
خب بفرمایید
تهیونگ:چطوری درکم میکنی؟ هیونگ چان:یه جوری😂 تهیونگ:خب این رمان رو میخواستی چیکار؟ 😂 هیونگ چان:(قرمز شد صورتش)عااام هیچی... م.. م.. میخواستم بخونمش تهیونگ:هومم (کتاب رو بهم داد) بعد خیلی آروم محو شدم😂
(چند دقیقه ای بود خبر این پیچیده بود که قراره بریم اردو) هیونگ چان:یونا قضیه چیه؟ یونا:یکی از بچه ها شنیده قراره اردو بریم پارگ جنگلی برای دو روز هیونگ چان:هوووووو💃🏻 یونا:منم شنیدم همین واکنش رو نشون دادم🤣 استاد:خب بچه ها قراره فردا بریم پارک جنگلی بچه ها:جیییییییغ فردا صبح تو مدرسه... هیونگ چان:یونا بدو الان از اتوبوس جا میمونیم یونا:اومدم (هیونگ چان سوار اتوبوس شد نشست تو یک صندلی دو نفره انتظار داشت یونا بشینه کنارش ولی کنار یه پسره نشست ) یونا(با پانتومیم):چان کراشمه ببخشید هیونگ چان برگشت رو به پنجره👩🏻🦯 تهیونگ وارد اتوبوس شد نشست بغل هیونگ چان ولی هیونگ چان محو افق بود نفهمید تهیونگ:حالت خوبه هیونگ چان:هوم اره بعد که دقت کرد دید تهیونگ بغلش نشسته رنگ صورتش قرمز شد
تهیونگ:چیزی شده؟ هیونگ چان:نه فقط هوا گرمه تهیونگ :صبر کن نکته:هیونگ چان کنار پنجره نشسته بود😏) تهیونگ بلند شد که پنجره رو باز کنه ولی در حالتی بود که انگار داشت هیونگ چان رو بغل میکرد نکته:دونفری سواری اتوبوس شید حتما متوجه میشید😂 تهیونگ نشست:خب حالا دیگه گرم نیس هیونگ چان:😊 تو راه هیونگ چان خوابش گرفته بود تهیونگ :خوابت میاد؟ هیونگ چان:نه هیونگ چان خوابش برد و سرشو گذاشت رو شونه تهیونگ😐 تهیونگ:خوابش میومده😂😊😊 هیونگ چان:یک صدایی شنیدم انگار یکی میگفت پاشو رسیدیم چشمام رو باز کردم دیدم تهیونگه هیونگ چان:وای من خوابیدم؟ تهیونگ :اره از اول تا آخره راه😂
استاد:اهمممممم (تهیونگ و هیونگ چان از هم فاصله گرفتن😂) استاد:شماها نمیخواید پاشید؟ تهیونگ:وای ببخشید استاد تهیونگ دستمو گرفت:پاشو بریم بعد دستمو گرفت و از اتوبوس اومد بیرون داشتیم با هم میرفتیم سمت سرپرست که ببینم چادرمون کجاس که هنوز تهیونگ دستمو گرفته بود هیونگ چان:اهم تهیونگ:اون ببخشید😅 هیونگ چان:سرپرست اونجاس سرپرست:این کاغذ ها اسم چادرتونه با ادرس تهیونگ و هیونگ چان:مگه میشه!! هیونگ چان:ما دو تا تو یک چادریم😦 تهیونگ :خب خوبه بیا بریم
رفتیم تو چادر تو تا تخت داشت هر دوتامون وسایل مون رو چیدیم و تو تخت دراز کشیدیم بعد از 5 دقیقه یکی اومد دم چادر یونا:سلام بح بح😂 هیونگ چان و تهیونگ:😳؟؟ یونا:مزاحم که نشدم😂 هیونگ چان:چی میگی تو😶 یونا:هیچی پاشید بیاید قراره بریم دور آتیش آخر شبه تهیونگ:الان میایم یونا:باشه من رفتم من دو تا پتو برداشتم تا بریم تهیونگ:پتو برا چی برداشتی؟ هیونگ چان:که بندازم دور خودم اخه هوا سرده تو هم میخوای؟ تهیونگ:ارهههه هیونگ چان:بیا (انداختم دورش) از چادر بیرون اومدیم و دور آتیش نشستیم من بغل یونا و لیندا نشسته بودم .... سرپرست داشت داستان وحشتناکی تعریف میکرد که دیدم یک دختره که بغل تهیونگ نشسته هعی خودشو لوس میکنه میچسبه به تهیونگ داشت حرصم در میومد باید دست بکار میشدم....
ادامه در پارت بعد😏 نظر یادتون نره ههههه🤡💙💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
همتون عشقید پارت بعدی رو میزارم بزودی
داستانتتتت عالی
ولی لطفا زود تر پارت ها رو بزار