ازجاده ی عشق به کارآموزعشق تغییریافت11

صبح که ازخواب بلندشدیم؛سوفی باخوشحالی خبرهای امروزوبهمون داد:"خب دختراببینید!لیست هامونوبردن!وقراره پس فرداگروه بندی بشیم?"منم خوشحال بودم؛البته نه خیلی.

امروزکلاس خانه داری وآشپزی؛جغرافیاو...داریم.نمیدونم چراامااصلاحوصله ی درس خوندن ندارم.قرص هام دارن تموم میشن؛خداروشکرکه تاالان چیزیم نشده?امیدوارم همینطوربمونم!

وقتی داریم حاضرمیشیم،رزیتایهومیزنه زیرگریه!؛اونم نه ازاون گریه هایی که زودبندبیاد!بلکه ازاون گریه هایی که تافراصبح ادامه داره!

آیسوبه رزیتامیگه"هی رزی،چیزی شده؟"رزیتاهم بافریادمیگه"نــــــــه!"ایسویه لبخندنسبتاکوچیک میزنه وادامه میده"که اینطور،پس فکرنمیکنم دلت بخوادازناچوهای کلاس آشپزی بخوری!"بعچشماشوبه حالت مرموزی تنگ میکنه"هی!ایسواذیتم نکن!نمیبینی حالم بده!"وبعددوباره میزنه زیرگریه!آخه این دخترچش؟

آیسورزیتاروترک کردورفت تاکراوات یونیفرمش روجلوی آینه درست کنه.منم موهاموبستم؛یونیفرمم روپوشیدم؛وبه سمت کلاس راه افتادم.

بالاخره همه ی کلاس هاتموم شد!?محکم افتادم روی تختم!رزیتاوآیسویکمی دیرتررسیدن.رزیتاهنوزهم حالت نگران توی چهره اش داشت.اماآیسوخیلی تغییرکرده بود!یه دخترخوشحال بود!دیگه هیچوقت مثل روزاول ناراحت ندیدمش.

اماموقع ناهارمتوجه اتفاق خیلی خیلی عجیبی شدم که زندگیم روتغییرداد.

اینم ازجلد11امیدوارم خوشتون اومده باشه^^

ببخشیداگه کوتاه بود?

پارت بعدی خیلی جذاب هست ازدستش نده!