
سلام... راستش تا حالا داستان میراکلسی ننوشتم نمیدونم خوب میشه یا نه... اگه بد بود به بزرگی خودتون ببخشید 😁 گفتم حالا بنویسم ببینم چی میشه 😊
(مرینت) از استرس زیاد طول و عرض اتاق رو متر می کردم،، کلافه و عصبی رو صندلی نشستم و سرم و رو میز گذاشتم. تیکی مثل همیشه پرسید: مرینت... چرا اینجوری میکنی مگه چه اتفاقی افتاده؟ مثل یه اتشفشان انفجار شدم رو به تیکی طلبکار گفتم: چی شده هااااا..... مگه نمیدونی اون لایلا... اون دختر باعث شد که امروز جلوی همه مزهکه بشممم.. تیکی با آرامش همیشگیش گفت: مری... با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه فقط اعصاب خودت و خورد میکنی،، نفسه حبس شده ام بیرون دادم و سرم و به نشونه مثبت تکون دادم:اوهوم..حق با تویه..باید به خودم مسلط باشم.. لبخندی به تیکی زدم و سرش نوازش کردم:ممنون تیکی...مثل همیشه بهم آرامش میدی،، اونم خنده ای کرد و حرفی نزد
با شنیدن صدای تلفنم از رو صندلی بلند شدم و گوشیم و برداشتم.. اما همین که تماس و وصل کردم با صدای عصبی الیا روبه رو شدم: د دختره ی.... اوف خداااا.... کدوم گوریی هاااااااا؟؟ ها رو به قدری بلند گفت که گوشی و از کنار گوشم دورش کرد. آروم و مظلوم گفتم: هیچی.. الیا فقط خسته ام همین،، انگار از صدام فهمید که زیاد حال ندارم برای همین اونم با لحن آرومتری گفت: خیلی خب.. فعلا ولت می کنم... اما بعدا باهات کار دارم باشه؟؟ من: باشه هر چی تو بگی بـای،، الیا: بای مری،، نفسه عمیقی از ته دلم کردم و با خنده به تیکی گفتم: اوفف... انگار ایندفعه رو راحت تونستم از دستش در برم.. تیکی سرش و تکون داد و حرفم تایید کرد
اما هنوز چند دقیقه ای از حرفم نگذشته بود که یهو در با ضرب باز شد،، ترسیده جیغی کشیدم و به اون شخص نگاه کردم.. الیا وارد اتاقم شد و با ذوق گفت:وااااای مرینت نمیدونی چه اتفاقی افتاده،، اون داشت برای خودش حرف میزد ولی من حتی به حرفاش گوش نمیدادم فقط خشک شده با دهن باز نگاهش می کرد
یه دقیقه صبر کن اخه چجور ممکنه، من همین الان با الیا حرف میزد پس چطوری اون اینجا روبه رومه با شنیدن صدای الیا که با جیغ صدام میکرد،، از هپروت بیرون اومدم و با چشمای گرد شده گفتم: هاااا... چیه.. چه خبره؟؟ چشماش و ریز کرد و طلبکار گفت: واای خدااا... ببین یه ساعت دارم با کی حرف میزنم واااای؟ با لب و لوچه آویزون گفتم: خیلی خب...من اشتباه کردم فقط بگو الان چرا اینجایی؟؟ انگار که خبر مهمی رو به یاد اورد دستاش و با ذوق به هم کوبید: اهاا... یادم اومد
من: خب.. بگو دیگه چی میخواستی بگی؟؟ لبخند بدجنسی زد و گفت: نوچ نمیگم،، یه ابروم و با تعجب بالا انداختم: هااا... پس خانوم میشه بگه چرا اینجا اومدی.. الیا که انگار بهش برخورد پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت: بی ذوق،، طلبکار گفتم: شنیدم... در ضمن نمیدونم چه اتفاقی افتاده که خوشحال باشم.. دهن باز که حرفی بزنه اما با دیدن تیکی به سمتش رفت و گفت: اصلا این بی ذوق و ولش.. من برای تو میگم،، تیکی بیچاره از هیچ جا بیخبر فقط یه لبخند میزنه.. الیا به حساب خودش آروم شروع به حرف زدن کرد: خب.. ببین امروز آدرین وقتی فهمید مرینت به کلاس نیومده و زودتر از همه رفته... کلی بچه ها رو سوال پیچ کرد،و تا اخر کلاس همش به در نگاه می کرد و منتظر مرینت بود.. با شنیدن حرفاش و توجه ادرین به من، نتونستم جلوی خودم و بگیرم و سریع پیش الیا رفتم
و با خوشحالی دستش و گرفتم و از ذوق پیش از حد فریاد کشیدم: راست میگی؟؟ الیا لبخند زد و گفت: اوهوم،، با تایید کردن حرفم، انگار تو دلم عروسی به پا شد.. مثل دیوونه ها دور خودم چرخیدم و خنده ای بلندی کردم،، رو صندلی لم دادم و دستم رو چونم گذاشتم و با شیدایی گفتم:: واای آدرین بلاخره به من توجه کرد.. الیا دستش و رو شونم گذاشتم و تک خنده ای کرد: مرینت آروم باش.. به خودت مسلط باش،، بعدش باهام خدافظی کرد و رفت ولی من هیچی از دنیای اطرافم نمی فهمیدم
#### به سمت مدرسه به راه افتادم.. از بس ذوق زده و خوشحال بودم که تو پوست خودم نمی گنجیدم،، وارد کلاس که شدم الیا رو تو ردیف دوم دیدم.. خب انگار امروز میتونم جای همیشگیم بشینم،، کنار الیا نشستم و با اضطراب ازش پرسیدم: الیا پس... پس آدرین کجاست؟؟ لبخنده پر معنی زد و گفت: اممم.... من از کجا بدونم الان سروکله اش پیدا میشه
بعد از تموم شدن حرفش آدرین و نینو وارد کلاس شدن.. و مثل همیشه ردیف جلوی ما نشستن،، سعی کردم جدی باشم و لبخندم و نشون ندادم. ولی انگار زیاد موفق نشدم.. خانم بوستیه وارد شد و بعد از احوال پرسی شروع به درس دادن کرد،، بلاخره بعد از حدود ۲ ساعت کلاس تموم شد.. آدرین و نینو جلوتر از ما راه می رفتن،، الیا به شونه ام زد و گفت: نمیخوای... حرفی بزنه،، غمگین گفتم: اخه... من برم چی بگم.. الیا کنار گوشم پچ زد: همونی که تو قلبت میگذر رو بگو
آب دهنم و قورت دادم و اینبار محکم و قوی قدمی برداشتم و به سمت آدرین رفتم،، چند قدم دیگه مونده بود بهش برسم که یهو پام پیچ خورد و نزدیک بود بیفتم.. جیغ خفیفی کشیدم و چشمام بستم خودم و در حالی تصور کردم که خونین و مولین رو زمین افتادم ولی نمی دونم چرا هنوز بین زمین و هوا معلقم،، یه چشمم باز کرد و دور و اطراف نگاهی انداختم.. با دیدن آدرین که منو گرفته بود هول شده ازش جدا شدم،، لبخند دندون نمایی زدم و دستم و به نشونه سلام تکون دادم::سلام آدرین...خو... خوبی؟؟ آدرین لبخندی زد و گفت:اره خوبم تو چطوری مرینت؟ از اضطراب و استرس گرمم شده بود
فقط تونستم لبخندی بزنم آدرین وقتی دید چیزی نمیگم برگشت و رفت.. آلیا از پهلوم نیشگونی گرفت دردش انقدر زیاد بود که نتونستم تحمل کنم و فریادی کشیدم،، همه با نگاهای متعجب به طرفم برگشتم.. منم خودم و به کوچه علی چپ زدم و اصلا حرفی نزدم،، الیا اینبار اخم غلیظی کرد و با تاسف سرش و تکون داد.. نفسه عمیقی از ته دلم کشیدم هوفف مرینت به خودت اعتماد کن و پیش برو،، پشت سر آدرین رفتم و صداش کردم: آدرین،، آدرین به طرفم برگشت و متعجب گفت: چی شده مرینت.. میتونم کمکت کنم. چشمام و محکم رو هم گذاشتم، سرم و پایین انداخت و گفتم:: خب.. خب میدونی... من... من به... تو،، ادرین سوالی پرسید: تو چی؟ چشمام و بستم و با همه جرعتی که داشت با صدای نسبتن بلندی گفتم::من....من به تو علاقه دارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عااااالی بود 😍ولی من چون طرفدار تالون و پنی هستم اون داستانتو بیشتر دوست داشتم ولی این هم بی نظیر بود
عالییی بود ادامه ش بده😘😍
عالی اجی
تروخدا جون من ادامش بده
عالی
مرسی 💖ممنون 😍
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی ولی ای کاش اینطوری نمیکردی آخه من آدم استرسی هستم اینطوری شک میگیرم
خب گفتم اگه اینجوری باشه با بقیه داستانا فرق می کنه عزیزم 😊💓 پارت بعد نوشتم نگران نباش ☺️
خیلی قشنگه😘😘😘❤اینم دوست دارماا ولی بیشتر عاشق داستانی هستم که راجب پنی و تالون داری مینویسییی😍❤هرچند دقیقه یک بار میام ببینم پارت جدیدشو گذاشتی یا نه😂💖ولی اینم عالی بودد
مرسی عزیزم که همیشه هستی 💖💖اره خودمم اون و بیشتر دوست دارم هر چی باشه تالون و پنی و بیشتر دوست دارم 💕
هر پارت تقریبا بعد از ۱ روز نیم منتشر میشه برای اینکه اذیت نشی گفتم 😊😊
خیلی خیلی خوب بود هر چی تا به حال از داستانات خوندم عالی بود و اینم محشر بود ♥♥♥♥♥😘😘👌
مرسی نظر لطفته 💕خوشحالم دوسشون داری 👍😊
خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ بود😍
مرســی عزیزم 💖💖