😕
عاجی دلم برای موقع هایی که از خنده جر میخوردیم سر هیچی تنگیده😐💔😩
لطفا پارت بعد بزار منم میخوام داستانمو ادامه بدم*خانواده نا خواسته من🥴😈*
می تو عاجی😭💔پارت بعد رو خیلی وقته گذاشتم🙂💔تو نوشتنش موفق باشی حتما میخونمش🙂
میتسو روبیکارو ریختم که فیک چترو تموم کنیم بعد پاک کنم چون مامانم اگه ببینه دارمش میکشتم👿😐😂