
سلام سلام ببخشید یه مدت نبودم الان این قسمت رو براتون مینویسم بعد هم احتمالا هفت رو خب بریم سراغ داستان
باید انتخاب میکردم : جرویس یا رونالد ؟ اون روز عشق واقعی جرویس رو مزه کرده بودم . تصمیمم رو گرفته بودم . و منتظر بودم جرویس برگرده . یه نقشه کشیده بودم و آماده بودم که عملیش کنم . ساعت ۶ جرویس اومد و گفت : « چه طوری عزیزم ؟ » « حوصله ام سر رفته . بریم به زندانی ها سر بزنیم ؟ » « قربونت برم . من الان کار دارم . کلید رو میدم بهت تو خودت برو . بعدش هم اگر خواستی برو حیاط یکم قدم بزن . » کلید رو انداخت سمت من و با هم از اتاق رفتیم بیرون . من رفتم سمت چپ جرویس رفت سمت راست . اما به طرف زندان نرفتم . رفتم پیش دکتر سازمان . سوفیا شده بود یکی از بهترین دوستام . همه چیز رو بهش میگفتم . اون حقیقت رو میدونست.
برای سوفیا تعریف کردم که حسم نصبت به جرویس عوض شده و نقشه ام رو بهش گفتم . اون هم اول دلداریم داد بعد هم رفت و یه دارو با یه باند بهم داد. ازش تشکر کردم و رفتم سمت زندان . کلید انداختم و در باز شد . رفتم تو و درو بستم . آلیا و بچه ها . تا منو دیدن عصبانی به سمتم اومدن . من هم که انتظار همه چی رو داشتم صبر کردم . یکم که بهم نزدیک شدن جا خالی دادم و آلیا و جیمز خوردن به در . اما لیلی تونست خودش رو کنترل کنه . آهسته اومد سمتم . اما بعد ایستاد . چند دقیقه به چشم های هم خیره شدیم و بعد انگار که فهمیده باشه من چی میخوام بکنم لبخند زد و رفت به کمک آلیا و جیمز . من هم رفتم سمت رونالد .
گفت : « دیگه چی میخوای ؟ » دستام رو باز کردم و نشون دادم که اصلحه ندارم . رفتم کنارش نشستم و بهش گفتم. : « پات خوبه ؟ » هاج و واج نگام کرد . گفتم : « بعداً توضیح میدم » بعد آهسته داروی سوفیا رو روی زخم رونالد ریختم . معلوم بود که به سوزش افتاده . اما الان یکم باز شده بود و میشد گلوله رو در بیارم . « ممکنه درد بگیره . » بعد آروم دور زخم رو فشار دادم و گلوله بیرون اومد . رونالد فریاد بلندی زد . منم آروم پاش رو با باند بستم .
همه شون عاج و واج نگام میکردن که یه دفعه لیلی اومد و بغلم کرد . منم تو بغلش گریه ام گرفت . چند دقیقه بعد جیمز هم اومد و من و لیلی رو باهم در آغوش گرفت . آلیا هم دستش رو گذاشت رو شونه هام . رونالد هم از دور لبخند غمگینی زد . برای همین بلند شدم و رفتم بغلش کردم و آروم تو گوشش گفتم : « دوست دارم » اونم گفت : « دوست دارم » به ساعتم نگاه کردم . اوه اوه . پنج دقیقه از قرارمون با جرویس واسه شام گذاشته بود . سریع بلند شدم و گفتم : « نجاتتون میدم . به زودی زود » رفتم بیرون و در رو بستم .
بیرون در با فرد رو به رو شدم . چپ چپ نگام کرد و گفت : « اونجا چی کار میکردی؟ » « به تو مربوط نیست » « کلیدا رو بده » « من از کسی دستور نمیگیرم . اگه هم بگیرم از جرویسه نه تو . » فرد عصبانی شد و به سمتم حمله ور شد تا با یه حالت دزدی کلید ها رو بگیره . اما من جوری حرکت کردم که دستش مثل سیلی خورد به صورتم . دستش خیلی سنگین بود . و گوشم خون اومد . همه کسایی که اونجا بودن زاویه دیدشون جوری بود که انگار فرد به من سیلی زده . از شانس من جرویس هم چون دیر کرده بودم نگران شده بود و اومده دنبالم و این صحنه رو دید . عصبانی گوش فرد رو گرفت و کشید و برد به دفتر . به من هم گفت که برم پیش سوفیا ...
خب اینم از این ببخشید که یکم فاصله افتاد امیدوارم که لذت ببرید . احتمالا فردا یا امروز بعد از ظهر پارت ۷ رو بنویسم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام خوبی؟؟
دیدم دلستانت اومده همیتجوری ادامه بده ببخشید من وقت ندارم خیلی وقته خیچی نمیخونم سرم خلوط شد میخونم من عاشق داستانتونمممم
ممنونم عزیزم
ولی احتمالا دیگه ادامه نمیدهم 😓😓