
سلام این قسمت عالی هست و اگر قسمت های قبل رو ندید از اول ببنید لایک کامنت بازنشر دنبال کردن فراموش نشه برو که بریم
که یهو نور درخشانی از معجزه گرم اومد و یهو سس جلوم ضاهر شد ولی یه کسی هم باهاش بود بعد گفتم سس چی شده بود کجا رفتی گفت به یک دلیل رفتم خواهرم سیسه رو آوردم گفتم باش ولی کاش خبر می دادی نگرانت شدم گفت ببخشید ولی تو باید دو کار رو انجام بدی گفتم چه کارهایی گفت اینجا نمیشه بیا بریم یه جای دیگه گفتم ملکه ی طو......یهو ملکه طوفان زنبور پرید وسط حرفم گفت من میرم راحت باشید بعد رفت...
یهو معجزهگرم رو دیدم هنوز تاریک بود به سس گفتم چرا این تاریکه گفت چون معجزهگر خواهرم اینجا نیست گفتم پس کجاست گفت آلمان ما باید بریم بیاریمش گفتم ما الان تو جنگیم کار بعدی چیه گفت کار بعد ازدواج تو هست تو شک بودم گفتم با کی گفت با ملکه ی طوفان زنبور من:😲 گفتم کی من هنوز ۱۵سالم و معلوم نیست که اون از من خوشش بیاد گفت سعی کن گفتم شاید کردم ولی قول نمیدم گفت باشه بعد گفتم سس سیسه چقدر کم حرفه گفت سیسه پر حرفترین کسی هست که من دیدم.....
گفتم پس چرا حرف نمیزنه گفت چون این یک هولوگرام یک طرفه بین کوامی ها ست اون صدات رو می شنوه و می بینت ولی تو فقط اون رو می بینی و صداش رو نمی شنوی گفتم برای کار اول منظورم همون پیدا کردن معجزهگر با دختر کفشدوزکی صحبت می کنم ولی مطمئن نیستم که قبول کنه رفتم پیش دختر کفشدوزکی یهو دیدم که ملکه طوفان زنبور هم پیشش هست گربه سفید هم بهم نزدیک شد
(چند ساعت قبل از زبون سس) یک هشدار بهم داده شد تا بعد از هزار سال پیش خانواده ام برگردم ولی چرا یعنی این هشدار چی بود به داخل معجزهگرم رفتم تا جوابم رو پیدا کنم وقتی رفتم به قلمرو کوامی مار رسیدم وارد که شدم سیسه (خواهرم)رو دیدم بعد سیسه گفت بعد از هزار سال دیدمت برادر گفتم دلم برای حرف زدنات تنگ شده بود راستی هشدار برای چی بود گفت برای من مشکل بوجود آمده معجزه گرم تو آلمان تو جعبه معجزهگر اونجا هست و چون خیلی ازش دور شدم نمیتونم برگردم و نمی تونم وارد دنیای انسان ها شوم
گفتم من کمکت می کنم که یهو پدرم پادشاه مارها اومد و بهم گفت پسرم من تو رو فقط برای خواهرت اینجا نیاوردم گفتم پس من برای چی اینجا هستم گفت صاحب تو بهت احساس قویی داره و سنش بالای 15 ساله و تو قوانین رو میدونی گفتم بله پدر خواهرم گفت من می تونم بصورت هولوگرام باهات بیام گفتم باشه و بعد رفتیم (از زبان کفشدوزک )لوکا اومد پیشم گفت کفشدوزک سس کارت داره بعد ...
رفتم پیشش و گفتم چی شده لوکا بعد لوکا گفت سس کارت داره بعد سس گفت کفشدوزک دو مشکل بزرگ وجود داره گفتم دو مشکل 🤔 حالا چی هست گفت باید بریم آلمان گفتم چرا بریم آلمان(با خودم فکر کردم اگر بریم می تونم پدر و مادرم رو ببینم ولی به خودم اومدم که تو جنگیم پس احساساتم رو کنترل کردم)گفت برای اینکه باید معجزهگر خواهرم رو پیدا کنم گفتم الان تو جنگیم ولی یه فکری دارم
گفت چه فکری گفتم بیا بریم سراغ مکس بعد رفتیم پیشه مکس بهش گفتم مکس یه مشکل داریم تو باید به آلمان بری تعجب کرد گفت چرا گفتم تو باید معجزهگر مارسفید رو پیدا کنی گفت پیدا کردن یه معجزه گر در آلمان فقط ۴.۸۵٪امکان داره و ۹۵.۱۵٪این امکان وجود نداره گفتم امتحان کردن ضرری نداره گفت باشه بعد تبدیل شد و با پرتال به آلمان رفت بعد رفتم پیش سس بهش گفتم کار بعدی چیه گفت لوکا باید ازدواج کنه دهنم باز موند بعد به لوکا گفتم تو کسی رو دوست داری من قبلاً کرسنت دوپن چنگ رو دوست داشتم اما
وقتی فهمیدم که ادرین رو دوست داره ازش ناامید شدم ولی حالا علاقه زیادی به ملکه طوفان زنبور دارم گفتم اون می دونه گفت نه هنوز بهش نگفتم یهو ملکه طوفان زنبور اومد و گفت چی شده به لوکا گفتم الان بهترین فرصت هست (از زبون لوکا)رفتم پیشه ملکه طوفان زنبور روی لبش رو بوسیدم یهو بخودم اومدم بهش گفتم ببخشید او گونه های سرخ شده بود من از اونجا بسرعت رفتم (از زبون ملکه طوفان زنبور) یهو لوکا بسمتم اومد به نظرم اون عالیه ولی نمی دونم چجوری بهش بگم یهو که بسمتم اومد گفتم الان بهترین فرصت هست که بهش بگم ولی اون یهو
لبش بهم نزدیک شد و به لبم چسبید و من رو بوسید گونم سرخ شد لوکا بهم گفت ببخشید می خواستم بهش بگم که عاشقشم ولی زبونم بند اومده بود کفشدوزک بهم گفت اون دوست داره ببخشش حواسش نبود گفتم منم خیلی دو...یهو گفت واقعا باید بهش بگی حتما خیلی خوشحال می شه گفت نمی تونم گفت برو با گربه سفید صحبت کن اون میدونه چکار کنی بعد گفتم باشه رفتم جایی که گربه سفید نگهبانی می کنه رفتم دیدم لوکا داره میاد که همین که من رو دید یه گل بهم داد و گفت واقعا ببخشید اون زمان نباید این کار رو می کردم
که گل رو گرفتم اون رو تو بغلم گرفتم و به چشم های آبیش نگاه کردم و گفتم من خیلی دوست دارم و بعد بوسه ای از لب او کردم بهترین لحظه زندگیم بود من واقعا عاشقش شدم یهو گربه سفید اومد گفت میو لوکا بلاخره بهش گفتی که دوستش داری گفتم گربه سفید من هم اون رو خیلی دوست دارم نمی دونم این حرف ها رو چجوری زدم ولی می دونستم که درست هستش بعد لوکا رو از تمام وجود بغل کردم اون بهم گفت باورم نمیشه تو واقعا عاشقمی این لحظه هیچ وقت دیگه تکرار نمیشه گفتم منم همین طور ......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)